-
اتاق تمیز با بوی دامستوس
1398/02/29 07:50
بعد ماهها اتاقم رو اساسی مرتب کردم(از زیر تختم یه گونی مو جمع کردم و به نظرم وحشتناکه این حجم از ریزش مو:(( )آخرین باری که انقد کامل همهچیزو کرده بودم فروردین بود و حالا روزای آخر اردیبهشته... چقد یادگاری پیدا کردم ازش، یه گل خشک شده که بعد دلخوری روز تولدم بهم داده بود. چند تا ورق که یادگاری از بازی کردنای اسم،...
-
چرا بهتون رمز ندادم:دی
1398/02/25 04:47
درست وقتی پست رمز دار گذاشتم اینترنتم نفتی شد و مودم خونه سوخت! منم مدام کارگاه بودم و اونجام آنتن خیلی ضعیفه... خلاصه اگر هنوز رمز ندارید دلیلش اینه، دارم فکر میکنم شاید رمز رو بردارم و پست رو دو روزی بذارم بمونه و بعد آرشیوش کنم:) اینجوری شمام معطل رمز نمیمونید.
-
[ بدون عنوان ]
1398/02/24 16:44
اصلا ماه رمضونه و مهمونی افطاریش... دیشب یکی از بهترین شبای عمرم بود، عضو جدید خانواده برای اولین بار تو مهمونی خونوادگیمون حضور پیدا کرد و در کمال ناباوری انقدر گفتیم و خندیدیم که مهمونامون برای سحرم موندن! دم صبح نامزد گرامی خواهر یا همون عضو جدید خونه راهی خونه و شهرشون شد. بله بله، ایشون رشتی نیستن:دی
-
بعضی شبا که حدود ۱ شب میاد خونه...
1398/02/24 06:13
-
پسر عموی جذابی که من دارم و شما ندارید.
1398/02/24 05:43
میگه بهت گفتم فلانی همسایهی عمو ایناس؟ میگم نه! مگه خونهی عمو کجاس؟ میگه مسکن مهر، قطعهی هنرمندان :))))))) میگم مگه مزاره که قطعه هنرمندان داره آخه
-
[ بدون عنوان ]
1398/02/23 03:56
لطفا اگر خوانندهی اینجایید و رمز میخواید میتونید آدرس وبلاگ یا ایمیلتون رو برام بذارید
-
خدایا خیلی مواظبم باش
1398/02/23 03:35
-
ماه رمضون ۹۸
1398/02/18 18:47
گرچه روز خوبی برام نبود و شبش بیخواب شده بودم، اما فرداش روز با برکتی بود. فرداش که میگم منظورم اولین روز ماه رمضونه... بیاینکه منتظر مهمون باشیم عضو جدید خانواده برای افطار اومد پیشمون، دختر دایی هم چون خونه تنها بود و باباش نبود بهمون اضافه شد، دیرترش دایی و مامانی از دکتر برگشتن و باز میز افطار چیدیم براشون،...
-
از ماسوله تا مسقط و از مسقط تا جاهای دور
1398/02/11 01:23
بعد خیلی سال رفتم ماسوله... برای اولین بار، بدون خانواده:) + شاید به نظر همش یه چای و کاکا خوردن ساده میاومد، اما همش این نبود... باید یادم بمونه که کجا برنامهی سفرش به اون نقطهی دور رو چیدیم.
-
نارنجی عزیزم، ببخشید که حواسم بهت نبود
1398/02/05 23:30
شما که خبر ندارید، ولی من دو ماهی میشه که ماشین خریدم. یه ماشین اشتراکی با خواهرم... دلم نیومد بهتون نگم که یه لحظه غفلت باعث شد یه طرف نارنجی به فنا بره + غمگینم براش:(
-
حال غریب دم دمای نیمهی شعبان
1398/01/31 14:58
این اولین باره که تنهایی میام مشهد، البته که دوست گرامی به زودی بهم خواهد پیوست.
-
با اینکه همش چند تا خیابون بینمون فاصلهست.
1398/01/29 17:42
دلم براش تنگ شده، دلم خیلی براش تنگ شده... + از فاصله بدم میاد.
