مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

مثل بستنی طلاب، تو اون روز داغ مشهد...

بعضی لحظه ها هستن که تو ذهن آدم حک می شن، مثل اون روز که با بستنی طلاب میدون تختی(!) سوار تاکسی شدیم! چه کارهای عجیبی که نمی کنن آدمها... 

 و یا مثل اون شب که دور و بر 10 شب تازه قصد کردیم بریم کافه فنجون مشهد... چه هوای خوبی بود، چه شبای خوبی بود و چه پیاده روی نصف شبونه ش چسبید! 

دوستای مشهدیم... دلم حسابی هوس شهرتونو کرده، اما دوس دارم این بار وقتی بیام زیارت که اتفاقای خوبی تو زندگیم افتاده باشه... پولامو بهم پس داده باشن، خوشحال تر از حالام باشم، بابام دستش باز تر شده باشه، نمی دونم... اقلا به یکی از آرزوهای ریزم رسیده باشم:) امیدوارم اتفاقای خوشی تو راه باشه، امید الکی الکی داشتن هم بد نیست گاهی... 


+ جهت سوزانیدن دل نبود نوشتن این پست، خودم از یادآوریش بیشتر دلم سوخت! و دلم تنگ شد. همین دیگه... هاه


روزانه نویسی نوچ! شبانه نویسیه که این اصلا

دیروز عصر که جمعه بوده باشه، قصد کردیم همینجوری 5تایی پاشیم بریم باغمون چای عصرمونو اونجا بزنیم، ساعت 7.5 شد و ما نه تنها چایمون رو خورده بودیم(من دم کرده بودم بهار نارنجم توش ریخته بودم تازه، بی نظیرترین چای دنیا شده بود اصلا، دستم طلا! شما خیلی گناهی هستید که از چای های خوشمزه ی من نخوردید:|)، هان چی می گفتم؟ آها می گفتم نه تنها چای بی نظیرمون رو خورده بودیم، بلکه هندونه هم روش خورده بودیم و دیگه چیزی نداشتیم بخوریم! از این روی بود که بار و بندیل رو جمع کردیم و تصمیم گرفتیم بریم سینما، اینکه چقدر دویدیم که طود برسیم به درب ورودی که فقط خدا بهش آگاهه، بابا هم از اون ور هی اعلام می کرد عجله کنید، می خوام چراغارو خاموش کنم و سفارش می کرد سری هم به دستشویی بزنیم!!! حالا همش نیم ساعت راهه تا شهر:| 

القصه، همگان چپیدیم تو ماشین و علی زند وکیلی هم پلی کردیم و بابام برنده ی تست هوش شد، چون تا ضبط روشن شد پرسید آیا وکیله؟! ما هم هی می گفتیم کی؟ چی؟ مگه عقده؟! بعد دیگه گفتیم بله علی زند هستن از نوع وکیلی... 

شادی کنان آوازخونان، رسیدیم به خیابون اصلی روستا، نه... ترافیک تا الا ماشالله ادامه داشت و ادامه ی راه رو مرثیه خوانان رفتیم. رای گیری بود و متاسفانه روستای اطراف ما هم مردمش خریداری شده بودن(!) و داشتن در لحظات آخر می رفتن پای صندوق های رای، یا داشتن بر می گشتن حتی شاید... بالاخره که ما رو زمین گیر ترافیک کردن، تمام راه چشممون به ساعت بود که آیا به سانس آخر می رسیم؟ نمی رسیم؟! زهی خیال باطل، مسیر 25دقیقه ای رو 1ساعت و نیمه اومدیم. 

از اونجایی که ما نشیمنگاه نشستن تو خونه رو نداریم،(ببخشید اصطلاح رایجه من البته مودبانه ش کردم) تصمیم گرفتیم نماز خوانیده و خونه رو به مقصد رستوران به نیت خوردن استیک ترک کنیم، سر میز شام واسه اینکه گوشیهامونو کنار بذاریم گفتم بیاین آخر اسم بازی کنیم، برادرم گفت آخر شهر باشه، نظر ما نیز به نظر ایشان نزدیک بود، هرکاری کردیم خانواده وارد بازی شن گفتن عی نه و فلان و بیسار! ما فقط گوش می کنیم، شما بچه ها بازی کنید. دو دور اسم شهر گفته بودیم که ماجرا شروع شد، خواهرمان گفت داراب، تا دهانمان را باز بنماییم پدر آرام گفتن بهبهان، برادرمان گفت نور، مامانمان اسم یه شهر کذایی و عجیب ر دار را اشاره کردن، آقا هی ما گفتیم نگید و این یواشکی تلقب رسوندن کار زشتیست، یا بیاید تو بازی یا نیاید تو بازی که تو کتشان(کت با ضمه نیست ها:|) نمی رفت. اینقدر که لج ما را در آوردندی و من بغض کرده از بازی انصراف دادم و اعلام اتمام بازی رو کردم و گفتم خیلی زشته که هی میگم نرسونید و شما بهمون می رسونید و بابا جان هم فرمودن که باید از خدام هم باشه که بهتون می رسونیم!!!!! مزه ی بازی به همینشه دیگه، استثنا نذاشتیم که به تو و هانی گفتیم خواهرت بزرگه بهش نرسوندیم:|من تا ابد بچه به حساب میام؟ یعنی من بچه م؟! و باز به این نتیجه رسیدن که بنده از ساعت 10 شب دنبال بهانه م که قهر کنم و لجبازی کنم و اذعان داشتن که اون مورد مفلوک که بیاد من روزای اول ازش معذرت می خوام بخاطر اخلاق گند شبونه ت و این حرفها... خلاصه که 12 شب که نه، از ساعت 10 نزدیکم نشید:| 


+ میگم چرا این بادیگارد طلسم شده؟ :| آقا پدر جانمان را چشم نکنیم، ولی سنش که رفته بالا بسی پایه تر شده، میگه هیچ سینمایی رو بی من نرید، خرید؟! خرید؟!؟! بابام با ما بیاد خرید خیلی خوشحال و خندون بگه بقیه ی بازار رو نیز بگردید؟! دهه...

تازه هی میگه این هفته یه روز ساعت 3 4 میام دنبالتون بریم شهرای اطراف رشت رو بگردیم! بگذریم که به قولش عمل نتواند کرد، اما خب همین که خیلی دوس داره این کارا رو بکنه کافیه دیگه:دی

مثل گلی که روی طناب تاب جا خوش کرده بود.

امروز عصر رفتیم رای دادیم و بعد راهی شدیم سمت باغ...

بعد چای عصرونه گفتم برم تابی بخورم، از این تابهای آهنی که تو پارک ها هست داریم، یه تاب خیلی زشت، رفتم بشینم روش که دیدم هانی جانم دیزاین کرده تاب ها رو! با این گلای خوشگل و حالم حسابی خوش شد.

باغچه روز به روز داره زشت تر میشه و واقعا نیاز به رسیدگی داره، باغبونمونم نه سلیقه داره و نه اعصاب درست درمون برای رسیدگی به گلها... ما هم که هر کدوم سی خودمونیم و فرصت رفتن و تمیز کردنش رو نداریم. 

خلاصه بعضی اتفاقای کوچولو عجیب حالمو خوب می کنن، مثل همین گل کوچولوی روی تاب، حالم عجیب خوشه، آرومم، در حالیکه هیچی اونجوری که باید نیست. خدا رو شکر بازم :)

باریدم، همراه بارون، برای این درد لعنتی کمرم... 


+ و دلتنگ فشار(!) گفتن هایمانم... 

برای خودم!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عصر جمعه چی کار کنیم؟

 بریم تو باغ و سر سبزی بهار و کتاب بخونیم، من کتاب می خونم، چرا؟ دلیلش رو "رسول ادهمی" بهتر گفته... 

+ کتاب چی می خونیم؟ من امروز بعد یک ساعت مطالعه درسی، کتاب" روی ماه خداوند را ببوس " رو شروع کردم! در حالیکه کتاب دیگه م رو کنار گذاشتم و فکر کردم آمادگی خوندن اتفاقات ناراحت کننده رو ندارم. شماها چی می خونید؟ اصلا نظرتون چیه ماهی یه کتاب انتخاب کنیم و با هم بخونیم؟ و جمله ی دوس داشتنیمون از اون کتاب رو های لایت کنیم و تو وبلاگم بنویسیم؟!

Pen friend

یه جمعه ی اردیبهشتی، خیلی سال بعد، می شینم کنار دخترک و براش از زندگیم می گم، از داشتن Pen friend، از اینکه دیگه نمی دونم کجاست، یا شاید هم حتی می دونم کجاست، از اینکه یه روزی خوابیدیم و پاشدیم و همو گم کردیم لا به لای روزمرگی ها... یا شاید حتی یه روز خوابیدیم و پاشدیم و همو پیدا کردیم لا به لای اتفاقات...

از اینکه ما پن فرندهای ابدی هم بودیم، از اینکه هرگز حرف های بی معنی بینمون رد و بدل نمی شد، از اینکه هیچ وقت نخواستیم همو برای خودمون داشته باشیم... و شاید دخترک حسرت همچو رابطه ای رو بخوره، بهش میگم که حق داره حسرت بخوره، چون هیچ پن فرند دیگه ای نمی تونه مثل اون باشه، فقط اون بود که می تونست یه رابطه رو همیشه تازه نگه داره، اون هم از طریق کلمات و نه نوازش و هوس و عشق و هیچ چیز دیگه... 


+ همچو روزهایی بود که من دوست مکاتبه ایم رو پیدا کردم، یا بهتر بگم، دوست مکاتبه ایم پیدام کرد و خیلی زود پا تو تک تک لحظه های زندگیم گذاشت و برعکس پا تو تک تک لحظه های زندگیش گذاشتم، به همین سادگی... 

+ داشتن پن فرند توصیه نمی شه، چون پن فرندها فقط مدت کوتاهی پن فرند باقی می مونن، ما هر دو موجودات عجیبی بودیم تا امروز بهش ادامه دادیم.

+ عمر نامه نگاریهای ما نیز شاید یه روزی از همین روزها به پایان برسه... و باید پذیرفت که هر آغازی را پایانیست، هوم؟!

+ هیچ چیز بهتر از آهنگ گذر اردیبهشت نمی تونه مناسب این پست و اردیبهشتم باشه... گوش کنیم، خب؟ 

http://s5.picofile.com/d/5f278ea6-937e-4387-ba84-e3f75fe36fac/Daal_Ensemble_Walk_of_Ordibehesht.mp3

اولین دیدار وبلاگی من با عطر بهارنارنج و طعم شعر طربناک سعدی

همه چیز از یک پیام کوتاه شروع شد...
خیلی از چیزهای لعنتی دنیا از همین پیام کوتاه شروع می شوند... حداقل برای من که اینطور بوده تا الان! و این پیامی که هفته سوم فروردین دقیقا همان شبی که برادرکم مسافر بود و رفته بود به دست من رسید از آن "لعنتی خوب" هایش بود! خیلی خیلی خوب!
خوب تر از این هم می شود که مگی دوست داشتنی را به زودی در شهرم خواهم دید؟
گرچه او مطمئن نبود به میسر شدن این دیدار و نگران لو رفتن ارتباط مجازی مان، ولی مثل روز برای من روشن بود که همدیگر را می بینیم.
قبلا از داشتن دوستی خوب در شهر رشت به مادرم گفته بودم و خب خدا مرا ببخشد که نحوه آشنایی مان را حضور مگی در همایشی در شهرمان گفته بودم!!
و مگی هم آن شب گفت که کم و بیش از من به خواهرش و خانواده اش گفته و گفته که مهمان کلاس زبانشان بوده ام!!!
لازم شد خدا جفتمان را ببخشد!!
ولی اگر همه دروغ های دنیا به شکل گیری و داشتن این دوستی عالی و صادقانه منجر شود چه باک؟!
و آن شب با یک عالمه ذوق و شوق تلگرامی گذشت. من روزهای بهاری و زیبای شیراز را با ذوق دیدن مسافری عزیز زیباتر می دیدم. کم و بیش تا شب قبل از آمدنشان در ارتباط بودیم و در مورد مکان اقامتشان و اینکه چه رستوران و مرکز خرید و جاهایی نزدیکش هست با رسم شکل!!!صحبت می کردیم.( گرچه من از صمیم قلب دوست داشتم که میزبان مگی و خانواده اش باشیم ولی خب مکان اقامتشون رو از قبل رزرو کرده بودن... مگییییییییی اینجا هم میگم باز، دفه بعد باید بیای خونه ما!!!)
هیچ نگرانی برای دیدنش نداشتم گرچه واقعا هنوز بهانه ای برای دیدن هم نداشتیم ولی من مطمئن بودم که خود به خود جور می شود.
و کاملا غیر منتظرانه جور شد!
آن هم چه جور شدنی!! از همان ابتدای ورودشان به شیراز نه تنها مگهان بلکه خانواده مهربان و محترم و دوست داشتنی اش را با هم دیدم و این دیدارها هر روز تا زمان بودنشان ادامه پیدا کرد.

دقیقا یک شب قبل از ورودشان وقتی از بیرون برگشتم خونه با پیام مگی مواجه شدم که:


 و بعد از ذوق کردنای بسیار از چنین برنامه ای.... شب من با فکر کردن به جمله آخر مگی تمام شد که گفت باورت میشه فردا شب اینموقع چقدر بهم نزدیکیم؟ و خب معلوم است که باورم نمی شد! هنوز هم باورم نمی شود!!
چه شبی بشود اولین دیدار دوست و سعدیه و موسیقی و عطر دیوانه کننده بهار نارنج!!!
فرداش از ذوقم از 8 صبح با موسسه مذکور تماس می گرفتم تا بلخره جواب دادن و گفتن که بلیط نمیخواد و فقط یکسری دعوتنامه هست که محدوده و باید حضورا بیاید و بگیرید و جالب اینجا بود که آقای مسئولش پشت تلفن می گفت که رایگانه ولی اولویت با کسایی هست که دعوت نامه دارند!
البته من در ذهنم مطمئن بودم که چون دعوتنامه می دهند احتمالا جایی رابرای کنسرت دنگ شو جدا کرده اند و خدا روشکر که به همین فکر خودم ونه حرف اون آقا اعتماد کردم و با خواهرم رفتیم و دعوتنامه ها رو گرفتیم چون دقیقا همینطور بود و در سمت چپ آرامگاه سعدی و مکان برگزاری کنسرت که صندلی چیده شده بود فقط با دعوت نامه راه میدادند!
انقدر اون اقا پشت تلفن مطمئن بود که دعوتنامه هم نباشد مهم نیست که من تنها دلیل رفتنم اطمینان بیشتر که حتما کنسرت را می بینیم و اینکه دوستانم دعوتنامه داشته باشند زیبا تر است،بود و رفتم و گرفتمشان. به مگی اسمس دادم که گرفتمشان و سعدیه 8 شب می بینمت!
( اینجا در پرانتز بگویم در اثر همین صحبت های اسمسی ظهر آن روز، هم یک سوتی شبش دادم که سر جای خودش تعریف می کنم)
بعد از ظهر وبعد از محل کارم که به خانه رسیدم همه چیز روی دور تند پیش می رفت،یک دفه با خودم گفتم خوب این چه کاریست که من سعدیه ببینمشان ما که هردو یک مسیر را می رویم به محل اقامتشان می روم و از آنجا با هم می رویم. زنگ زدیم و قرار بر همین شد، توی راه پشت تلفن بهش گفتم، انقدر توی این یکسال و نیم میشناسمت و به تو احساس نزدیکی می کنم که باورم نمی شود اولین بار است که میخواهم ببینمت!انگار بارها دیدمت!
جالب است که شب قبلش می گفت بهسا اگر نشناسمت و لو برویم چه؟(قطعا ما عکس هردویمان را از خیلی وقت پیش دیده بودیم)
گفتم نگران نباش می شناسی!
مطمئن بودم که بدون گل به استقبالش نمی روم ولی واقعا امکان داشت اگر به گل فروشی بروم دیرتر به او برسم. مردد بودم که گل بگیرم و کمی دیر برسم در اولین دیدار یا بدون گل بروم؟(راستش تا شب قبل فکر نمی کردم که به محض آمدنشان ببینمشان و برای همین آماده شدنم طول کشید) ناگفته نماند که مسیر من هم در آن وقت همیشه ترافیک سختی دارد، آخرش دلم را به دریا زدم.جلوی گل فروشی به طور دوبله!!! ایستادم ساعت را نگاه کردم 7.34 دقیقه عصر بود، رفتم و سریع نگاهی به گلها کردم و در نگاه اول گلی که میخواستم رو انتخاب کردم رز صورتی کاملا بهاری، سه مرد جوان آنجا بودند به آنها گفتم که خیلی عجله دارم و وقت دسته گل کردن نیست فقط چیزی دورشان بپیچید! یک نفر گلها را گرفت و یک نفرهم پیچید و یک نفر هم کارت کشید!!!
به ماشین که برگشتم ساعت 7.37 دقیقه بود! ینی فقط سه دقیقه!!
ساعت 7.45 دقیقه با مگی قرار داشتم و نهایتا 7.50 دقیقه رسیدم و بهش زنگ زدم که دم در هستم.
خب اولین لحظه دیدار کوتاه تر از آن بود که بایستیم و چند لحظه ای هم را برانداز کنیم تا باورمان بشود که واقعا همدیگر را دیدیم!
سلام و احوالپرسی و روبوسی با مگهان عزیز و خواهر نازنینش و بعد سوار ماشین شدیم و به سمت سعدیه رفتیم.
جالب بود که از همان ابتدا هرسه مان خیلی راحت و زود باهم گرم صحبت شدیم انگار که سالهاست همدیگر را می شناسیم و این اولین بار نباشد!!!
در مسیر تا سعدیه مکان های مهم شهر را نشانشان می دادم و می گفتند که با این حساب ما دیگه همین الان همه شیراز رو دیدیم!
بماند که یک سوتی هایی هم نزدیک بود آن شب بدهم انقدر که دوست داشتم از مکان هایی که یک وقتی در وبم نوشته بودم به مگی بگویم و نشانش بدهم.
ضمنا کمی قبل از آمدنشان مگی به من اسمس داد که اسمم را "م...." سیو کن و مراقب باش مرا مگی صدا نکنی!
خنده ام گرفته بود بهش گفتم از کجا فهمیدی شماره ت توی گوشی من به اسم "مگهان" سیو شده؟
گفت از آنجایی که خودم هم تو را "بهسا" سیو کرده ام!
از روی شیطنت گفتم باشد اسمت را عوض می کنم ولی قول نمیدهم مگی صدایت نکنم!
ولی خب مراقب بودم و این اتفاق نیوفتاد.

به سعدیه رسیدیم و خداروشکر با دعوتنامه به قسمت کنسرت رفتیم

و تازه وقتی که روی صندلی نشستیم و خواهر مگی به استقبال پدر و مادر و برادرش رفته بود(چون انها بعد از ما آمدند و دعوتنامه هاشان دست من بود) رو کردم به سمت مگهان و گفتم بذار ببینمت! واقعا این تویی؟

دیگر واقعا آیا نیازی هست که از آن شب لذت بخش و آن کنسرت فوق العاده و عطر پیچیده در هوا و هوای دلپذیرش بگویم؟
جای همه دوستان خالی....

پ.ن:  بسیار ممنونم از مگهان عزیز که منو به عنوان نویسنده مهمان وبش دعوت کرد و لازمه که بگم که این نوشته قطعا کل سفرنامه مگی نیست و فقط شرح لحظه هاییست که ما با هم بودیم.

پ.ن 2: لازمه یه تشکر جانانه از گروه دنگ شو بکنم که علاوه بر مهمان کردن ما به موسیقی خوبشون، بهانه دیدار مارو مهیا کردند.

پ.ن3 : خوشحالم که تو شهر سعدی و حافظم و این بودن پر برکتشون باعث شد دوستم رو از راه دور ببنیم. سعدی بزرگ وعلیه الرحمه از تو هم ممنونم.

پ.ن 4: مگی عزیز به فراخور، عکس و هرچه صلاح بداند به این متن اضافه می کند.

پ.ن 5: خیلی نوشتم و تازه این فقط شرح شب اول است! گفتنی بسیار است! پس شرح این دیدارها ادامه دارد.... منتظر باشید!

کفشای تابستونی، لاکای رنگی رنگی سلام ^-^

نشستم لاک زدم، ناخن های پام بلند تر از همیشه شون شدن، یهو یادم افتاد که تو عکسای اردیبهشت پارسال هم همین لاک رو ناخنای پام بود... از میون 17 تا لاکی که رو میزمه:) 

+http://meghan.blogsky.com/1394/07/22/post-1153/%D8%A8%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%B4-%D8%B3%D8%AE%D8%AA%D9%87-

خدا جان پس چرا تو عاشق اسمارتیز نیستی؟

چجوری بیایم منت کشیت را بکنم؟ خب تو خدایی، من که نمی دانم چه دوست داری، خوشبحالت که اگر روزی با من قهر کنی خوب می دانی چطور بیایی و از دلم در بیاوری... مثلا تو می دانی من چقدر اسمارتیز دوست دارم، یا چقدر آدامس دارچینی را عاشقم... یا می دانی چقدر چادر گل گلی مادرم را دوست داشتم، که پاره شد، اما مگر خدا ها هم می روند بازار و دنبال چادر گل گلی مورد علاقه ی مگهان می گردند؟ 

