مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

حتی دعای یه دوست سید؟

دعای خودم قبول نیست؟ باشه، قبول دارم. 

دعای دوستام در حق من هم قبول نیست؟ خب آخه واقعا چرا... 

یادم نیست نذرم چی بوده، فقط می دونم لازم نیست ادا شن، چون به هیچ کدوم و تکرار می کنم به هیچ کدوم نرسیدم.

امروز هزار تا کار کردم که غمامو یادم بره، با دوستام از درس حرف زدم، نمازم رو جماعت خوندم، زیارت عاشورا خوندم، آشپزی کردم، قدم زدم، قدم زدیم، از دانشگاه تا خونه، از خونه تا دانشگاه... به ظاهر بهترم

بازم خدا رو شکر

بدی بزرگم من اینه وقتی پریشونم هیچ کس نمی فهمه، من خیلی بازیگر ماهریم، یه روزی یاد می گیرم که خودم باشم، یه روزی یاد می گیرم.  چند تا نذر داشتم که دارم ادا می کنمشون... حتی دیگه یادم نیست نذرم چی بوده، فقط می دونم باید ادا شن، بدون اینکه به هیچ کدومشون رسیده باشم، صرفا همینکه سلامتیم باید راضیم کنه، انگار آرزوهای فردیم هیچ وقت به هیچ جا نمی رسن، سالهاست که نمی رسن، سالهاست... نمی دونم چرا، فقط می دونم هیچ آرزوی شخصی ای نبوده که بهش رسیده باشم، بی شک بنده ی بدی بودم. می پذیرم...

وقتی مشکل بزرگی هست، حداقل می دونیم مشکل بزرگیه و حق داریم که نا آروم باشیم. پیش خدا شرمنده م، مشکلاتم کوچیکه و دردم بزرگ، من مگهانم، اما باید کمی زینبانه تر زندگی کنم، من یه دختر 15رجبی هستم. یه دختر 15 رجبی...

چقد مامان بودن سخته خب:|

امشب مامانم خونه نبود، واسه شام کوکو سیب زمینی درست کردم بعد سالها، هزار بار آه و ناله کردم، گفتم وای چه سخته آشپزی...وای...وای...وای

و اعلام انصراف کردم از مادر شدن...



چرا در حال زندگی می کنیم؟

آدمهایی که تو حال زندگی می کنن آدمهای موفقی نیستن، اونها صرفا قطع امید کردن از آینده... 


+ این توهم رو نداشته باشید که آدمهای موفق در حال زندگی می کنن، اگر همه دارن شماها این توهم رو نداشته باشید، اقلا بدونید درباره ی من ابدا اینطور نیست.

واقعا حقمه؟

یه روزایی اینقدر دلم غصه داره که نمی تونم حد و اندازه ش رو بیان کنم، بعد با خودم فکر می کنم که واقعا حقمه؟ 

محتاجم به دعاهاتون... و همین

جانه بیمیرم...

داشتن من به عنوان یه دوست ساده شاید بد نباشه، اما به عنوان یه دوست خاص ابدا اتفاق خوبی نیست، می دونید؟ من هیچ وقت نمی تونم یار خوبی برای کسی باشم، حالا چراش رو می گم بهتون...

چند وقت پیش یه آهنگی از جنوب به دستم رسید که به زبان گیلکی خونده شده بود، یه دوست جنوبی برام ارسال  کرده بودش، دانلودش کردم و هر لحظه بیشتر از شنیدنش لذت برد..... گفتم چقدر دلم ضعف رفته برای این آهنگ، چقدر دلم می خواست وقتی کسی رو دوست دارم، حتی اگر خودش بی خبره از علاقه م این آهنگ رو براش بفرستم... 

نشون به اون نشون که 2هفته گذشته و من هی هر روز این آهنگ رو پلی می کنم و با خودم فکر می کنم آیا ممکنه با شنیدنش به این فکر کنه که من ته دلم بهش علاقه دارم؟! آیا اصلا باید بدونه؟! و من حتی فرستادن یه آهنگ ساده رو ازش دریغ می کنم، که مبادا با خودش فکری کنه... و واقعا من به چه دردی می خورم وقتی اینقدر غرورم برام با اهمیته، نمی دونم اونی که یادمون داد دخترا باید سنگین باشن و احساسشون رو پنهان کنن کی بود، فقط می خوام بگم بهم ظلم کرد، و من تا 25 سالگیم واقعا نتونستم بی منت به کسی بگم که دوستش دارم... من افتادم تو دام نگفتن، افتادم تو دام اینکه کسی برام مهم نیست، افتادم تو دام اینکه هیچ وقت و واقعا هیچ وقت با تمام وجود به کسی یه دوستت دارم ساده نگم... چطور باید با این احساس جنگید؟ 