-
نیمهی شعبانی که قراره تو حرم امامرضا باشم:)
1398/01/29 15:57
دلم یه جوریه، در عرض چند دقیقه، تصمیم گرفتم و اون بلیت برگشت گرفت و من بلیت رفت... سر کار بودم، هنوزم سر کار هستم و شب نخوابیدم. چون کارا خیلی زیاد بوده، هنوزم زیاده... اما با این وجود خوشحالم که تصمیم گرفتم و دارم میرم، سفر وقتی آدمو بزرگ میکنه که لا به لای هزار تا کار و مشکل براش جا باز شده باشه هنوزم باورم نشده،...
-
ساعت به وقت ۲:۳۴
1398/01/28 02:37
یک متن زیبا این وقت شب برام فرستاده، میدونم الان وقت بیداریش نیست، اما سعی میکنم دلشوره نگیرم... میخونم، به وسطهاش که میرسم قلبم میگیره، نوشته بابای شهیدم رفت مگهان... آخ خدا، زینبم، زینب خیلی قشنگم داغ دار شد:((( + نمیتونم بگم چقدر اشک ریختم تو همین چند دقیقه ونمیتونم بگم چقدر درد داره قلبم
-
در گوشی
1398/01/28 02:04
همیشه دوست داشتم اگه کسی وارد زندگیم میشه و قرار به موندن همیشگیشه از من بهتر باشه، نمازش به وقتتر باشه، دستش بیشتر به خیر باشه، اگه من فقط به کارای واجبم میرسم اون گاهی به کارای مستحب هم برسه... شاید ابلهانه به نظر بیاد اما همیشه آرزو داشتم افطار و سحر ماه رمضونامون به راه باشه و میتونم بگم ۵۰ درصد فانتزیهای زندگی...
-
به نظرم باید مینوشتم از اون شب هیجانانگیز...
1398/01/28 01:47
از اینکه چوپان با همکاری بانو:) که واقعا هم بانوی لبخنده، تونسته بود سورپرایزم کنه... باید مینوشتم که من فقط رفته بودم برای شرکت تو سمینار همراهیش کنم اما اون تو یه شهر دور بدون اینکه هیچجوری انتظارش رو داشته باشم برام تولد گرفت باعث شد دوست قدیمی وبلاگیم رو ببینم، بدون اینکه خودم قصدش رو داشته باشم باعث این اتفاق...
-
خیلی عتیقهای دوست گرامی! خیلی
1398/01/28 01:36
امروز ازش پرسیدم خبر جدیدی برام داره؟ گفت دیگه جز سلامتی چه خبری بدم؟ - بهش گفتم اما من یه خبر جدید برات دارم، فردا صبح میرم و برای بیمه بیکاری اقدام میکنم! گفت همیشه فعال و پویا باشی جانم - بعد چند دقیقه ازم پرسید فکرت رو دربارهی کاری که دوست داشتی شروع کنی پخته کردی؟ گفتم هنوز نه، اما میدونم یه روزی وقتش میرسه و...
-
اصلاحیهی پست قبل:دی
1398/01/27 11:51
اصلا نمیدونم تو حالت خواب و بیداری چرا پست میذارم؟ هیچکجای متن ننوشتم که اون خونه مال من نیست و هیچ قسمتی از پولش هم من قرار نیست بذارم و اگه بذارم فقط قرضه و خونه به نام من نمیشه... اون خونه مال دوستمه، یه دوست نزدیک که شاید یه روزی قرار باشه برم تو اون خونه باهاش زندگی کنم. همین:دی
-
شاید یه خونه تو لاهیجان بخریم!
1398/01/27 03:23
یعنی توی این رشت وامونده یه خونهی خوب تک واحدی پیدا نمیشه:(؟ ما دنبال یه خونهایم که بالا ۱۲۰ متر باشه و موقعیت مکانی نسبتا مناسبی داشته باشه و از همه مهمتر اینکه تک واحدی باشه... اما نیست، یعنی هست ولی اکثرا از پولی که ما تونستیم جمع و جور کنیم بیشتره چرا خونه تو شهر کوچیکمون باید متری ۱۲ میلیون باشه؟ درحالیکه...
-
[ بدون عنوان ]
1398/01/25 04:00
این شبا که میریم کافه موزه میشینیم به حرف زدن تا خود خود ساعت ۱۲شب، وقتی سر سجادهم میشینم یادم میمونه محکمتر بگم خدایا شکرت...
-
مگی و برادر این لو اش
1398/01/25 03:58
اون زمانا ۷ ۸ سالمون بود و صبح تا شب با هم بازی میکردیم، بهمون اجازه نمیدادن شب تا صبح بیدار بمونیم و بشینیم پای بازی... الان من ۲۸ سالمه، اونا ۳۱ ۳۲ سالشونه و هر سهمون کارمون آزاده، در نتیجه میتونیم به تلافی اون روزا شب تا صبح بازی کنیم.
