این روزا که حس کرده حال خوبی ندارم مدام بهم پیشنهاد بیرون رفتن میده، دو روز پیش صبح ازم خواست صبحونه رو با هم باشیم و منم چون وقت دکتر داشتم پیشنهادشو قبول کردم، قرار شد صبحونه رو نزدیک مطب بخوریم که بعدش بتونم سر وقت برسم.
سر میز صبحونه موبایلم زنگ میزنه و یه خبر بد بهم میدن، باید زنگ میزدم و خبر بد رو به خواهرمم میدادم که وای چه حال بدی بود. اینکه میگم خبر بد خیلی بد بودهها(یه مرحله پیش از مرگ و بیماری لاعلاج) اونقدری وضعیت وخیم شد که ازم خواهش کرد بگم چی گفتن بهم پشت تلفن که تا اینحدحالم بد شد، و فقط بهش گفتم که شرایط بیانش رو ندارم.
وقتی رسوندم مطب تو آسانسور اشکام شروع کردن به اومدن... تو آینه به خودم نگاه کردم و با خودم فکر کردم چند نفر مثل من این همه درد میکشن تو این دنیا؟ چند نفر از من بدبختتر آدم هست؟چند نفر خوشبختتر؟ چند نفر این همه تنها هست؟
عصرش تماس گرفت و دوس داشت با هم باشیم، بهش گفتم بمونه برای یه روز دیگه و فرداش روز دختر بود. ازم چند بار خواهش کرد بریم بیرون، شاید فکر کردین میخواسته کادوی روز دختر بهم بده که منم همین فکرو کردم اتفاقا، ولی هیچ کادویی در کار نبود و با خودم فکر کردم من چقدر تغییر کردم، انگار دیگه خیلی خیلی کم برام اهمیت داره هدیه گرفتن، جاش دوتایی برای شام رفتیم بیرون و تقریبا مثل همیشه مهمون اون بودیم:دی
سلام

فکر کنم همه تنهان ،خیلی تنها ......
خوشحالم ولی که لااقل هست ..... همین که می دونی یه کسی یه کم هم حواسش بهت هست خوبه مگی جانم
سلام
واقعا اینطوره؟ چقدر بده این همه تنهایی ما آدما
البته دوستم میگه بد نیست و ما باید به تنهایی عادت کنیم، چون یه روزی همهمون تنهایی میریم از این دنیا
میدونی تقریبا همه چیز توی دنیا نسبی هست؟
راس میگی تیلو...
من خیلی کم ظرفیتم وقتی به زندگی خیلیا نگاه میکنم
سلام
غمگین نباش، همیشه رو روال نیست زندگی، پام درست روز عیدفطر شکست و چند ساعت بعدش مادرم سکته مغزی کردن، خودت تصور کن چه شرایط افتضاحی، حتی الانم که دارم مینویسم برات با اینکه یکماه گذشته هنوز شرایط استیبلی نداریم، و من بینهایت داغونم، گچ پام باز نشده و کسیو ندارم به اونصورت که نگهداری مادرمو انجام بده، ولی میدونم اینروزهای تلخ و سیاه هم تموم میشه و دوباره همه جا سفید و روشن میشه
دل قوی دار
سلام...
الان احساس اون بهم دست داد
الان خیلی زشته بگم وای تو چقد طفلی هستی؟ خدایی دلم سوخت
چند وقت پیش یکی از آشناهامون اومد بهمون سربزنهوقتی رفت خواهرم بهم گفت وای این چه بدبخته
ایشالا به زودی زود تموم میشه