خب خدا جان، نگران نباش تو کلی راه دیگر برای خوشحال کردنم سراغ داری خودم می دانم، مثلا تو می دانی بابا چقدر از کنسل شدن ماموریتهای فوریش خوشحال می شود، خب می توانی هی و هی با اتفاقات خوش کنسلشان کنی، یا می دانی مامان چقدر از گل دادن گلهای کاغذی توی باغچه ذوق زده می شود، می توانی گلهای باغچه ش را برویانی و اینجوری با شادی مادرم من را هم بی اندازه شاد کنی. یا دست کم می توانی تمام یاکریم های شهرم را که نه دست کم 2 جفت عاشقشان را به سمت پنجره ی اتاقم هدایت کنی، که من هر روز با صدای آوازشان از خواب بیدار شوم و به زندگی سلام کنم. می بینی؟ تو چقدر خدایی و چه کارها بلدی؟ 

ای کاش من هم بلد بودم که تو چه چیزهایی را دوست داری...

اصلا یک چیزی... می شود ازت بخواهم کمی خدا بودن یادم بدهی؟ خب تو که مادری نداری که من خوشحالش کنم، تو که عاشق چادرهای گل گلی نیستی که من بروم بازار و بهترینشان را برایت بخرم، حتی عاشق اسمارتیزهای m&m هم نیستی... خدایا بیا یکجوری با هم آشتی کنیم، من راهش را بلد نیستم، تو خدایی، خودت یکجوری بیا در دلم می خواهم همین امشب با هم آشتی کنیم. خب؟


براتون دعا می کنم، برام دعا کنید ^-^

بعد یک ساعت دعوا و جر و بحث راضیم کرده بریم یه بقعه ای نماز بخونم، از طرف من(!) لقمه و آجیل مشکل گشا هم درست کرده، من که بهش نگفته بودم حالم بده... از هفته ی پیش گفته بود، حالا اومده دنبالم و دارم راهی می شم، هعی... 


+ خواهر خوانده م رو می گم، دخترا، اگه شرایطش رو دارید لطفا و خواهشا به موسسات خیریه سر بزنید، ازشون بخواید یه دختر هم سن و سال خودتون بهتون معرفی کنن، با شرایط خیلی خاص... بعد وقتی مثل من خوشی زیر دلتون زد از فکر کردن به زندگی اون به خودتون لعنت بفرستید! چقدر این بچه هوامو داره... فکر می کردم قراره من کمکش کنم، حالا همه چی برعکس شده

حتما خدا این دور و اطرافه...

از وقتی چشمامو باز کردم دارم به دلایل بد حالیم فکر می کنم، هیچ کدوم منطقی نیستن، ولی من تمایلم به نشستن و گریه کردن به سمت بی نهایت میل می کنه... 

هیچ کس نمی تونه بفهمه من چقدر از گریه متنفرم، هیچ کس باورش نمی شه از تصور نشستن و گریه کردن کسی چقدر حالم به هم می خوره

یهو اتفاقات گذشته، حال، خاطرات اون روزای گند زندگیم برام زنده شده، از خودم متنفرم که اینقدر فرق دارم با همه، از خودم متنفرم که نمی تونم کسی رو زیاد دوست داشته باشم، وقتی حالم بده باهاش برم بیرون، قدم بزنم، تا اون سر دنیا قدم بزنیم. یا دلم می خواست کسی رو می داشتم که براش مهم باشه چرا انقدر حالم بده و کسی که بتونه خوبم کنه(منظورم شما دوستای نازنین و خانواده نیست، درک کنید منظورم چیه) 

انرژی صحبت کردن و چت کردن ندارم، دلم می خواد اونقدر تنها باشم تا خوب شم، می دونم آدم بدی بودم، ولی واقعا نه اونقدری که خدا هیچ رقمه صدام رو نشنوه... دعاهای شما خوبه، خیلی، ولی امیدی ندارم وقتی اسمم میاد خدا بشنوه، دو تا ارایه ی مهم دارم این هفته و هیچ کاری براشون نکردم... 


+ اونقدر گریه کردم که چشام خونالود و زشت تر از همیشه ش شده، دماغم گنده تر از همیشه و پوستمم قرمز و حساس به اشک...

+ کامنتاتون حالمو خوب می کنه، عجیبه، ولی واقعا خوبم می کنه...

+ وقتی فکر می کنم خدا همین دور و اطرافه و حالم اینه، بیشتر از زندگی نا امید میشم