-
همین کارای ساده که باعث حال خوب میشه
1398/01/22 03:03
مثه قدم زدن شبانه تو خیابون صفاری + با اینکه هیچوقت دوس نداشتم این خیابونو
-
[ بدون عنوان ]
1398/01/20 03:23
گفته بودم ممکنه نیاز پیدا کنم به چند روز تنهایی یا حتی یک روز تنهایی... بهم گفت اگه تو همچو شرایطی گیر کردی بهم بگو که مقدمات سفر رو برات فراهم کنم. میفرستمت بری هر کجا که خودت بخوای... یک یا هر چند روز که خودت بخوای اعتراف میکنم که کیف کردم از این همه درک و همراهیش امروز صبح دنبال یه سری کارای دفتری خستهکننده بودم،...
-
من و دوستم
1398/01/19 02:33
بهم گفت که حالش خوب نیست و بهش گفتم خودم میدونستم اما وقتی نمیتونم برات کاری کنم، چرا به روم بیارم که حال بدتو میفهمم؟ + در راستای بهتر شدن حالش دارم چند تا کار انجام میدم، شاید خندهدار به نظر بیاد ولی فعلا همینا به ذهنم رسیده + هفتهای دو بار پیادهروی بعد از کار، رسیدگی به پوست! صورت و پا، کتاب خوندن و در نهایت...
-
سه.یل نفیسی
1398/01/16 03:27
آخ، باورم نمیشه ولی من یه دفتر هدیه گرفتم... از یه رفیق باور میکنی؟ این دفتر رو سهیل نفیسی درست کرده، هیچ وقت یه دفتر به این قشنگی هدیه نگرفته بودم. + بوم بوم قلبم از هیجان
-
خونوادهی شش نفرهی من
1398/01/03 04:18
خبر جدید اینکه همبازی دوران بچگیمون داره میشه عضوی از خونواده... ما سال رو با بلهی نصفه نیمهی خواهر جان شروع کردیم، مهمونا از ۹۷ تا ۹۸ کنارمون بودن لحظهی سال تحویل من، خواهرم و نامزدش در حال غش غش خندیدن و عکس انداختن بودیم که یهو به شمارش آخرش رسیدیم و با هم دعا خوندیم، کنار بقیهی اعضای خانواده...
-
کی میگه تهران سوغات نداره؟
1397/12/11 05:43
اصلا باورم نمیشد یه همچین سوغات باب میلی از تهران برای خانواده ابتیاع کنم، شکلات پرتقالی بیبی هیجان انگیز ترین اتفاق سفر دو روزهام به تهران بود. + من همیشه پرتقال رو دوست داشتم، پوستش را نیز... *_*
-
بوی عید
1397/12/02 12:55
برنامهریزی ۳تایی برای گردش تو عید... + برای اینکه یادم بمونه بیدار موندنای شب تا صبح، خوابیدنش رو اون مبل سه نفره تا صبح و قرارای نیمه یواشکی... بیرون رفتنای نصف شبی، خوش گذرونی، تاکید میکنم خوش گذرونی...
-
سمنان
1397/12/01 23:31
این پست رو در حالی مینویسم که آهنگ لاو استوری تو خونهمون پخش میشه و من لم دادم رو مبل رو به روی بابام، دارم فکر میکنم، به سفری که خیلی براش ذوق داشتم و کنسل شد دارم به جای دیگهای فکر میکنم، به سمنان، جاییکه که فک نمیکردم هیچوقت برم، اما دارم میرم که به نقاط دیده شدهی زندگیم اضافه شه... فقط اینکه هیچ ایدهای...
-
خب چرا باید ساعت ۲ شب برم همچو جایی؟
1397/11/19 23:21
به طرز عجیبی احساس میکنم خانومایی که تو این قلیونسرای مذکور در پست قبل میشینن آدمای مورد داری هستن... رفیقم میگه همشون همینجورین، اگه همشونم نباشن اقلا اونجایی که ما کشفش کردیم اینطوره، شایدم چون ساعتای نامناسبی میریم پیش فرض ذهنیم اینجوری منفی میشه دربارهشون + وی همهی چالشهای زندگیش به قلیونسرا ختم میشد.