مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

در چند قدمی کاج مطبق

واقعا یادم نیست تا کجاشو اینجا نوشتم و اگر قسمتیش تکراری شد به بزرگی خودتون ببخشید، چون دوس دارم ثبت کنم اتفاقایی که افتاده‌رو... 


یه روز بهم خبر داد که یه پولی دستش اومده و باید یه کاری کنه باهاش، پروسه‌ی اینکه چه کاری بکنه و تصمیمش چند روزی طول کشید و یهو شروع کرد به نق نق کردن که پولم ارزش نداره، وقتی پولت کمه بهتره کلا نباشه‌ و از این دست صحبتا

چند وقت پیش بهم گفته‌ بود دوس داره یه کاری رو شروع کنه و برای شروعش نیاز به سرمایه داشت، ولی خب برای اون‌کار هنوز خیلی سرمایه‌ش کم بود، گفت می‌خوام زمین بخرم که بعدتر بفروشمش و ایشالا زمین تا‌ اون زمان ارزشش بیشتر شده باشه، ولی زمینی هم که مناسب مبلغش باشه و جاش خوب باشه پیدا نبود. 

آخرش دل به دریا زدم گفتم بیا گزینه‌های دیگه رو حذف کن و فقط دنبال خونه باش، همین کارم کرد شکر خدا، سرتونو درد نیارم بعد چند روز ازم خواهش کرد همراهش برم که یه خونه‌ای رو ببینیم و کمکش کنم، منم نه نگفتم، سعی کردم به عنوان یه خانوم سلیقه خودم و هر خانوم دیگه‌ای رو در نظر بگیرم. چه من می‌خواستم یار آینده‌ش باشم چه نه، برام فرقی نداشت در هر حال فکر کردم اگر بتونم تو انتخاب خونه کمکش کنم کار خیری کردم. 

این خونه  متراژش منطقی بود و  تو یکی از خیابونای قدیمی و خوب رشت هم بود، این اولین باری‌ بود‌ که با دیدن خونه حس کردم واقعا ممکنه یه‌ روز بخوام همچین جایی زندگی کنم؟ اتاقش، حمومش و آشپزخونه‌ش که البته خیلی هم قشنگ بود. یه حس غریبی بود که فکر نکنم دیگه تکرار شه، هیچ‌وقت در همین حد‌ کمش هم  به انتخاب خونه فک نکرده بودم و از اون مهم‌تر جدا شدن از خانواده...

ازم پرسید چرا این همه تو فکرم؟ خندیدم گفتم دارم با جزئیات بررسی می‌کنمش، خونه خوب بود ولی نه با‌ قیمتی که خودشون میگفتن(گفته بودم که یه خونه‌ی نقلی یه خوابه یه جای خیلی معمولی رشت داره) ازم پرسید اونقدری خوب نیست که اونو بفروشیم و اینو بخریم؟ 



نظرات 3 + ارسال نظر
آویشن 1398/04/29 ساعت 01:06 http://dittany.blogsky.com

بی صبرانه منتظر خوندن قسمت بعدی هستم
امیدوارم هرچیزی که به صلاحت هست واست پیش بیاد

مرسی که هستی دختر:)

میدونی داری تو چالش های خوبی قرار میگیری
انشاله که هرچی خیر و صلاحه پیش بیاد
ولی این چالش ها آدم را به فکر فرو میبره و این خیلی خوبه

چالش‌های خوبم خیلی زود شروع شدن
حس می‌کنم همه تو زندگی باهاش مواجه میشن من قبل شروع زندگی درگیرشم

شباهنگ 1398/04/26 ساعت 15:52

من همچنان می‌خونمتا . ولی چون می‌بینم کامنت جواب دادن زحمتت میشه و فرصت نداری، ساکتم

چی‌چی زحمتم میشه
تو زحمتت میشه کامنت بذاری، من یه مدته هی می‌خوام کامنتا رو ببندم که کسی مجبور نشه خدای نکرده کامنت بذاره برام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد