-
نق میزنم پس هستم:دى
1397/02/05 12:50
دوستاى عزیزم، من خیلى کم اینجام دوستم ندارم وقتى میام گله کنم:)) ولى جان عزیزاتون نیاین زیر پیج مشترک من و خواهرم ننویسین شما مگلاگى؟ مگانى؟ مگهانى؟ مگى جونى؟
-
کاش میشد یه کم آدم تر باشیم.
1397/01/14 01:57
هى اومدم یه چیزایى رو اینجا بنویسم، نتونستم و بستمش... الان که حدوداً ساعت ٢ صبحه و دارم از بى خوابى به فنا میرم اومدم حداقل در حد ٢ کلمه بنویسم. تنها چیزى که تونستم بنویسم این بود: "خاک تو سر بى جنبه ت نکنن مگى!"
-
١/١١
1397/01/12 03:10
ساعت ١:١١ دقیقه صبح عیدیشو دادم بهش و برگشتم تو ماشین، بهش گفتم ببین ببین ساعتو... دماسنج ماشین قدیمیش ١١درجه رو نشون میداد، بهش گفتم ببین دما رو... و همینقدر یگانه! امشب به پایان رسید. + حقیقى شدنِ دوستاى مجازى
-
روزاى معمولى، قرارهاى خیلى معمولى
1397/01/11 23:17
ساعت ١١:١١ دقیقه تاریخ ١/١١ و همین.
-
٣وم عید
1397/01/03 04:28
حوالى ٤:٣٠ دقیقه ى صبح... روى تخت اتاق کاملاً تمیزم دراز مى کشم(عموماً اتاقم تمیز نیست)، میز آرایشم را مرتب مى کنم، آرایشم را با دقت و آرامش پاک مى کنم، بعد از ٥ روز که در مضیقه ى پد پاک کننده ى آرایش بودم امروز بالاخره صاحب یک بسته پد شدم. کرمم را بر میدارم و مى خزم زیر پتوى سبک بهاره ام... چراغ کوچکم را روشن مى کنم...
-
اولین ظهر سال جدید...
1397/01/01 12:32
ظهر سال ٩٧ با قصد تموم کردن کتاباى نیمه خونده شروع شد! "هر روز به هر شیوه ى ممکنى به او فکر مى کرد تا اینکه خیال و واقعیت در هم آمیختند و تمایزشان را از دست دادند" + از کتاب خوب سیم هاى جادویى فرانکى پرستو
-
٩٦ى که به ته رسید!
1396/12/29 03:16
پس از ساعت ها کار و تلاش ساعت ٣:١١ صبح بالاخره تونستم با تختم معاشرت کنم، پس از مدتها اتاقمو تمیز کردم(به معناى واقعى کلمه تمیز) . هتل کادوس... و همین
-
براى استامینوفن
1396/12/27 23:23
پیام خصوصیت حکم مسکّن داشت برام، ممنون که برام نوشتى دختر مهربون... + این روزاى آخر سالى گوش شیطون کر(!)چرا یجور عجیبى خوبن؟
-
طبیعتاً سال ٩٦ واسه یه دختر ٦٩ى سال مهمیه!
1396/12/27 18:34
راس راسى دارى تموم میشى؟ خیلى بى شرف بودى ٩٦لعنتى، در کمال ناباورى باید بگم دوسِت داشتم و دارم. + خیلى سرم شلوغه تو شرکت، مى خوام کامنتاتونو جواب بدم هى میگم دیرتر تایید کن مگى اما با جواب... خلاصه ش که هى میمونه واسه فردا و فردا و فردا... هاه
-
تولد با تو
1396/12/26 22:35
الکى الکى یکى از آرزوهام بر آورده شد، یعنى دو تا... یکیش تولد کنار دریا بود و اون یکیش اینکه کسى بیاد جلو در کارخونه و زنگ بزنه بگه: "من پایین منتظرتم" + تولد با تو خیلى میچسبه، با همین تو که میاى دنبالم و میگى خیلى وقته پایین منتظرمى... همین تو که اینقدر دل آدمو گرم مى کنى با بودنت
-
یکى مثل خودمون تو همین دنیاى وبلاگى
1396/12/25 21:45
عادتم شده بود به کسى نگم وبلاگ دارم و اگرم بگم با قیافه ى گیج و گنگ آدما و سوال وبلاگ چیه مواجه شم، تا درست همین چند روز پیش که وسط حرفام بهش گفتم من یه وبلاگى مى خوندم قدیما... حرفمو قطع کرد و گفت احیاناً میتونم آدرس وبلاگتو داشته باشم؟ + قورت دادن آب دهان
-
سلام سلام
1396/12/25 21:24
به شکل غیر قابل باورى پسوردم رو فراموش کرده بودم و نمیشد بیام اینجا... الان شد، چقدر زیادین شما از سرم... من چقدر دوست دارم اینجا تو این خونه ى خالى از سکنه + هنوز نوشتن رو در جاى دیگه شروع نکردم، خب اگه بخوام به همه آدرس بدم سخته و ندمم سخت تر... بى رحمانه ست، بمونید ببینم چى کا مى کنم. به زودى بر خواهم گشت، یا اینجا...
