مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

نمایشگاه کتاب یه ور، این کنسرت هم یه طرف دیگه!

به طرز وحشتناکی دلم می خواس که می شد برم کنسرت دنگ شو... 

خب دوست عزیز، چه کاریه بچه طفلی رو دعوت می کنی؟ :( 


+ هاه...


می گم کاءنات گف یه وخ بد نباشه...

که من کارام اخیرا خوب پیش می ره، حالا هر غلطی می خوام بکنم به در بسته می خورم. 


+ نمایشگاه کتاب هم یکیش بود... 

+ تایید می کنم کامنت هارو، کم کم ایشالا

من چقدر عاشق تجربه ی طعم های جدیدم:)

خوشبختی یعنی ساعت 11 شب دوست شیرازیت ببردتون بابا بستنی ^-^ اون وقت شب هم همچنان شلوغ بود. 

حالا دیگه نه تنها می دونم بستنی طلاب چه طعمیه، بلکه طعم بستنی بابابستنی رو هم چشیدم ^-^  

+ اگر گذرتون به شیراز افتاد حتما اینجام برید:) 

یکی از بستنی هاش طعم بهارنارنج داشت، اوم... طعم بهشت می داد انگاری...

و اینم بستنی جان... دلتون نخواد

نمایشگاه کتاب ^-^

که چی پوسترشون رو مطابق میل و سلیقه ی من انتخاب می کنن خب آخه؟! :-" :دی

امسال کیا میرن نمایشگاه؟ 



خوش شانس و خوش حدسم هستم آخه تو برخی موارد!

آقا، من دیروز تو گروه برای بچه ها نوشتم به دلم افتاده کلاس های روز 14م کنسله، به مامان هم گفتم، مامان شدیدا برخورد کرد که بشین پای درست و خجالت بکش... از بچگی وقتی به دلم می افتاد به احتمال 90درصد کلاسمون کنسل می شد! 

هیچی دیگه، تو گروه اسممو می نویسن و هی میگن مگهاان، خانوم ر! بگو کی بهت خبر داده بود و من هی قسم و آیه که بابا حدسی بیش نبوده، مطمین نیستم، اما گویا راس راسی کلاس ها به مناسبت همایش روز معلم تعطیله... حالا اینکه چرا یک شنبه نه و دو شنبه خودش سوال خوبیه:))) 


فکر می کنم آخرین ارایه ی عمر دانشجوییم رو میدم. غمناکه، نه؟

آدمی هستم که دوس ندارم کارامو اشتباه انجام بدم، از اون طرفم آدم خوش شانسی نیستم، یعنی تا بوده اینجوری بوده که هم گروهی هام تنبل، فرصت طلب و از زیر کار در رو بودن، یا شاید شانس من نیست و این خصلت ما ایرانی ها شده، که ای کاش بگید دارم اشتباه می کنم و اینطور نیست. با اطمینان می تونم بگم تو همین بلاگر های دور و برمون هم همچو خصلتی دیده می شه، پس قبل ایش ایش و اه اه گفتن به دیگران، بیاین فک می کنیم آیا ممکنه ما هم از زیر کارامون در بریم؟! از هر کلاس ما هرگروه 4 نفره 2 الی 3نفرشون اینطورین عموما پس آمار بالایی داره... و اصولا یک نفر به تنهایی همه کارها رو انجام میده، نه واسه اینکه دوس داره به بقیه سواری!! بده، نه خیر واسه اینه که واسش مهمه کارش خوب انجام شه، بدش میاد از ماست مالی و بدش میاد از تحقیر شدن تو کلاس توسط استاد

قرار بود پاورمون رو یکی از بچه ها آماده کنه، وقتی دیشب برام فرستاد نشستم و بغض کردم! از اسلاید های بی ربط آماده در نت استفاده کرده بود. میگم ایشالا یه روزی یاد می گیریم پاورپوینت قرار نیست کل مطالبی باشه که ما می خوایم ارایه بدیم:| کل متن در جای دیگه ای ثبت شده، قرار نیست چون موضوع بازرگانیه تو تمام صفحات عکس پول و بانک بذاریم، وقتی هم جا زیاد آوردیم آوردیم عکس چلچله، بلبل و مرغ مینا بذاریم. قرار نیست اسلایدهای پاور 30 صفحه ایمون هر کدوم یک رنگ باشه و این هیچ کجای دنیا اسمش با سلیقگی نیست. و غلط املایی های فاحش؟! تو پاور پوینتی که قراره تو کلاس n نفره ارایه شه؟! خدای من... 

هیچی از 12 تا 3 صبح پاور آماده کردم، دو سوم حجم مطالب رو قراره من بگم، دو نفر هم دیروز جا زدن و گفتن نمیایم. مورد آخر هم که بازمانده ست و آنچنان بهش دل خوش نیستم ، همینقدر بگم که از یک سوم باقی مونده ش 3صفحه رو حذف کرد و بهم اطلاع داد. 

یه وقتهایی احساس می کنم یا من بیمارم، یا اطرافیانم... اصلا ممکن نیست هردو گروهمون تو دسته ی سالم ها قرار بگیریم! این تفاوتها اصلا عادی نیست. با این همه، از این رو که این احتمالا آخرین ارایه ی عمر دانشجویی در طول عمرم هست، امیدوارم پایان خوبی داشته باشه اقلا... و خب اینکه با وجود تمام کم کاریهای اطرافیانم، احساس می کنم یه روزی دلم برای همچو روزهایی تنگ می شه، من از اوناش نیستم که دلم برای دوره های گذشته ی زندگیم تنگ شه، مثلا هرگز نخواستم به دوران مدرسه برگردم با اینکه روزهای خوبی هم توش داشتم، به غایت از تصور برگشتن اون روزها حالم بد میشه

وراجی می کنیم!

راستی اعتراف می کنم وقتی پول ندارم خیلی حس خوب و جالبی دارم، و اعلام می کنم پدرم دو ماهه فراموش کرده(! البته خودش که نه، منشی شرکت)ماهانه م رو واریز کنه به حسابم و منم که ابدا روم نمی شه یادآوری کنم! و وقتی یادش بیاد خیلی خیلی ناراحت می شه... اخلاقم گنده، می دونم. پول دارم ته حسابم... ولی دو تا سفر رفتم تو سال 95، تهران دوره دیدم، پول هتل دادم، کلی هدیه واسه عید دادم، خرید های الکی کردم، بنزین زدم، پول آژانس دادم،حالا دلم قم می خواد، بگذریم که دلم نمایشگاه کتاب هم می خواد... دارم ترتیب میدم که هر جوریه قم رو برم، باز باید پول هتل بدیم ... هیچی دیگه، رفقای شاغل خدا قوت، خیلی خوبید که کار می کنید و دل خرج کردن هم دارید، چوپان یکی از بچه هاییه که هر بار می بینمش خوشحال می شم که دل خرج کردن داره، نمی دونم چرا... عموم خانوما وقتی شاغل می شن یه جور عجیبی دوس ندارن خرج کنن، سختشونه، اینو تا وقتی دانشگاه نرفته بودم حس نکرده بودم، اما تو همکلاسی هام که به وضوح خساست برای خودشون و حتی شکمشون هم دیده میشه! شاید چون حقوق کمتری دارن نسبت به آقایون... من البته روزگاری کار می کردم، اینجوری نشده بودم شکر خدا!


+ بیاین دعا کنین بتونم برم قم، خب خیلی دلم می خواد، خیلی... وقتی برم از اونجا براتون نماز حاجت می خونم، خب؟

+ این پست های رگباری خبر از این داره که من علاوه بر اینکه ارایه دارم، امتحان میان ترم هم دارم و به هیچ کجامم نیست!!! :|

ابد و یک روز رو چند بار دیدین؟!

فقط بگم که فردا روز ارایه ست، دو تا از هم گروهی ها دقایقی پیش جا زدن، موندیم ما دو تا، مطالبمون رو استاد رد کرد، همونجوری که پیش بینی کرده بودم، واضح بود که رد می کنه، چرا که نتیجه گیری درست درمونی نداشت، فقط 5 6 ساعت فرصت داریم که کارو ببندیم، به همین راحتی... و جالب تر اینکه ویندوزم پریده، باور کردنی نیست که باید ویندوز عوض کنم!! و باید پاور پوینتم رو کلا تغییر بدم، همه اینا رو گفتم، که سوالی که ذهنم رو مشغول کرده رو بپرسم، این فیلم ابد و یک روز رو چند بار دیدین؟! من دو بار... بار اول خانوادگی و بار دوم با دوستی که بعد سالها به رشت برگشته و با مصیبت پیدام کرده و دعوتم کرده به دیدن این فیلم دوست داشتنی... 

چند روز پیش بود، زنگ زد و گفت بریم؟! گفتم من که دیدم! ولی بریم... ابد و یک روز رو باید دو بار دید. خندید و گفت آره... رسیدیم جلوی در سینما، گفت مگی تو همون همونی... همووون فقط خانوم تر! فقط یه چیزی باید دو بار دید؟! گفتم هوم... گقت ولی این پنجمین باره که من این فیلم رو می بینم:)) و باورم نمی شد دوستایی دارم از خودم عجیب تر...

خلاصه اومدم بهتون بگم لطفا خواهشا، برید و این فیلم رو ببینید، خیلی حیفه یه بار ببینید، لطفا دو بار و سه بار ببینید. خب؟ تا از رو پرده برش نداشتن برید و ببینید...

شبیه پسر عمه م بود تازه، فیزیک خونده ها شبیه همن؟ منم شبیه زبان خونده هام؟!

هربار حرف از عشق و عاشقی و این قبیل حرفها می شه یاد بابالنگ دراز میفتم. من خیلی از مسایل اینجوری رو که ابدا تو وبلاگم نمی نویسم رو تو نامه هام براش می نوشتم...

یه بار یه اتفاق عجیب و نادر رخ داد، استادم صدام کرده بود و گفته بود برای جمع آوری داده به دکتر فلانی کمک کن، تو دانشگاه مهمونمونه، حالا اینکه تو دانشگاه ما چه غل، عه چیز، چه پژوهشی داشت انجام می داد نمی دونم. اصلا چرا دانشگاه ما هم نمی دونم، نه رشتی بود، نه هرگز دانشجوی دانشگاه آزاد بود و اینا... هیچی خلاصه نشد به استاد نه بگم و گفتم همکاری می کنم. جلسه اول رفتم تو دفتر در اتاق رو باز گذاشتم، گفت بفرمایید بشینید و شروع کرد به صحبت کردن با دیوار! خلاصه سعی کردم به هر ترتیبی که هست اعلام کنم من این ور نشستم، چرا اون ورو نگاه می کنی برادر؟! ولی موفق نشدم. همین بین یه دختر زیبا روی(!) با لبهای برجسته و بینی اندازه نخود وارد شد، استاد برگشتن و نگاهشونم کردن و گفتن اگه با فلانی کار داری 2میاد و خانوم رفتن! نکته جالب ماجرا این بود که به این خانوم نگاه کردن!!! رسما نگاه... 

دوباره شروع کرد باهام صحبت کردن و این بار جای نگاه کردن به دیوار به دستهام نگاه می کرد! یا شاید حتی دسته ی صندلی... 

بعد بهم گفت یه سری آموزشها باید بهتون بدم و منم گفتم پس اجازه بدید فکر کنم، چون وقتش رو ابدا ندارم، دروغ گفته بودم، تمام ساعات روزم رو یا خونه م و یا تو کتابخونه!!! اما ازش خوشم نیومده بود... 

دو روز بعد استادم رو دیدم، گفتم نمی خوام همکاری کنم و جای خودم فلانی رو می فرستم، گفت خب باشه حالا عصر بیا دفترم کارت دارم، لازم به ذکره من با این استاد یه ترم واحد داشتم و هیچ صمیمیتی هم باهاشون نداشتم و فقط یه ایمیل ازش دارم. القصه، در کتابخونه رو که بستن لخ لخ کنان رفتم سمت آسانسور و دفتر اساتید! گفت من اصلا از این کارها بلد نیستم خانوم ر. و واقعا هم مایل نبودم همچو چیزی پیش بیاد، ولی خب آقای فلانی مایلن شماره و آدرسی ازتون داشته باشن، آموزش هم!!! تاییدتون کرده، ولی دور از ادب بود که بهتون اطلاع ندیم... 

تا دقایقی چند تو شوک بودم و پاهام از عصبانیت می لرزید، مردک خرفت اصلا نکرده بود نگاهم کنه، حالا دنبال آدرسم بود! به استادم گفتم خواهش می کنم اجازه ندید قضیه جدی تر شه و من واقعا از این بابت عصبانی و غمگینم... بهم گفت جوون آینده داریه! و ... 

هنوز که هنوزه وقتی استادم رو می بینم از خجالت سرخ میشم و عصبانی می شم از اون مردک، نمی دونم واقعا استادم فکر کرده من چه غلطی کردم که تو نیم ساعت هم کلام شدنمون دوستش بهم علاقه مند شده! 

بابالنگ دراز میگفت جدی نگیر داستان رو، بعضی از آدما هر روز عاشق میشن! و این جریان رو فراموش می کنه، راست هم گفته بود، انگار همینجوری یه انتخاب رو هوا بودم که وقتی هم عصبانی شدم آب از آب تکون نخورد. فقط هربار دیدیم همو بعد اون پاهاشو تند کرد و سعی کرد دیگه حتی چشمش به دستم یا دیوار پشت سرمم نیفته!

بعد این حرف بابالنگ دراز من با خودم فکر کرده بودم خب پس چرا من هیچ وقت عاشق نمی شم؟ بعد با خودم فک کرده بودم که ای کاش رشته تحصیلی بابالنگ دراز فیزیک نباشه!  



خوشحالم مثل وقتی که...

خبر می رسه بالاخره بچه دار شدن... البته نه با درمان، بچه دار شدن به کمک بهزیستی! 


+ خدایا شکرت واقعا... 

+ دلم می خواست همه دل بزرگ کردن بچه های دیگرون رو داشتن، همه می تونستن بچه ی کس دیگه ای رو اندازه جونشون دوس داشته باشن... ولی همه اینقدر بزرگ نیستن... 

+ التماس دعا، کارهای دانشگاهم بد به هم پیچیده و بد تحت فشارم...

وسواس نیستم ولی دوس داشتم جای وضو دوش می گرفتم برای اقامه نماز:/

یکی از بدترین حس های دنیا، نماز خوندن با موهای چربه...


+ چرا این روزهای پر استرس ارایه و میان ترم ها نمی گذره؟! :((


این منطقه چرا انقدر خوبه؟ چرا جاده ش شبیه ورودی بهشته؟

دیروز به بابام می گفتم یه روزی بریم گیسوم... یا شاید من با دوستم رفتم، گفت خب برو، چرا همش خونه ای؟ هفته ای دو روز کارای دانشگاهتو انجام بده و بعدش بزن بیرون... از زندگیت استفاده کن. 



+ حالا دقایقی پیش با این پست مواجه شدم! با تشکر از ایشان بابت معرفی و عکسهای حال خوب کنشان

+http://hamhameh.blogsky.com/1395/02/11/post-725/ 

+ کامنتدونی زیر هم مرتبط با گشت و گذاره، در صورت تمایل می تونید اونجا کامنت بذارید.