مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

سفرنامه تهران! روز دوم

شب خوابیدیم و از ترسامون حرف می زدیم و رسیدیم به پرنده ها که دختر عمه ی چوپان، از پرنده ها دل خوشی نداره و این حرفها که اونجا منم اعلام کردم بنده نیز از دور دوسشون دارم ولی تو فاصله یک متری یه حس ترس و ناخوشایندی سراغم میاد. 

دوست خاموش وبلاگیم از بار اولی که رفته بودم تهران، هربار اونجا بودم پیگیر احوالاتم بود و بی اندازه محبت داشت، یک جوری که گاهی با خودم فکر می کردم چطور می تونم جبران کنم و به نتیجه می رسیدم که هیچ طور! چون من واقعا محبت کردن رو بلد نیستم انگار... دوستم ابدا اهل جیگرم، عشقم، بخورمت(!) گفتن نبود، خواستم درک کنید که منظورم از محبت واژگانی این واژه های دستمالی شده نیست. خب بریم سر اصل مطلب، اول پیشنهاد صبحونه رو دادم با توجه به فرصت کمی که داشتم، گفتن پس صبحونه برج میلاد و چند گزینه دیگه هم روی میز گذاشتن برام، باهاش طی کردم که اگه قرار به مهمونی بازی و این حرفهاست که من نیام واقعا و یا اگه میام مهمون من باشه... چقدر هم که به حرفم گوش کردن خانم! دیرتر گفتم جز صبحونه انتخاب دیگری نیز هست؟! که خب باغ پرندگان(!) یکی از پیشنهاد ها بود و کاخ هایی که مگی پیش تر دیده بود، من تو کل عمرم چند روز مگه تهران بودم؟! عجیبه که خیلی جاها رو دیدم:)) باغ پرندگان رو هم در کمال بی شرمی رد کردم -گفتم که می ترسم خب:|- و به شهرک سینمایی غزالی(!) رای مثبت دادم. قرارمون ساعت 2.5 شب تغییر کرد و شد ناهار... 

صبح صبحونه م رو خوردم و توسط دختر عمه ی مهربون چوپان رسونده شدم به ایستگاه مترو!

دوستم از اوووون سر شهر، رسما اون سر شهر، اومده بود اییین سر شهر، صرفا به این خاطر که مگی گم نشه. چقدر با محبت خب آخه، وقتی رسیدم بلیت مترو رو داد دستم، فکر همه جاااشو می کنن دوستان! دهه...:| حتی فکر اینکه من کارتمو خونه جا گذاشتم!

لحظه ی دیدار خیلی جالب بود که من از پله ها اومدم پایین بی درنگ، به آغوش کشیده شدم و اصلا شک نکرد که منم و نیستم و ... هرچند که تصورش یه دختر بور زیبا بود و طفلی با من(!) مواجه شد. تو مترو از هر دری براش صحبت کردم، به فروشنده های مترو نگاه کردم، از گرونی شمال و ارزونی جنوب حرف زدیم، از قایق سواری در هنگام و انزلی و گرونی انزلی جانمان و ارزانی جنوب جان دیگران، از عللش(!) بس که من دختر آگاه و تحلیل گری هستم جان خودم... گفتم چرا ما تو گرونی هستیم و اونا ارزونی!

با مترو تا یه جایی رفتیم و از اونجام سوار تاکسی های دربست شدیم، از همون ابتدای کار که دیدمش گفتم حواست به نمازم باشه و حواست به اینم باشه که من 5 قرار دارم!!! از اون ورم به اون یکی دوستم اطلاع دادم که من سر ساعت می رسم پیشت...

رفتیم تا شهرک سینمایی و تو مسیر اسم خیابون ها رو بهم می گفت و ساختمون ها و ... اینجوری بود که من کلی از شهرو رویت کردم.من سه بار دیگه بیام تهران کلی جاهای شهر رو دیدم دیگه! بعد بیاین بگین مجازی ها اینجوری و اونجوری، بگین اعتماد نکن، لولو هستن و اینا، بیاید ببینید چقدر دوست مجازی داشتن محشره:| اون از تجربه ی بهسا، اینم از این یکی تجربه دیگه...

