-
حس لمس قطرههای بارون و مرور خاطرات
1398/06/09 15:48
کنار پنجره نشستم، پرده رو میکشم و به ساختمونی که درست رو به روی تراس خونهمون در حال ساخته نگاه میکنم، اگه اغراق نباشه از تراس ما میشه راحت وارد خونهشون شد. لعنت میفرستم به این همه نزدیکی خونهها... به خونهها فکر میکنم، حافظهم اونقدری میتونه یاری کنه که ۴خونهی آخری که توش ساکن بودیم رو به خاطر بیارم... پر...
-
[ بدون عنوان ]
1398/05/25 13:20
همیشه باید یه دلخوشی برای هر هفتهم داشته باشم، دلخوشی این هفته کنسرت علیرضا قربانی + از بچههای وبلاگ هیچکس بلیت کنسرت خریده؟ عجیب اما واقعی اینکه تو شهرای دیگه ظرفیت کنسرتها تموم شده و رشت نه هنوز + هشتگ متاسف + پسر این روزا خیلی استرس داره برای تحویل پروژهش و من هم افتادم رو دور نقنق کردن... کی بزرگ میشم پس؟...
-
پراکنده از این در و اون در
1398/05/23 02:54
روزا میگذرن و من حسابی درگیر کار شدم، درگیر کار و البته زندگی... هر چند روز یکبار یه تعطیلی برای خودم میذارم و حسابی تو اون یه روز برنامه دارم، از کارای بانکی بگیر تا دیدار با دوستان، آشنایان و معاشرت با خانواده و الخ امروز روز تعطیلم بود و جای اینکه به کارام برسم فقط استراحت کردم. آخیش انگار خستگی کل این مرداد ماه از...
-
وقایع این روزها... *_*
1398/05/14 02:00
۳ روزی تهران بودیم و از وقتی بر گشتیم درگیری کار بود و سال حامد و سرما خوردگی شدید من و خواهر... اون بهتر شده ولی من همچنان کج دار و مریز به کارام میرسم. نمیدونم از دعای شما بود؟ از چی بود؟ خیلی زیادتر از اونی که فکرشو کنید راحت و خوب گذشت همه چیز... + وای که باورم نمیشه من تو تهران این همه دوست دارم و همه شونم از...
-
چالشهای جدید
1398/05/04 15:25
چند تا هدف برای خودم نوشته بودم و برای انجام یکی دوتاش بسیار تردید داشتم، بالاخره با خواهرم تصمیم گرفتیم شروع کنیم و ببینیم اصلا آدم این کار هستیم یا نه خلاصه که محتاج دعاییم تو این چند روز خیییلی خیلی یهویی تصمیم گرفتیم یه حرکت جدید(کاری) انجام بدیم و بعدتر یهو تا وقتی قبلی تموم نشده یه برنامه دیگه ریختم و یه کم مثه...
-
اونجا که نفس میگیری، تمرکز میکنی و وزنهی سنگینو بلند میکنی... من درست اونجای زندگیمم
1398/05/01 02:29
هیچوقت ماه مرداد رو دوست نداشتم، هیچوقت... چطور روم میشه بگم دوسش ندارم وقتی این همه باعث بزرگشدنم شده؟ وقتی هزار بار با اومدنش افتادم و بلند شدم؟ مرداد برای من یه نقطهی شروع بوده، باید یادم بمونه... خدایا لطفا مرداد امسال رو برام خوب مقدر کن، منم سعی میکنم خوبتر بسازمش، قول میدم. + هنوز باشگاه میرم، با اینکه...
-
پسر رو تنها فرستادیم عروسی
1398/04/30 01:45
زندگی خیلی سخت شده، دلیلی نداره اینجا از مشکلات بنویسم ولی میخوام در این حد اینجا ثبت شه که چه روزای سختیه... هوا گرمه، هر بار که برق میره من یاد روزای اول ارتباطم با پسر میفتم... اولین باری که جدی با هم صحبت کردیم برق خونهمون قطع بود، یادمه بهم گفته بود درباره بیبرقی هم با هیجان حرف میزنم:دی دیروز با نارضایتی تمام...
