مثل نماز حاجت دو نفره، مثل فال حافظی که با نیت برای دو نفر باز می کنی و می خندی که نکنه حافظ گیج شه... و چه خوبه که حافظ به این راحتی ها گیج نمی شه
مثل صدای آروم و شیرین دوست موقع خوندن حافظ...
مثل طعم بهارنارنج تو بستنی مخصوص بابا بستنی...
نمی تونم بگم چقدر آرزو می کنم که ممکن بود دو ماه تو این شهر نفس بکشم فقط، شما که نمی دونید... من هرکجا که بهم خوش بگذره حاضرم زندگی کنم.
ماه شب چهارده تو آسمونه و من زیر چتر حافظ پدر نشستم و حافظ می خونم و هر لحظه از عطر گل ها مست تر می شم...
برای تک تکتون آرزو می کنم همچو شبایی رو، برای تک تکتون، اینجا بی یار هم منو عاشق کرده، ولی برای شما آرزو می کنم کنار یارتون تجربه کنید این لحظه ها رو...
آقایون عزیز وبلاگخون/وبلاگنویس روزتون مبارک...
خیلی سعی کردم تک تک اسامی رو تو ذهنم بیارم و برای هر کدومتون دعای ویژه ای کنم، فرصت نوشتن نامهاتون تو پست نیست، اما بدونید دعای خیر و انرژی های مثبتم روونه ی راه همتونه ^-^
+ به تهدید دوستان کامنت دونی پست آخر رو باز کردم، ببینم کدوماتون کامنت میذارید دیگه!!! معترضین بفرمایید پست زیر، هر حرفییی درباره ی هر پستی هست در خدمتم، وای به حالتون که سکوت کنید دیگه:| :))
حیاط شیرازمون، همون حیاط دلخواه و رویایی منه... وقتی باهاش مواجه شدم چند لحظه ای تو شوک بودم، که آخه مگه میشه؟
از بخش دیگه ش عکس ندارم، شاید بگیرم، علی الحساب اینو بگم که بخش دیگه یه نیمکته که بالاش کلی گلدون به دیوار نصب شده...
+ فکر نکنید سفرنامه ندارما، اینقدری برنامه م فشرده و جالب بوده که حتما باید سفرنامه ش رو بنویسم، منتها تا وقتی اینجام پست ها کوتاهن که از زمانم بیشتر استفاده کنم و لذت ببرم و اینها؛)
یکی ازآرزوهام از بچگی تا حالا این بود که بتونم تو خونه های خاکی و روستایی زندگی کنم، و حالا که از این روستاها می گذریم مدام آرزوهام زنده می شن و با خودم میگم ممکنه این آرزوم روزی برآورده شه؟
چون وسط نشستم امکان عکس گرفتن از شیشه ی بغل به صورت نا محسوس رو نداشتم، پس به این عکس بسنده می کنم.
راستی امروز یکی دیگه از فواید حجاب رو درک کردم،ببینید اگر ساق دست پوشیده بودم و گرممه گرممه راه ننداخته بودم این به روز دستم نمی اومد! نه تنها سوخته، بلکه شروع به پوست اندازی هم کرده، پوست نازنازی رشتی مام اینجوری به آفتاب تند فارس اعتراض می کنه...