مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

حس لمس قطره‌های بارون و مرور خاطرات

کنار پنجره نشستم، پرده رو می‌کشم و به ساختمونی که درست رو به روی تراس خونه‌مون در حال ساخته نگاه می‌کنم، اگه اغراق نباشه از تراس ما میشه راحت وارد خونه‌شون شد. لعنت می‌فرستم به این همه نزدیکی خونه‌ها... 

به خونه‌ها فکر می‌کنم، حافظه‌م اونقدری میتونه یاری کنه که ۴خونه‌ی آخری که توش ساکن بودیم رو به خاطر بیارم... پر خاطره‌ترینش‌ یه خونه‌ی ویلایی شخصی بود که مامان و بابا دوتایی دیواراشو صورتی کمرنگ کرده بودن، پرده‌هاش سفید بود و پنجره‌ها حسابی نورگیر... اون خونه خوشرنگ‌ترین خونه‌ای بود که تو این ۲۸سال عمرم تجربه‌ش کردم. دلم برای زندگی تو همچو خونه‌ای پر می‌کشه...

به این خونه نگاه می‌کنم، به در و دیوارش، به خاطره‌ی بد گاز گرفتگی، به لحظه‌ای که ممکن بود از این دنیا برم و نرفتم. به دندون‌های شکسته‌ و به لب پاره‌م، به جراحی‌های پشت هم لثه، به همه‌ی اتفاقای بد دیگه‌ای که تو این خونه تجربه‌ش کردم، با اینحال اینجا آخرین و بهترین خونه‌ی عمرم بوده، من اینجا بزرگ شدم، تو همین خونه بود که تصمیم‌ گرفتم از کسی پول تو جیبی نگیرم و مستقل شم، تو این خونه بود که تصمیم گرفتم علی‌رغم نظر خانواده تنهایی سفر برم و همینجا اونجایی بود که من بیشترین کتاب‌های عمرم رو خوندم و جوونی قشنگمو توش گذروندم.


+ هوا حسابی خنک شده و ما دو روز خوب و بارونی داشتیم، فقط کاش یادآور مهر و مدرسه نبود این بارون لعنتی... 

نظرات 6 + ارسال نظر
آویشن 1398/06/28 ساعت 03:21 http://dittany.blogsky.com

چقدر خوب توصیف کردی. من و بردی به خاطرات بچگیم و خونه مادریم ، درسته که خونه ای که الان توشیم هم زندگی ررش جریان داره ولی اون خونه برام یه چیز دیگه بود و همیشه یه گوشه قلبم می مونه.
بگذریم ، خوشحالم که مثل خودم عاشق بارونی. چی بود تابستون و گرما. بهتر که تموم شد

عزیزم

پرستش 1398/06/17 ساعت 02:51

مگی چی شد که خانواده گذاشتن تنهایی سفر کنی چی شد که مستقل شدی میشه یه راه حل بهم نشون بدی واقعا من از لین یجا ثابت بودنه خسته ام

من سنم کم نبود، اول از همه این مورد مهمه که تو چه خانواده‌ای هستی پرستش عزیز
برات مثال میزنم، من خیلی وقت‌ها دوست داشتم هر پولی دارم رو بذارم و یه سفر اروپایی برم اما هرگز چنین در خواستی نداشتم و این خواسته‌رو عنوان نکردم چون با شناختی که از خونواده م دارم میدونم این خواسته براشون زیادیه... نمی‌دونم درک می‌کنی یا نه
واقعا مستقل شدن عالیه، اما قدم اول استقلال اثبات خودت به خونواده‌ته
مدیریت درست مالی، مدیریت رفتارت توی خونه و شخصیت اجتماعیت...
از خونواده‌ت بخواه یه بار اردوی جهادی شرکت کنی، یا بخواه همراه مسجد مثلا یه سفر کوتاه زیارتی بری... اینا روحیه‌ت رو عوض میکنه و در عین حال قدم‌های کوچیکه برای مستقل شدن و ... سفر کردن و خیلی از کارهایی که فکر می‌کنی باعث میشه احساس خوبی به خودت داشته باشی

اره همه فصل ها قشنگن

عاشق نیمه شب های زمستونی هستم که هوا قرمز قرمز میشه و برف میباره.

من به هر فصلی نگاه می‌کنم میبینم دوسش دارم، آسمون قرمزم که آخ آخ

گیلاس 1398/06/09 ساعت 16:42

خونه.جوونی.بارون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد