-
قندی که توی دلم آب شد.
1396/01/06 15:30
دیشب وقتی دلم خیلی گرفته بود یاد خبر خوشی افتادم که شنیده بودم، قند توی دلم آب شد و چشام از شوق تر شد، یاد اینکه یه کوچولو داره به این دنیا میاد می تونه اینقدر حالمو دگرگون کنه، اصلا ذوقم گرفت وقتی فکر کردم میتونیم با هم بریم براش لباس بخریم، حال دلم خوب تر شد. واقعا بچه ها چین که نیومده اینقدر حال آدمو خوش می کنن؟ من...
-
#بی_قراری
1396/01/06 01:05
امشب یکبار دیگه توی دلم خالی شد، خدایا نیستی نه؟ یا می خوای بگی هستی که اینجوری شد؟ من خیلی خسته م، پناهم بده لطفا + کامنتهای پست قبل رو تایید نمی کنم، به یک دلیلی که برای شخص خودم رازه:) فقط بگم انتظار حدود ٤٠ تا کامنت رو نداشتم، واقعا شوکه شدم از بودنتون:)
-
...
1396/01/05 04:24
#پریشونی
-
کمک لطفا!
1396/01/04 20:42
ببینید من به شدت نیاز به یک سری کلید دارم که بتونم بفهمم یه آدم دست و دلباز هست یا نه؟ لطفا راهنماییم کنید، شما چطور خسیس بودن یا نبودن آدمی رو تشخیص میدید؟ من تو مراحل مختلف زندگیم اونقدر اشتباه و خطا داشتم که واقعا احساس می کنم تو روزهای تنهاییم بهتره به شناخت بیشتر خودم کمک کنم بلکه وقتی قرار شد با کسی وارد رابطه...
-
وقتی فکر می کنم می بینم اکثر همشهریهام مثه منن! محیط موثر لعنتی
1396/01/04 20:37
اخیرا فهمیدم شاید خودم آدم ولخرجی نباشم ، اما زندگی فقط کنار آدمای ولخرج برام شیرینه... جایی که حس کنم زیاد حساب کتاب میشه برای خرج کردن نمی تونم آرامش داشته باشم و ترجیح میدم محیط رو ترک کنم.
-
ما آدم های دو پای عجیب و غریب
1396/01/04 17:08
طرف تا روزی که مجرد و بی یار و یاور بود، تو بیوش زده بوده "این لاو" اون وخ از زمانی که یکی وارد زندگیش شده این لاو رو برداشته، میگم نکنه غیر مستقیم می خواد بگه وصال مرگ عشقه؟! یا همچین چیزی؟ :پوزخند اگه کسی می دونه دلیلشو به مام بگه لطفا
-
چوپان و من...
1395/12/30 17:28
حس می کنم ما آدما گاهی یادمون میره که چقد یکی رو تو زندگیمون دوس داریم... نذاریم اینجوری بشه:) امروز سر خاک حامد، کمی بعد تحویل سال چوپانو دیدم، قند توی دلم آب شد و بعد مدتها دوباره احساس قند توی دل آب شدن رو تجربه کردم، خدا همیشه جای شکرشو باقی میذاره، همیشه، ممنون که قند تو دلم آب کردی باز
-
سال نو، خونه ی نو:)
1395/12/30 13:06
امسال تو نمیای خونمون، ما همه میایم خونه ی تو حامد... تو حالا برای خودت خونه داری، یه خونه ی مستقل، اما من از آخرای تیر تا حالا هیچ کس بهم نگفته خواهر کوچولو، نگفته دختر همیشه ١٥ ساله، هیچ کی، منم شوهر نکردم و نمی کنم، بنا به وصیت دوران زنده بودنت، خودت می گفتی آدم دختر بچه شو دست مرد غریبه نمیده و می گفتی یعنی یه...
-
افشین یداللهی هم...