-
[ بدون عنوان ]
1398/04/29 02:39
ادامهی ماجرای خونه... دوس داشت همون خونهای که دیدیمو بخره اما پولش کم بود، از طرفی به نظرم قیمتی که روی خونه گذاشته بودن زیاد بود واقعا... وگرنه خودش راضی بود اون خونه کوچولو رو بفروشه و اینو بخره تصمیم گرفت بیشتر بگرده، یه شب اومد دنبالم و تا میتونست غر زد و غصه خورد که پولم بیارزشه و من اصلا خونهی غیر ۴ ۵ واحدی...
-
[ بدون عنوان ]
1398/04/27 02:20
چند روز پیش یه قرارداد کاری بسته که خیلی خیلی خوشحالم براش، نمیدونم اصلا چقدر از نظر مالی قراره براش سود داشته باشه فقط میدونم خوشحالیم از خوشحالی اونه، خیلی براش تلاش کرده و منتظرم اواخر مرداد نتیجهش رو ببینم. + وقتی داشتم این پست رو مینوشتم خیلی یهویی این وقت شب(بارها گفتم زود میخوابه) برام نوشت جمعه عروسی...
-
این من همیشه ناراضی
1398/04/27 02:04
داشتیم با همکار سابق قدم میزدیم، با این همکارم ۱۲ ۱۳ ساله دوستم قبلا بهش گفته بودم که وسط یه رابطهم که نمیدونم اصلا اسمشو چی بذارم. اولین بار رفته بودم واحد حسابداری و اون اتفاقی پیامشو روی گوشیم دیده بود، پرسیده بود این کیه؟! امروز که با هم بیرون بودیم گفت یعنی اصلا بهت زنگ نمیزنه بپرسه کجایی؟ شاید باورتون نشه...
-
در چند قدمی کاج مطبق
1398/04/26 15:32
واقعا یادم نیست تا کجاشو اینجا نوشتم و اگر قسمتیش تکراری شد به بزرگی خودتون ببخشید، چون دوس دارم ثبت کنم اتفاقایی که افتادهرو... یه روز بهم خبر داد که یه پولی دستش اومده و باید یه کاری کنه باهاش، پروسهی اینکه چه کاری بکنه و تصمیمش چند روزی طول کشید و یهو شروع کرد به نق نق کردن که پولم ارزش نداره، وقتی پولت کمه بهتره...
-
[ بدون عنوان ]
1398/04/26 15:00
امروز متوجه شدم یه عالم کامنتایی که جواب داده بودم، تایید نشده مونده بود. خلاصه تاییدشون کردم + امضا مگی شرمنده
-
به خوشبوئی عطر آدامس:دی
1398/04/26 02:49
چند ثانیه بعد اینکه سوار ماشین شدم و سلام علیک کردیم، یهو گفت مگی جان چه آدامسی داری میخوری؟ چقدر خوشبوئه + دوس داشتم خودمو پرت کنم از ماشین بیرون و ۳ ساعت بخندم اما خب جاش نبود، براش توضیح دادم این بادی اسپلش بوش فانتزیه و حق داری آدمو یاد بوی آدامس میندازه:)) خیلی خجالت کشید طفلی + پسر دنیا ندیدهی داغانیه واقعا
-
[ بدون عنوان ]
1398/04/25 02:29
امروز با خودم فکر کردم بهش بگم که دوس دارم برام هدیه بخره... اما خیلی زود پشیمون شدم. + احساسات زودگذر + بلد نیست هدیه بخره، اما با همین نابلدیش یه بار برام یه دستبند قشنگ خرید، باید یادم بمونه خوبیاشو + میدونم ترجیح میده برام گلدون بخره، ولی چون میدونه من دسته گل دوس دارم برام گل میخره و البته چون خودش فقط ارکیده...