-
دوستون داشتم زیاد
1396/12/22 01:02
من رفتم از اینجا... همین
-
٢بار تکرار:)
1396/12/19 00:55
احتمالا سالها بعد یاد کسى میفتم که براى شروع مکالمات مینوشت: سلام، سلام
-
[ بدون عنوان ]
1396/12/18 14:07
امروز ساعت ٦... حسى عجیب، مبهم و یواشکى
-
خوبه دیگه، چى مى خوام از این زندگى؟
1396/12/17 09:58
همینکه بلدم تو ٢٧ سالگى، برا خودم الکى الکى هیجان بسازم! فردا دارم میرم کنسرت که یه کم با بقیه ى کنسرت هاى عمرم فرق مى کنه، ته دلم یه حال خوبى دارم. حالا بگذریم که هم سن هاى من چه دغدغه هاى مهمى دارن و من چه دغدغه و هیجانى
-
حقیقت این بود که حرفمو قورت داده بودم...
1396/12/17 01:01
-
درد دل
1396/12/15 02:34
بعدها میگن یه دخترى بود که دیگه تمام خواسته ش از خدا این بود اقلاً نماز بخونه و هر کى به تورش مى خورد همون حداقل رو هم نداشت. + طفلى من + همین و همین
-
صید زمستونه!
1396/12/13 12:07
به هر حال هر آدمى یه صیادى براى خودش داره دیگه...
-
تنهایى ادامه دار
1396/12/05 23:52
+ ترک اعتیاد یجوریمه که نمیدونم چطور شرحش بدم، فقط میدونم حس آدماى معتادى رو دارم که در تلاشن براى ترک و هى تنشون درد مى کنه و خسته شونه :(
-
[ بدون عنوان ]
1396/12/01 22:35
اتفاقاى عجیب و جدید...
-
از چرک نویسهای اسفند ۹۶
1396/12/01 00:43
حدوداً یه ماه پیش که اوج فشار کاریم بود به همکارم گفتم میدونى؟ به قول خودت حالا شوهر و دوس پسر درست درمون پیدا نمیشه، بخوادم بشه اگه تو رو بپسنده سلیقه ش این بوده که یه زن اینجورى داشته باشه، آدمى که مدام سر کار باشه، برای پول بجنگه، با کلی آدم سر و کله بزنه... هویتت یجورایى میشه همون سخت کوش بودنت در کار... گفت برو...
-
محمد معتمدى
1396/11/29 22:46
اینکه خیلیا بدونن محمد معتمدى رو دوست دارى، اینکه اونم بدونه و شرایط رو براى خوشحال کردنت هموار کنه... + کنسرت داره ١٨ اسفند، خوشحالم براش... :)
-
ممیزى!
1396/11/29 01:47
+من از ممیزى و پاک کردن حرفها خوشم نمیاد، نکنید این کار رو -من بلد نیستم خودم باشم، متاسفم... من یه آدم سانسور شده ام
-
تصاویرى از زندگى...
1396/11/28 19:17
با هم حرف میزدیم، اون پرونده هاشو زیر و رو میکرد دنبال یه فاکتور و من تو سند زدن کمکش مى کردم... +کد فلان محصول رو حفظى؟ _بزن ٤٣٨... خب میگفتى، این یاروهه بازاریه؟ +آره بازارى... _وقتى میگى بازارى همش تصور مى کنم تو بازار وایساده و ماهى میفروشه... چشامو میبندم و تصور مى کنم دختر یه ماهى فروش بودم، یا زن ماهى فروش و...
-
حساى خوشایند
1396/11/28 02:48
چند وقت پیش طى یه جریانى ارتباط مکاتبه اى داشتم با کسى، یاد ایام جوانى و جهالت افتادم و حالم خوب شد. به راستى چرا من اینقدر شیفته ى ارتباط صرفاً مکاتبه اى هستم؟
-
١٢ بهمن ٩٦
1396/11/24 02:23
تولدى به طعم به آلو... مهمون حضرت بودیم، شب تولدمو میگم، شام خورشت به آلو بود... حق داشتم که همش منتظر یه اتفاق خاص تو سال ٩٦ بودم، تولد یک دختر ٦٩اى بایدم این چنین قشنگ میشد تو این سال :-"
-
[ بدون عنوان ]
1396/11/10 01:18
یه چیز جالب فهمیدم، اینکه وقتی حال سازمانمون خوبه حال منم خوبه... امروز خوب بودم خلاصه! فک کردم اینجا بگمش
-
یه روزى یاد مى گیریم راز هاى همو فاش نکنیم:)
1396/11/03 09:55
من به نزدیک ترین دوستم، تاکید مى کنم به نزدیک ترینشون حتى از راز زندگى دختر عمه م چیزى نگفتم... با اینکه دلم پر بود، با اینکه خیلی می خواستم بگم و خالی شم، اما نگفتم! دیشب حدود ساعت ١ شب بود که فهمیدم مهم ترین راز زندگیم که فقط و فقط مال خودم بود و فاش کردن، قلبم دردش گرفت... خیلی گذشته از اون روزا و حالا همه چی برام...
-
صبح جمعه اى که تصمیم گرفت شنبه باشه
1396/10/29 08:23
از وسط هفته اعلام کرده بودم دلم یه جمعه ى خسته مى خواد، از اینا که هى لم بدم کتاب بخونم، به هیچى هم فک نکنم... دیشب درست وقتى آماده ى خواب بودم طى یک سرى رویداد متوجه شدم که کارمو درست انجام ندادم و مجبور شدم ساعت ٦ پاشمو خودم رو به محل کار برسونم! اینجورى بود که خدا نخواست یه جمعه هم به عیاشى در تخت بپردازم.