1395/12/25 14:11
امسال با هر مرگ یکبار دیگه حامد رو خاک کردم، یکبار دیگه همه ی اون روزها برام تکرار شد و خدا هم کم نذاشت، هفته ای یکی دو تا مرگ جلوی چشمم آورد تا درد رو بیشتر احساس کنم، جالبه هیچ کدوم اینا باعث نشد کمتر گناه کنم. سه روز پیش استادم یهو یه تیکه از یه شعری رو خوند و پرسید چرا این اومده توی ذهنم؟ شاعرش کیه؟ گفتم بابا این...
-
قزوین و دیروز خوابالود من
1395/12/24 14:23
اولین پیامم بهش این بود که من از دانشگاه قزوین متنفرم! متنفرم ها! گفت حالا بر می گردی و دانشگاهتو خیلی بیشتر دوس داری، بد بود؟ خیلی هم خوشحال برگرد، گفتم خوبی خدا اینه همیشه جای شکرشو باقی میذاره... این مهم ترین قسمت مکالمه ی ما بود، پرونده ی قزوین بسته شد با پایانی البته شاد، چون یه آدم باحوصله کنارم بود... من تنها...
-
در راه کسب علم مثلا
1395/12/23 05:37
یعنی به خوابمم نمیدم یه روز قبل ٥ از خونه بزنم بیرون به نیت امروز... خیلی شادابطور میریم پیش به سوی قزوین، شعفناک و البته گرخیده از وظیفه ای که به عهده دارم، باشد که نتیجه بخش باشد و خستگی به تنمان ننشیند. + خلوتی وبلاگم آرامش عجیبی بهم میده، احساس می کنم شما چن نفری که اینجایین دیگه یه چیز تو مایه های خونواده مین...
-
امشب تا ٨ اینجاییم و فردام از ٨صبح نیستم و پس فردام ٥صبح راه میفتم سمت قزوین!
1395/12/21 17:44
احساسم میگه، فقط احساسم میگه یکی از استادام داره شیطنتی می کنه که من ابدا تمایل ندارم شریک شیطنتش باشم. تا دو ساعت دیگه مشخص میشه حدسم درست بوده یا نه و می تونم اقدام کنم واسه پیشگیری! خدایا همه مون رو به راه راست هدایت کن، مرسی، اه
-
همراه با کمی تعجب
1395/12/21 02:47
اومد رو صندلی کناریم نشست و ازم پرسید تو این کتاب جدیدی که می خونی چی نوشته؟ بهش گفتم: خیلی چیزا! با نگاهی که انگار کاملا متقاعد شده بود ابرویی بالا انداخت و گفت چه جالب! + اساتید من متاهل هستن دوستان، حدس های بیراه نزنید یه وقتی:)
-
از اضطراب روزها تا سرخوشی بی حد!
1395/12/20 16:05
تا روز دوشنبه که بخوام برم قزوین کلی کار سرم ریخته و حجم زیاد کارها بی اندازه مضطربم کرده، یکجوری مضطربم که از صبح دچار دل درد و دلپیچه شدم و نمی تونمم درست به هیچ کدوم از کارام برسم و تمایل زیادی به خوابیدن دارم. با خودم فکر می کنم وسط این همه استرس چقدر باید خوش گذرون باشم که به گشت و گذار تنهایی در قزوین فکر کنم؟...
-
این من، خود منم؟
1395/12/20 03:12
روزی که می رفتم تهران بهم گفت هیچ کنسرت مناسبی تو روزی که اینجایی نیست، خندید و گفت فقط حاجیلی و اون روزی که گفت چقدر موافق بودم و هیچ وقتم فک نمی کردم ناراحت شم از نرفتن به کنسرت حاجیلی... اعتراف میکنم در عین حال که می تونم با صدای شهرام ناظری مست کنم و برم اون دنیا، از آهنگای شاد امید حاجیلی هم لذت می برم، خب حالا...