وارد شهرک سینمایی شدیم و کمی قدم زدیم، من خوشحالم از یک بار دیدنش، گرچه می شد خیلی خیلی بهتر باشه، مثلا تو عطر فروشی شهرک عطرای تموم شده ی سال 2014 گذاشته بودن، در حالیکه خیلی راحت با مدیریت اندک می شد از مردم 4 تا عطر واقعا قدیمی بخرن و تو ماکت مغازه های لاله زار بذارن... یا کروات فروشی که جای پاپیون و فوکول پاپیون های ساتن پرده رو کنده بودن و توش چیده بودن. این ایرادهای کوچیک بهش وارد بود، وگرنه باقی ماجرا خیلی خوب بود و بهتون پیشنهاد می کنم اگر نرفتید برید. 

اینم سینمایی که تو شهرزاد دیدیم! 

و اینم توپخونه...

خلاصه حسابی گشتیم و تصمیم گرفتیم بریم برای ناهار، رفتیم داخل رستوران شهرک و گشتی زدیم، به دلمون ننشست، اومدیم بیرون:دی دوست جان هم گفتن از دور و بریهاشون تعریفی نشنیدن از رستوران مذکور! 

سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت دربند، یهو قصد کرد ببردم درکه، رفتیم تو راه چیتگرو نشونم داد باز و یه جاهای دیگه، گفت بریم می خوام دانشگاه شهید بهشتی رو نشونت بدم! گفتم عه دوستم اینجا می خونه، شیبشو دوس نداره و گفت جولیک!!! و من دهنم باز مونده بود که این بشر مگه خواننده خاموش چند نفره؟

:)) 

موقع صرف ناهارسوالات جالبی ازم پرسید و منم ماجراهای جالبی از دنیای مجازی و حقیقی براش گفتم، از آدمایی که باهاشون مواجه شدم و عجیب بودن، از تفاوت دوستهام، از اینکه حتی دوس دارم یه روزی چادری شم(!) رو به روی تختی که نشسته بودیم و کباب می زدیم، چند نفری نشسته بودن، تار همراهشون داشتن و فردا تو می آیی رو می خوندن... 

هوا خوب بود، وقتی بر می گشتیم بارون قشنگی شروع شد که من به دوستم گفتم تا بوده همین بوده و هربار که من اینجام بارونم هست:) باور آدماس دیگه، از بس مطمینم که هربار پامو اونجا میذارم جدی جدی بارون می گیره... 

بهش گفته بودم که 5 شد بریم بریم برج میلاد، خلاصه بعد یه پیاده روی کوتاه باز سوار ماشین شدیم و پیش به سوی برج میلاد، این وسط یه پرانتز باز کنم، یک روز قبل رفتنم به شیراز، دوستی بهم خبر دادن که دنگ شو، تو سعدیه اجرا داره و منم گفتم در تلاشیم که بلیت بگیریم و بریم. گفتن تهران هم و جاهای خالیشم نشونم دادن، گفتم خب تهران که دیگه نمیشه... ما همین شیرازشدن رو می ریم! القصه، ایشونم بلیت نخریدن چرا که پایه نداشتن و تنها کنسرت رفتن هم واسش یه جوری بود. تا اینکه من از بس تعریف کنسرت دنگ شو کردم و چه و چه... نمی دونم بالاخره کی بلیت خریدن، هرچند باعث شدم چند ردیف عقب بگیرن و گفتن بالاخره یکی رو می برم با خودم دیگه!!! اون زمان یک صدم درصد حتی فکر نمی کردم اون یک نفر خودم باشم، و خب این رفیقمون که اصلا خدای سورپرایزکنندگانه، پیش تر هم بهم ثابت شده بود، با هدیه کردن یک بلیت ما را شگفت زده تر نمودند. البته به هر طریقی بود سعی کردم پولش رو بدم که با مقداری تخفیف دادن به خودم هزینه ش رو پرداخت کردم. قبل شروع کنسرت رفتیم چند لحظه از بالا پایین رو ببینیم، آقایی در تلاش بود که بادبادک گنده ای رو هوا کنه، بادبادکی که دنباله داشت، بارون تند شد، اونقدر تند که دوست بارون ندیده ی ما یهو(!) شروع به دویدن و سنگر گرفتن شد. این در حالی بود که من خیلی ذوق زده و به وجد اومده از بارون داشتم از خیس شدن لذت می بردم و از اونجایی که باد هم بود، آب فواره ها رو هم حتی رومون می ریخت و من احساس می کردم تو بهشتم و هیجان وارده رو شدیدا پسندیده بودم و دلم می خواست ساعتها وسط دویدن های مردم همونجا بایستم و ذوق کنم تنهایی... اونجا بود که فهمیدم من خیلی رشتیم، من خیلی آب دوست دارم. 

خصوصا وقتی دیدم دوستم کلاه سرش گذاشته و حتی نگرانه که سرما بخوریم بخاطر چند قطره آب و بارون... 

تو برج میلاد بودم که هدیه م رو باز کردم، هدیه ای که از دوست شماره ی یک گرفته بودم، وای خدای من... لحظه ای که می دادش بهم گفت می دونی؟! خیلی فانتزی داشتم برای هدیه دادن بهت... 

اینکه چطور بدم و چی بدم، و البته فکر می کرد تو فرودگاه همو خواهیم دید، حتی بار اولی که اومده بودم تهران بهم پیشنهاد داده بود بیاد و دقایقی همو تو فرودگاه ببینیم، خوب یادمه که گفته بودم با ماشین شخصی هستیم، وقتی پی ام دادم و تشکر کردم بابت مهمون نوازیش موزه ی زمان بودیم، موزه ی زمان و کی می دونه چرا و چقدر من این موزه رو دوست دارم. کی می دونه آخه...

دوست شماره ی یک که از صبح تا عصر با هم بودیم برام یه کت صورتی دخترونه و یه کیف دستی صورتی خریده بود، گفت سوغات جنوبه و من چقدر دلم می خواست بلد بودم محبت دوستمو جبران کنم و چقدر ناراحت بودم که هیچی برای یادگاری دادن حتی ندارم:( باور کردنی نیست، چشمم نکنید، چشم تنگ نظرا دور باشه الهی، ولی من خیلی زیاد از دوستای مجازیم شانس آوردم، هرگز بلد نبودم خوشحالشون کنم و اونا همشون خوب بلد بودن.

وقتی به سورپرایز شدنهام فکر می کنم به وجد میام، به کتابی که وسط خستگی امتحانا از چوپان هدیه گرفتم و یا اون کمد کوچولوی جواهراتم که وسط شیرینی پزیهای عید آورد و دم خونه بهم داد. یا وقتی تو خونه نشسته بودم با کامنتی مواجه شدم که لطفا برو کتابفروشی فلان و هدایات رو بگیر، من رشت بودم و براتون یادگاری گذاشتم... باور کردنی نیست، یکی بیاد شهرم و بی منت، برام هدیه بخره و حتی نخواد منو ببینه، هیچ خواسته ی کوچیکی ازم نداشته باشه و اینقدر سخاوتمندانه رفتار کنه. یا شب قبل برگشتنم از شیراز رفیق تازه حقیقی شدم بیاد جلوی درمون و بگه بیا پایین و برای هر کدوممون دو تا کتاب هدیه خریده باشه. یا برم مشهد و صبحونه مهمون کسی باشم که هرگز منو ندیده، پذیرایی مفصلی که اصلا دلیلی نداشته باشه. یا کیفمو باز کنم و توش اسمارتیزی ببینم که حس کنم دنیا رو بهم دادن، آخه من چی بگم؟ یه جور خاصی بغضم می گیره و حس می کنم لایق این همه محبت نیستم. ابدا جنبه ی مادی داستان مطرح نیست، شاید همون بسته ی کوچولوی اسمارتیز اندازه ی خیلی هدیه های گنده خوشحالم کنه، که همینطورم هست.

تاکید می کنم خیلی حس های خوشایندی رو تجربه کردم برای خودم هم باور کردنی نیست، اما شاید دیگه نخوام دوستای مجازیم رو ببینم، نه برای اینکه خوشحال نمیشم از دیدنشون، نه، اتفاقا خیلی خیلی تجربه های خوب و خوشی داشتم، فقط واقعا احساس می کنم بلد نیستم جبران کنم، این همه خوبی باید یه جوری بهتون برگرده و وقتی احساس می کنم تواناییش رو ندارم، پس بهتره روابطمون مجازی مجازی تا ابد بمونه... 

بی اندازه، تک تکتون رو دوست دارم، تمام کامنتهای خصوصی و عمومیتون رو... تمام واژه هایی که گاهی حتی نامهربونانه ست برام محترمه و با ارزش... شماها زمانتون رو برای من میذارید و این یعنی من مدیونتونم :) 


+ پست بدون ویرایش نوشته شده... وقت طبق معمول ضیق است، تفریح و امتحان کنار هم فشار بیشتری بهم وارد کرده! ملتمس دعاییم دوستانم

+ پشت قرار بود رمزی باشه که دوست شماره ی یک که سید دوست داشتنی و عزیزی هم هست، درخواست کرد پشت بی رمز انتشار داده شه و کی بود که رو حرفش حرفی بزنه؟! هوم؟!


رشت#موسیقی#تار#علی سرلک

دوستای رشتی، اینجا کسی علی سرلک نوازنده تار رو می شناسه؟


دوستای رشتی، کنسرت مهمانی کوچک، رو بهتون پیشنهاد می کنم، اگر می خواین بلیت رو با تخفیف بگیرین و نمی دونین چجوری بهم بگین... براتون می خرم:)


و دیگر اینکه، اگه نمی شناسید خب بشناسید، Ali Ghamsari رو می گم:| و همین.


+ شاید موقت

مگهان در نمایشگاه کتاب ^-^

از طرف دوستان وبلاگ نویس، از نمایشگاه، گرفته شده برای مگهان... *_* 

با تشکر از هانی

و

 فاطمه رگها

و 

Lena که در نمایشگاه به یادمان بودند؛) 

و جالبه که من 12 بهمنی هستم! ^-^



گلدونای دلتنگو رو پله می ذارم...

لحظه های بی قصه رو

.

.

.

طاقت ندارم. 


+ با تموم غمگین بودنش حالمو خوب می کنه. گرچه عاشقانه ست و دور از حس و حال این روزهای من...

http://www.irmp3.ir/download/s/eyJjdCI6IjB0dVBmTFhDa0d3ZUZSM2YwaldGRHc9PSIsIml2IjoiMzdiZjJjNTdkZTU3NDA3ODYzNjliMDI5YmRjMWU2OTYiLCJzIjoiMzI2N2ViZjAwZjg1MDIwZCJ9.mp3


سفرنامه تهران!

صبح رسیدیم و من کلی عاشق عمه ش شدم در بدو ورود، اصولا اینجوریم که خونواده های سنتی رو دوست دارم، بهشون احساس نزدیکی می کنم، و اصولا خانم های 40 50ساله ی بزک دوزک شده رو اونقدر نمی پسندم. کم پیش میاد دوسشون داشته باشم، شاید چون با مادرم تفاوت زیادی دارن. خلاصه که اصلا احساس ناراحتی و غریبی نداشتم.

تا لباس هامون رو در بیاریم چای و نون تازه و همه چیز چیده شده بود، هان، بدون اینکه بدونن من چقدر عاشق شربت چیز، یعنی تخم شربتی هستم وقتی پامونو گذاشتیم تو خونه با شربت زعفرونی و تخم شربتی(!)پذیرایی شدیم. دوستان این وسط یه پرانتز باز کنم و بگم خیلی حین گفتن اسم این شربت دقت کنید با یک جابجایی کوچیک در جایگاه واژگان می تونید باعث فاجعه ای بشید، سوال من اینه که این اگه شربته، چرا بهش میگن تخم شربتی؟! و اگه اسم اون دونه ها تخم شربتی هست که اسم شربتش اون نیست خب... اوف:| مواظب باشید که مثل مگی مایه ی آبروریزی نشید خلاصه. 

القصه، نشستیم و با کلی عشق شربتومونو خوردیم، من با عشق البته و چوپان با منت، بس که بد سلیقه ست. بعدش هم صبحونه خوردیم و اونجا بود که از نقاط مشترک بین خودمون گفتیم و همگان را متعجب نمودیم، تازه اونجا بود که فهمیدیم تو خونه ی ما فقط منم که چای شیرین می خورم و مصرف کننده شکرم، تو خونه ی چوپان اینام چوپان:دی

خب پنیر لیقوان و نون سنگک داغ تهران عمه خر(!)این فحش نیست بخدا، ما تو خونمون همینجوری میگیم مثلا میگیم نون بابا خر، خصوصا برای نون کاربرد داره خیلی، ولی از اونجایی که در حق عمه ها همیشه ظلم شده من این واژه رو حذف نموده و میگم با نان تازه خریداری شده توسط عمه، زدیم به بدن و با شکم سیییر، رفتیم تو رخت خواب و دو ساعتی تخت خوابیدیم. جای خوابمون هم پیش از رسیدن آماده بود. یه همچو میزبانانی داشتیم ما!

خلاصه که خوابیدیم و پاشدیم دیگه ظهر بود، وضو گرفته و نماز به جای آوردیم و رفتیم برای ناهار، همونجا بود که من پیشنهاد دادم بلیت برگشتمون رو از ساعت 6به1 شب تغییر بدیم. که اتفاقا خوب تر هم شد! ناهار خوشمزه مون رو خوردیم و چای بعدش را نیز و دیگه کم کم راهی نمایشگاه کتاب شدیم، بگم چقدر و چند باره توش نمایشگاه گم و گور شدیم، آخرشم نشر آموت رو پیدا نکردم و کتاب "من پیش از تو" رو نخریدم و رو دلم موند. و شاید باورتون نشه اگه بگم تا تهرااان، بله تا تهراااااااان رفتم و ماحصل اون همه پیاده روی شد پیدا کردن این کتاب، یادم نیست کدوم وبلاگ بود، فقط یادمه اسم وبلاگ موزماهی(!) بود که اینو معرفی کرده بود، هرجا سفارش می دادم عدم موجودی اعلام می کرد. تو رو خدا ببینید چه با لباسی که تنم بود سته، ببینید آخه چه جلدش گل گلیه ^-^ 

موقع برگشت از نمایشگاه بارونی زد که حال ما رشتی ها رو عجیب خوب کرد، خصوصا که سوار از اون ماشینایی شدیم که می گفتن مال سالمندانه و برامون سوال بود مگه چند تا سالمند میاد تا نمایشگاه کتاب که 4تا دونه کتاب بخره؟! :دی 

اوم، من بارون گرفتن تهران رو دوست دارم و دلم مس خواد وقتی بارون می زنه بیرون باشم حتما، می دونید که چقدر کشته مرده ی خاکم، می دونید که... فکر کنید چه بوووی خاکی بلند شده بود و من انگار واقعا مست شده بودم. 

شبش یکی از دوستای عزیزم که هربار پا تو تهران میذارم پیگیر احوالاتمه و ابراز تمایل می کرد برای دیدنم پی ام داد، با اندکی دو دو تا چهارتا، به این نتیجه رسیدیم که صبح با هم قرار بذاریم و روی ماهشان را فاینلی رویت بنماییم. دوست عزیزم تا مترویی که در چند قدمی محل اقامتم بود اومد، مثلا شما فکر کن ما شرق بودیم اونا غرب، از ترس اینکه من گم و گور شم! تازه خیلی هم استقبال کردم که میاد دنبالم... شماها نمی شناسید این موجود رو، فقط همینقدر بگم که خواننده ی خاموش خیلی هاست! 


ادامه دارد... 


+ شاید پست بعدی رمزی باشه و رمز به افرادی داده میشه که ابراز وجود کرده باشن اقلا تو این پست :))

وقتی از دوست حرف می زنم، از چه حرف می زنم.

بعد از ظهری در کیفتو باز کنی و ببینی یه بسته M & M گذاشته تو کیفت... 

شماهام اینجوری باشید، وقتی رفیقتون کیفش رو میده که نگه دارید و میره جایی دس کنید تو کیفش و با دوس داشتنی هاش سورپرایزش کنید.

+ سوپچایز ^-^ سوپرایز + چای

خب آخه یعنی چی که دوستای مجازی من این همه خوبن...؟

پیش در آمد سفرنامه تهران

ساعت 1.5 شب، مامانش پولی که برای صدقه گذاشته بود رو داد دستش و بعد اونم داد دست من که هردومون دستامون بهش خورده باشه و سپس!! انداختنش تو صندوق صدقات، هیچ وقت همچو صحنه ای رو ندیده بودم، یک حس خوبی توش بود. 