-
خونهی قدیمی
1398/04/23 02:53
نمازم داشت قضا میشد و ساعت مناسبی نبود، بهم پیشنهاد داد بریم خونهشون که خالی از سکنهست:دی نمازمو بخونم و چون تنها جایی بود که به ذهنمون رسیده بود قبول کردم، البته که شناختم اونقدری شده بود که بدونم به هیچ عنوان خطری تهدیدم نمیکنه وقتی نمازمو خوندم بهم گفت شبای تابستون درست همینجا میخوابیده، چون اتاقا کولر نداشتن و...
-
[ بدون عنوان ]
1398/04/23 02:34
روزهای بسیار بسیار پر فراز و نشیبی داشتم اخیرا، تنها امیدم به رابطهم با آقای ت بود که اونم شکر خدا یهو چنان یهو درگیرم کرد که اصلا نفهمیدم چی شد، چی نشد. فقط یادمه یه گرد و خاک حسابی راه انداختم و الانم بسیار شرمگینم:دی هی میخوام بیام از وقایع بنویسم اما نمیدونم چرا نمیشه، میخوام همون ماجرای خونه رو ادامه بدم و...
-
[ بدون عنوان ]
1398/04/22 05:47
۱. من قالب چندین سالهی پرتقالیمو میخوام، برش گردون لطفا بلاگاسکای بیشرف:( ۲. امروز بالاخره تونستیم همو ببینیم و آخر کاری گرد و خاک به پا کردم و تونستم تا سر حد مرگ عصبانیش کنم، البته که تو عصبانیت هم صداش در نمیاد و نهایتا فقط یه کم متاسف میشه ۳. امشب به تیر کوفته ازمیری رفتیم یه رستورانی و نمیدونم به چه دلیلی...
-
یه ماه برنامهریزی برای دیدار مثلا یک ساعته
1398/04/20 21:57
امروز همش تو فکرم بود که بعد چندین روز دوباره میبینمش، وقتی فهمیدم مهمون دارن حالم به غایت بد شد و حس کردم اندک انرژی آخر هفتهایمم از بین رفته
-
یواشکی
1398/04/19 04:38
چندین روزه ندیدمش و حس میکنم واقعا دلم براش تنگ شده... + وقتی برام نوشت تولد داداش کوچولومون مبارکمون باشه قند در دلم آب شد.
-
وقتی تلاش میکنم که شاد باشم...
1398/04/18 16:29
دیروز لاهیجان بودیم، از سر صبح که بیدار شدم خدا رو شکر کردم و به خودم گفتم فقط و فقط در لحظه زندگی میکنم امروز... یکی از روزای خوب عمرم بود، با خواهر و برادر گرامی دوستمونو بردیم لاهیجان و تو کافه میورا قشنگشون تولد نصفه نیمه گرفتیم و بعدشم ادامه تولد کنار استخر... یه روز با کیفیت به تمام معنا بود الحمدلله، دوس ندارم...
-
[ بدون عنوان ]
1398/04/16 02:13
وقتی مشاور تشخیص میده افسرده نیستی و حالت خیلی هم خوبه خب حتما خوبه دیگه خدا رو شکر
-
[ بدون عنوان ]
1398/04/15 13:31
به خودم و خواهر قول دادم این هفته حتما حتما ۲ روز آزاد بذارم برای خودمون... انقدر پیچیدهست که خودمونم نمیفهمیم چی شد یهو همه روزامون یه کاری برای انجام دادن هست و روز تعطیلمون پر شده، به مناسب تولد برادر گرامی ۲روز تعطیلی گذاشتم و سعی میکنم چهارشنبه هم تعطیل باشه و بتونم تا ماسولهای، لاهیجانی جایی برم و هوا تازه...