-
قزوین
1395/12/17 17:09
بچه ها من این هفته یک یا دو روز میرم قزوین، تنهای تنها... و صبح درگیرم و عصرها بیکار آیا شما به قزوین سفر کردید؟ می دونید کجاش برم خوبه؟ البته که من رفتم و یه گزینه ای توی ذهنم هست ولی اگر جای جدیدی باشه که خیلی بهتره... ضمنا حتما داخل شهر باشه چون من زمان کوتاهی رو برای گردش دارم و باید زود برگردم و به کارهام برسم:)...
-
برای دوست های واقعی
1395/12/17 15:14
مهدیس عزیزم، اونقدر برام با ارزش بود کامنتهای خصوصی مهربانانه ت که وسط همه ی مشغله های روزمره بیام و همچو پستی برات بذارم، خدا حافظ مهربونی های بی اندازه ت باشه... الهی آمین:) دوستی که فکر کردی منو تو فرودگاه دیدی، اتفاق جالب و عجیبی بود و یه برآوردی که کردم دیدم احتمالش بسیار زیاد بود منو اونجا دیده باشی، ولی نه اون...
-
دنیای مجازی دوس داشتنی من و دنیای واقعی کوچیک لعنتی
1395/12/17 03:31
احساس نا امنی بهم دست میده وقتی چیزی رو از کسی پنهون می کنم و از جای دیگه ای میفهمه... همیشه اینجوری بودم ولی نه اینقدر استادم بارها ازم پرسیده بود کارم چیه و من کاری کرده بودم که بی خیالش شه و بهش نمی گفتم، فقط گفته بودم ربطی به هیچ کدوم از مدارک دانشگاهیم نداره، امروز دم ظهر به روم آورد که می دونه من کیک درست می کنم...
-
روزهای پر خنده:)))
1395/12/16 13:32
زندگی اونقد رفته رو دور تند که حتی نمی تونه نیگه داره من دو دقه پیاده شم!!! عررر... دیشب تا پاسی از صبح کارگاه بودم و مشغول کارای کیک :دی امروزم تا پاسی از شب با استاد گرامی هستم و نمی تونم بگم در کنار اتفاقات روزمره چقدر اتفاقای خنده دار میفته وقتی اینجام، سعی می کنم چن تا عکس یواشکی بگیرم براتون از امروز پر...
-
[ بدون عنوان ]
1395/12/15 14:51
الان تنها هدیه ای که می تونه خیلی خوشحالم کنه یه کتاب خوشگل زبان اصلیه که از اون ور برام فرستاده شده! هونصدها کتاب دیدم و پسندیدم فقط مشکلم اینه حساب ارزی ندارم:دی
-
داستان های من و استادم!
1395/12/14 14:16
وبلاگ تازه ای ساختم، تا بهش خو بگیرم اینجا خواهم موند، یکی از دوستام گفت بی احترامی به بچه هاست که پستات نصفه میمونن، منم اومدم تا تکمیلشون کنم:دی #مودب_ترین قرار بود یه توضیحی درباره ی دو استاد گرامی که ازشون حرف می زنم بدم، استاد اول استادی بود که به قول خودش منو از لا به لای بچه های خسه و بی انگیزه کشف کرد و گفت...
-
گفت نا خواسته ست که برای تو خیلی دعا می کنم مگی... همیشه تو ذهنمی نور چشمم
1395/12/12 18:09
عمه م سر سجاده نشسته بود و دعا می کرد، عمه ی طفلک سیاه پوشم... داشتم کتابمو می خوندم که زمزمه ی یا زهرای مرضیه رو شنیدم و اشکم ریخت، من هیچ وقت اینجوری از ته دل کسی رو صدا نکردم تو دعاهام، هیچ وقت... شاید دلیلش همینه که هیچ وقت صدام جوری که باید شنیده نشد. صدام می کنه نور چشم، بهش گفتم عمه جون خیلی دعام می کنی؟ گفت...