بالاخره سوار اتوبوس شدیم و با مامان و بابا و خواهرش که رسونده بودنمون به ترمینال خداحافظی کردیم. از اون تصاویری که هیچ وقت نمی دونم دوسش دارم یا نه، حس خوشیه همراه با کمی دلگیری...

اون همیشه کنار پنجره می شینه و به قول خودش زرنگی می کنه اینجوری :دی،و تزشم اینه که من کوچیک ترم پس کنار پنجره می شینم، احتمالا تو ماشین خودشونم که می شینه میگه من بزرگترم پس کنار پنجره می شینم؛) درهرحال خیلی حساس به کنار پنجره نشستنه، این بار هم طبق معمول رفت و کنار پنجره نشست، بهش گفتم نصف راه من، نصف راه تو، خب؟! قبول کرد، بعد چند ثانیه کاشف به عمل اومد که صندلیش خرابه و تو حالتی بین نشسته و خوابیده ثابته، به راننده گفتیم بلندمون کرد از جامون و با یه میله ی دراز و آچار و چه و چه اومد و بعد چند دقیقه تلاش صندلی رو به حالت نشسته برگردوند، پرسیدیم حالا درست شد یا بازم برای تغییر حالت باید صداتون کنیم؟! که با حالتی افتخار آمیز گفت باید صدام کنید!!! خب قرار بود نصف راه من بشینم کنار پنجره و نصف راه اون، ولی ما زرنگ تر از این حرفاییم بله، وقتی دیدم صندلیش خرابه زیر قولمون زدیم! هاها... (پارت اول)

---

از ماجراهای اتوبوسی که بگذریم، از اینکه جای اینکه 4 ساعته برسیم 6ساعته رسیدیم هم بگذریم! از این بگم براتون که وقتی وارد ترمینال شدیم شروع کردیم به خندیدن از یادآوری سفر قبلی، یه اتفاق بامزه افتاد که از گفتنش معذوریم، فقط همینقدر بدونید که ربط به نماز خونه داشت!!! 

این سری رفتیم تو نماز خونه برای تجدید خاطره که دیدیم درشو دارن می بندن، اومدم بیام بیرون که یه دختر خانومی گفت من شما رو می شناسم!!! و من گفتم اشتباه می کنید چون من اصلا... و نذاشت حرفم تموم شه که با حالتی توام با ناراحتی و خشم کوله ش رو گذاشت رد دوشش و گفت ولی من مطمینم... 

به چوپان گفتم من قیافه ی آشنایی دارم، اما خب اون خانوم اشتباه می کرد، کی ممکنه منو تو تهران بشناسه؟! چوپان احتمال اینکه از بچه های وبلاگی باشه رو هم داد، اما خب مگه من چند تا خواننده دارم :/؟ (پارت دوم)

---

همیشه می دونستم که خانواده رو به دوست ترجیح می دم، و البته می دونستم وقتی دوستام رو وارد محیط خونواده می کنم خیلی احساس آرامش دارم. تو این سفر از تمام حس هام مطمین تر شدم، اینکه من آدمها رو معمولا دوست دارم، خانواده ها رو، و خصوصا وقتی بهشون احساس نزدیکی کنم، وقتی حس کنم اونام حس خوبی بهم دارن... 

هوم، من و چوپان این دو روز رو خونه ی عمه خانوم بودیم، وقتی این دو روز تموم شد احساس کردم با تمام وجود دلم برای این لحظه ها تنگ می شه و خب من با تمام معذب بودنم اونجا لحظه ای احساس غریب بودن نکردم، بس که خوب بودن همگی... 