من مگهانی رو دوست دارم که بدون فکر کردن به عواقب ماجرا احساسش رو بیان کنه، چه تو وبلاگش و چه در حضور اون شخص خاص... مگهان یه دختر بی پرواست که روز به روز داره به میم.ر و شخصیت حقیقیم نزدیک تر میشه

حالا حتی دوست ندارم شما ته دلتون فکر کنید من می تونم کسی رو دوست داشته باشم. دوست دارم کتمان کنم حتی اگر حسی تو دلم هست...

بیاین گوش کنیم

 برای کسی نفرستادم این آهنگ رو، برای شما که می تونم بفرستم، نه؟ 

+http://dl.4behmusic.net/music/1394/Bahman/Irani/Esfandiar%20-%20Jane%20Bimiram.mp3 


خدا رو شکر که اونی در کار نیست(!)

دیروز همین موقع ها بود که تو شیراز پول دو ماهم رو، و تاکید می کنم پول دو ماهم رو دادم و چیزی خریدم و به خودم حال دادم بعد مدتها... 

همونجا یه پسرونه ش رو هم پسندیدم و فکر کردم چه دلم می خواد پول دو ماه دیگه م رو هم بدم که به اونم(!) حالی داده باشم،  حتی تو دستام گرفتمش و حسابی براندازش کردم!!! بعد خیلی یهویی یادم افتاد من خیلی تنها تر از اونی هستم که فکرش رو می کنم، اصلا اونی در کار نیست که بخوام براش اینو بخرم. گذاشتمش سر جاش و خدا رو شکر کردم که اونی در کار نیست و اینجوری کمتر به خرج میفتم، خیلی خیلی خدا رو شکر کردم برای نبودنش اصلا... من میگم شمام باور کنید، خب؟ 

دوست های مجازی که یکباره حقیقی شدن...

پر میگه تو همیشه تو داشتن دوستهات(!)خوش شانس بودی، حداقل تو داشتن دوستای مجازی که خیلی خوش شانس بودی... بیراهم نمیگه، باهاش سخت موافقم، هرچند که من این رو شانس نمی بینم بلکه انتخاب آگاهانه می بینم، بله انتخاب آگاهانه با نگاه خدا...

تو سفرم به تهران موجبات ناراحتی یکی از دوستان رو فراهم آوردم(!) به این دلیل که شرایط برای دیدار باهاشون مهیا نبود و یا شاید واقعا خودم آمادگی رو به رویی با دوستای مجازیم رو نداشتم، چوپان عزیز همسفرم بود کسی که ابتدای ماجرا مجازی بود و یکباره بدون هیچ گونه برنامه ریزی حقیقی شد، ابدا دنبال دوست جدیدی نبودم و می دونم که اون هم نبود. همه چیز خیلی اتفاقی دست به دست هم داد تا دیدار میسر شه و این رابطه ادامه دار هم بشه حتی... 

تهران که بودیم به چوپان می گفتم می دونی؟ دیگه احساس می کنم تمایلی برای دیدن آدمهای مجازی ندارم آن چنان و دلم می خواد دوستی های فعلیم رو با کیفیت تر کنم، گرچه وقتی هم نبود ولی خب قصد دیدار هم نداشتم، تعارف که نداریم.

اما شب قبل رفتنمون به شیراز همه چیز جوری شد که من بدون اینکه براش تلاشی کرده باشم فهمیدم قراره تو جشن سالگرد سعدیه دوست خوبم رو ببینم، دوستی که با تلاش برای همه ی اعضای خونواده مون دعوتنامه ی حضور در سعدی خوانی دنگ شو رو  گرفته بود و ما برای گرفتن بلیت ها باید همدیگرو می دیدیم... 

امروز با خودم فکر می کردم چه انتخاب های مجازی خوبی داشتم تا به امروز، بدون اینکه بخوام چقدر خدا تو این زمینه بهم نگاه کرده، چقدر هوام رو داشته، چقدر همه چیز رو خوب پیش برده...

امیدوارم دوست مکاتبه ای عزیزم نیز من رو تو این زمینه رو سفید کنه...