-
واقعا حس می کنم توانم تموم شده...
1395/12/12 17:25
صدای اتفاقات خونه ی همسایه قلبمو از جا می کنه... فکر می کنم درگیر شدن با کار و درس برای من بهترین گزینه ست، من هرگز همسر و از اون مهم تر مامان خوبی نمی شم و حقیقتا انگار نمی خوام که بشم، من به خودم هیچ کمکی نمی کنم برای بهتر شدن... روز به روز کینه ی قلبم بیشتر و سنگین تر میشه، خدا هم حق داره تو این زمینه نگاه بهم نکنه...
-
کاش هیچ رازی و هیچ حرف ناگفته ای نبود.
1395/12/11 13:03
نمی دونم این درد تا کی و کجا همراهمه، فقط می دونم پس زمینه ی تک تک لحظه های خوشمه و بعد هر خنده، ذوق و حال خوب می تونه از پا درم بیاره... واقعا بعضی غما رو به هیچ کس نمیشه گفت، به هیچ کس
-
خونه ی بی جونی که بوی عید نمیده...
1395/12/11 12:22
امسال خونه ی ما هیچ بوی عید نمیده و حامدم نیست که عید دیدنیش خلاصه میشد تو خونه ی ما و خاله ش... هفت سینی هم نمی چینیم و موندم باز کسی روش میشه بیاد خونه مون؟ کاش یه امسال کسی نره و نیاد... بی اندازه منزوی شدیم، می دونم ولی کاش دیگه... کاش هر بار که یادم میفته تحویل سال ٩٦م تو قبرستونه دلم از غم می ترکه و عین روزای...
-
دارم قهر تر میشم هی با وبلاگم
1395/12/10 16:21
نمی دونم جریان چیه ولی همه ی پست هام نصفه آپ میشن و این کلافه کننده ست... وقتم برای نوشتن خاطراتم خیلی کمه و وقتی می نویسم یهو تو همین صفحه می نویسم و نه ورد، در نهایت با یه پست نصفه نیمه مواجه میشم و دلم می خواد کله مو بکوبم به دیوار... از غلطهای نگارشی و املایی زیادمم دل خونم، دلخووون پست قبلی از نصف هم نصف تر اومده
-
بالای کوه قاف!
1395/12/10 13:02
-
همیشه چهارشنبه ها یجور دیگه ای خوبن
1395/12/05 03:48
امروز یه روز هیجان انگیز و فوق کاری! داشتم، میام و ازش می نویسم. + خانوم دکتر گشنگ دندونم رو عصب کشی کرد و باعث شد بتونم تا الان بیدار باشم و کار کنم! الهی شکر
-
هیچی بیشتر از نوبت دندون پزشکی نمی تونس خوشحالم کنه!
1395/12/04 08:52
دو روز به معنای واقعی کلمه از درد رفتم اون دنیا و برگشتم، واقعا با خودم فکر می کنم این بدترین دردی بود که تو تمام ٢٦ سال عمرم کشیدم... حتی از درد تمام اتفاقایی که تو ١٤ سالگی برام افتاد، خلاصه که به نظرم عجیب بود اگه ازش نمی نوشتم، پیش به سوی دندونپزشکی!
-
دنیای مجازی دوس داشتنی من...
1395/12/02 16:49
مدتها پیش وبلاگ بنده ی حقیر یک خواننده ای داشت به نام باباشاه، اگر اشتباه نکنم. ایشون مگی رو مهندس(!)خطاب می کردن... و چون اینجا دنیای مجازیه بنده فارغ از اینکه بدونم ایشون استاد هستن! ایشون مدیر فلان بخش هستن! ایشون آقای ٤٥ساله ای هستن مثلا، بی هیچ درنگی بهشون گفته بودم مهندس برای من فحشه و اینطور خطابم نکنید:دی حالا...