عمه شبیه عمه های فیلم ها بود، از اونا که مدام تو آشپزخونه ن و در حال آشپزی، در حال چای دم کردن، سبزی تازه خریدن و پاک کردن، اصلا از اون سبک زندگی ها که حسابی زندگی توش جریان داره... تا بخواین این روزا چای تازه دم با عطر هل خوردیم، باور کردنی نیست ولی من بعد از بیست سال کوبیده ی آبگوشت خوردم و انگار طعمش برام خوشایند بود، بزرگانه رفتار کردم و مرغم رو سر ناهار خوردم، و جالیب اینجاست که به نظرم خوشمزه هم بود، حالا که برگشتم احساس می کنم به اندازه ی یک سال با تجربه تر شدم! احساس می کنم حالا شهامت خوردن غذاهای تازه و دست پختهای مختلف رو دارم و این یه افتخار بزرگ برام محسوب میشه... و مهم تر از اون احساس می کنم واقعا ارتباط برقرار کردن با آدمهای تازه تو دنیای حقیقی هم برام سخت نیست!

تو این سفر دو روزه بخش اعظمی از خانواده پدری چوپان رو زیارت کردیم و بسی از این بابت مشعوفیم... میام و میگم چی کارا کردیم. 

این پست صرفا پیش در آمدی بود که احساس می کردم دوست دارم جایی ثبتش کنم!


و دنگ شو میگفت...

آمدم از راه دور و

همچناندورم


من

از 

تو

و خداحافظ تهران...

هیچ وقت از خداحافظی خوشم نیومده، همیشه ی خدا وقت رفتن احساس می کنم یک بخش از روحم رو جا گذاشتم، مهم نیست که تو کدوم شهرم،  وقت رفتن می دونم که دلتنگش خواهم شد. اینا مهم نیست، مهم اینه که انگار من یاد گرفتم خوش بگذرونم... و می تونم تو هر شهری خوش بگذرونم...

دوستای خوب مثل بادبادک حالمو خوب می کنن ^-^


+ برج میلاد، امروز عصر، بارونم می بارید، منم که رشتی، خب؟ منم که رشتی... احساس می کردم دارم پرواز می کنم تو آسمون ابری و هوای بارونی تهران ^-^ 

+ شاید حالا حالاها نشه بیام تهران، دوستای عزیزم، خدا رو بخاطر وجودتون هزار هزار بار شکر می کنم. از ته ته دلم...

صبح بخیر ایرانی... :دی

نه تنها صبحتون، بلکه حتی!!! عیدتونم مبارک.


+ شبونه حرکت کردیم، اینه که الان اینجاییم، اینجام که می گم تهرانه ^-^ 



به بغل کردن یه دختر کوچولو شدیدا و اکیدا نیازمندیم.

وسط جمع و جور کردن وسایلم نشستم و با بغض گفتم اصلا این چه وضشه، جای اینکه تو خونه م باشم بچه داریمو کنم هی کوله مو پر می کنم از این ور به اون ور و از اون ور به این ور... بشینم سر زندگیم دیگه!


+ فکر کنم یک سالی بود که از فکر بچه هم خوشم نمی اومد و واسم دست و پا گیر بود، ولی انگار وسط تموم آزادیهایی که دارم امشب دلم می خواست دخترکمو بغل کنم و اگه بی خواب می شم دلیلش جیغ و ویغش باشه و نه اتفاقهای درسی... 

+ حلالم کنید، راهه و هزار و یک خطر... 



کی میگه من مشکل هزینه کردن ندارم؟:|

خب خصوصی نوشتی دوست عزیزم، چجوری جواب بدم؟ مشکلات تو زندگی همه هست، شاید من اگه از چند تا مشکلاتم براتون بگم باورتون نشه، ولی خب سعی می کنم کمتر از مشکلات پیش روم حرف بزنم و کمرنگ ترشون کنم برای خودم... مثلا  اینکه وقتی می خوام برم سفر دلم کنده میشه که خواهر و برادرمم دلشون می خواد! و خیلی مشکلات ریز دیگه ای که باید باهاشون بجنگم برای سفر کردن... و واقعا اونقدر راحت نیست سفر کردن برای من هم، ولی از اونجاییکه وقتی چیزی رو می خوام براش تلاش می کنم، به این آرزوی سفر کردن آنی و تنهایی هم رسیدم:)


+ اصلا یکی از دلایل پر رنگم برای دل دل کردن و بیام نیام هزینه هتل بود خب! 

+ پست احتمالا موقت :)

+ احساس خوشبختی می کنم با خوندن خصوصی های مهربانانه 

^-^ شماها چرا این همه خوبین؟