دوستان خوبم بهتون توصیه می کنم خیلی مقاومت نکنید برای دیدن دوستان مجازی، اعتراف می کنم تا 2شب قبل رفتنم به شیراز اصلا فکر نمی کردم لازمه همدیگرو ببینیم و فکر می کردم آدرس می دم که رفیق بیاد پایین محل اسکانمون و چند دقیقه ای همدیگرو ببینیم، اما خب، همه چی جور دیگه ای رقم خورد و حالا از این بابت خیلی خشنودم ^-^ 


+ خدایا به زمانم برکت بده تا بتونم از کنار دوستانم بودن لذت ببرم... و اینکه کاش این ماجرا به سر نیاید. 

+ دوستی های مجازی می تونن حقیقی بشن، اما برای پایداریشون باید مشترکاتی وجود داشته باشه... مثلا دروغ چرا؟ شاید اگر چوپان اعتقادات مذهبیش متفاوت از من بود اصلا این رابطه تداوم پیدا نمی کرد. و اینکه شاید روزی آقایون وبلاگم رو هم ببینم، اما خیلی باید عجیب باشه که بخوام برای بار دوم هم ببینمشون، یا باید دلیل خاصی وجود داشته باشه برای دیدنشون...چرا که اصلا دوستی خانم ها و آقایون برام اونقدرا جا افتاده نیست...(تو این زمینه کامنت نذارید لطفا! هرکسی اعتقاد و نظری داره، من خاطره ی خوشی از دوستی معمولی با آقایون مجازی ندارم، گرچه استثنا هم وجود داره و لازمه بگم اگر آقایی اعتقاداتش نزدیک بهم باشه شاید بتونم یه دوستی ساده ی ادامه دار باهاش داشته باشم، از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون من از این آدمام که با آب حموم دوست می گیرم یا یه همچو چیزی که میگن)

انگار حافظ هنوز امید داره، پس چرا صبرم تموم شده؟

نمی دونم چند تا مسافر ممکنه وقتی فقط 4روز به شیراز سفر می کنن، دو بار حافظیه و دو بار سعدیه رو زیارت کنن؟

ما که این کارو کردیم، شب اول فال حافظی که باز کردم و نیتم خیلی بانمک بود(!) نتیجه خیلی شیرین و خوب و خوش بود. رفیق عزیز شروع کردبه خوندنش با اون صدای آروم و لحن آروم ترش، عطر بهارنارنج هم تو فضا پیچیده بود و دلم می خواست اون لحظات بیشتر و بیشتر کش بیاد و دلم نمی خواست تموم شه اون حال خوش... 

اما مدام این از سرم می گذشت...

و باز بی خوابی...

افتاده دردت تو سرم

یه قرص ماه به من بده...



و دوباره شهر من رشت...

هرچقدر هم که سفر خوب باشد، خانه ی آدم که نمی شود. هرچند که من معتقدم تنها یک ماه فرصت لازم است که من به خاک و آب و هوای تازه خو بگیرم و از رفتن باکی نیست، اگر زندگی جای دیگر روی خوش ترش را نشانم دهد کوله بارم را بر می دارم و از رشت دوست داشتنی، رشت خواستنی و رشت مادر می روم...

خانه یعنی رشت و حالا من بعد از گذشت چند روز دوباره روی تختم آرام گرفته ام، پنجره ام را باز کردم و صدای آواز پرنده ها توی اتاق پیچیده... رشت عزیزم، دلم حسابی برایت تنگ شده بود، ممکن است از آن باران های تند بهاریت نصیبمان کنی؟ از آنها که صدایشان او را یاد صدای آب جاری از آبشار می اندازد، خب؟ 


+ رشت فقط شهرم نیست، رشت یعنی دوستانم، یعنی خانواده ام، یعنی خیلی چیزها،یعنی مشکی، یعنی اتاقم، یعنی پارک شهری که سر راه هر روزه م قرار دارد، از این منظر که نگاه می کنم گویا رفتن به این سادگی ها هم نیست. چقدر باید چیزی را دوست داشته باشم که از این همه خوشی های ریز و درشتم بگذرم، نه؟

قاصدک شعر مرا از بر کن

فکر نمی کردم تو باغ ارم، وسط اون همه عطر بهار نارنج، وقتی تو حال خودمم چشمم بخوره به همچو چیزی... 

مثل همیشه کودکانه چشامو بستم و آرزو کردم، آرزوی کودکانه ای که می دونستم هیچ وقت برآورده نمی شه، اما انگار ته دلم می خواستم یه بار دیگه، زیر شکوفه های نارنج شانسمو امتحان کنم... با تمام وجود فوتش کردم و به پروازش نگاه کردم.


+ وفات حضرت زینب، تولد قمری منه، میگم حالا که تولدم اردی بهشتی شده اون هم با عطر بهارنارنج، میشه زندگیم کمی بهشتی تر شه؟ :)