-
یادم بمونه که چقد کمکم کرد این روزا...
1398/04/15 12:51
بهم قول داده یه روز از همین روزا که کارم کمتر بود و تونستم ۵صبح بیدار شم، بریم دریا...آخه من تماشای دریا رو خیلی دوس دارم. + اخیرا هرجا رو میگم که دوس دارم برم بهم پیشنهاد میده، مثلا دیشب حدود۲ شب بهش گفتم دلم دریا میخواد و بهم گفت ۶ بیدارت کنم بریم؟(ساعت ۸:۳۰ میره سر کار و منم نهایتا ۹ باید کارگاه میبودم) + امروز...
-
در عالم خواب
1398/04/15 03:41
این روزا که حس کرده حال خوبی ندارم مدام بهم پیشنهاد بیرون رفتن میده، دو روز پیش صبح ازم خواست صبحونه رو با هم باشیم و منم چون وقت دکتر داشتم پیشنهادشو قبول کردم، قرار شد صبحونه رو نزدیک مطب بخوریم که بعدش بتونم سر وقت برسم. سر میز صبحونه موبایلم زنگ میزنه و یه خبر بد بهم میدن، باید زنگ میزدم و خبر بد رو به خواهرمم...
-
قلب فشرده
1398/04/13 11:15
این روزا خیلی کارمون زیاده، با حال خسته یه پیام به مسبب حال بدمون دادم و در کمال ناباوری هیچ جوابی ازش نگرفتم... قلبم مچاله بود، مچالهتر شد. + خدایا اگه هستی همهمون رو به راه راست هدایت کن
-
[ بدون عنوان ]
1398/04/12 18:53
همیشه آرزو میکردم خدا اندازهی صبرم امتحانم کنه، اما مشکلات خیلی بزرگتر از توانم شدن... + لعنت به مشکلاتی که هست و تو نمیتونی هیچکاری برای حل کردنشون کنی، خدا هم که یا هست و اهمیت نمیده، یا نیست که در هر دو صورت ازش ناراحتم... اگر بوده و اهمیت نداده که خیلی درده، اگرم نبوده که این همه سال کی رو میپرستیدم؟! خیلی...
-
روزای آخر زندگی در ایران
1398/04/10 17:59
بارون بیوقفه میباره، مهمون عزیزم از انزلی اومده و دو روزی پیشمونه... اومدیم تو اتاق راضی خوابیدیم. سه تایی... چون اتاق خواهرم ۲تا تخت داره:) آخ چقدر مهمونی که بیاد و شب بمونه خوبه آخه هفتهی دیگه ایران رو به مقصد هامبورگ ترک میکنه و میدونم خیلی زیاد دلم براش تنگ میشه + ناهار شکمالملوک بودیم و بعدشم شیرینی از سهیل...
-
[ بدون عنوان ]
1398/04/10 02:37
همهچی خوبه، ممنونم از کامنتهاتون... هیچکدومو تایید نکردم تا فردا که غیر خصوصیا رو تایید میکنم:) مرسی از تحملو درکتون
-
[ بدون عنوان ]
1398/04/08 17:19
امروز ۸ تیر، اون نبود و من نتونستم تحمل کنم تا بیاد بخوام شکایت کنم، گلههامو به سمع و بصرش رسوندم و بهم حق داد. در نهایت با خودم فکر کردم خب که چی؟ الان اگه کاری که قرار بود انجام بده رو انجامم بده دیگه بهم نمیچسبه، که همین اتفاقم افتاد. یک ساعت بعدش زنگ زد و باب صحبت و دلجویی رو باز کرد. اونقدری ازش ناراحت بودم که...
-
وضعیت قرمز
1398/04/08 04:29
به یک دلیل که شاید از نظر شماها خیلی هم موجه نیست ازش دلخورم و موندم برگرده رشت تا بحث رو باز کنم و ناراحتیهامو بهش انتقال بدم.