مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

مگی دو دل، مگی سر درگم تا ابد... مگی مغموم و همیشه الکی خندون!

هیچ کی نمی دونه، ولی دارم دل دل می کنم برم و آزمون بدم واسه تدریس تو آموزشگاهی یا نه؟ 

خانواده خیلی استقبال می کنن، اونان که اصرار دارن اصلا، همینشم هست که بیشتر بی میلم می کنه، واقعا اگه قصدم تدریس بود، چرا این همه درد و رنج و هزینه... خدایا پولمو پس بده یه جوری:( 



می نویسم، از رنجی که می کشم......

هیچ چیز تو زندگی به اندازه ی درسهای ارشد نتونست بهم استرس وارد کنه، ازتون خواهش می کنم دعا کنید همه ی درسهام رو پاس کنم و ترم بعد چیزی جز پایان نامه برای عذابم نباشه... نمی دونم چرا همه اینقدر راحت درس می خونن و من سخت، نه بی هوشم، نه شاگرد ضعیفی هستم تو کلاسا و ... خوبه همه چیم...

فقط بی علاقه م، دلم برای انگلیسی خوندنم تنگ شده، وقتی به رنجی که کشیدم نگاه می کنم، به هزینه ای که کردم، به عمری که حروم کردم و به آینده ی نداشته تو این رشته، دلم می خواد خودمو تا ابد سرزنش کنم. هر کسی تو زندگیش اشتباهاتی داره و فکر می کنم این بزرگترین اشتباه عمرم بوده، مگر اینکه با این رشته بخوام وارد بازار کار شم، اینجوری آرامشم شاید کمی بیشتر شه و کمتر غصه بخورم از عذاب و رنجی که کشیدم.


+ باهام حرف بزنید، برام دعا کنید، دلم داره از غم می ترکه... واقعا :( وقتی فکر می کنم سال دیگه این موقع، دانشجو نیستم احساس شور و شعف عجیبی در وجودم ایجاد میشه و وقتی فکر می کنم سال دیگه این موقع هیچ کار مفیدی برای انجام دادن ندارم دلم می خواد تا ابد بشینم و برای زندگیم گریه کنم... برای تصمیم های اشتباهی که گرفتم، برای تصمیم هایی که نگرفتم، برای راه هایی که نرفتم...

+ امروز رفیقم می گفت اگه رفته بودیم امسال بر می گشتیم ایران، کاش دلتو راضی کرده بودی... کاش کمی جسارتمون بیشتر بود و کاش پشت ای کاش... 

+ حسرت نمی خورم، چون اگر چیزهایی رو از دست دادم خیلی چیزها رو هم به دست آوردم، امکان سفر مجردی یکی از اونها بود، آشنایی با دوستای این دو سال اخیر که از بهترین اتفاقات عمرم بود، چوپان و ... خیلی چیزا

نیمه ی شعبون اون سال بود که درست حین ادا کردن نذرم خبر رسید تمام برنامه ها کنسل شده...

مامانی می گفت بیا واسه نیمه شعبان برو نذرتو ادا کن، بهش گفتم وقتی خیرم رو نمی دونم، وقتی هرچی رو خیر می دونم و نمیشه خب آخه واسه چی دعا کنم؟ خیرشو خودشون می دن... 

بعد ته دلم یه حسی میگه حالا دعاتو بکن، شاید داد...



+ خیلی ابلهانه ست، ولی جز سلامتی و خوشبختی فقط آرزوهام مادی شدن تو سال 95! هیچ احساسی انگار در وجودم نیست، برای تاهل اطرافیان، برای بچه دار شدنشون، برای... 

خوشبختی یعنی...

بعد ساعت ها دور بودن از شهرت وقتی پاتو از ماشین میذاری پایین با شادی و پایکوبی همشهری هات مواجه شی...

خلاصه که من خوشبختم، چون اگه داماشمون سقوط کرد، سپیدرودمون بالاخره به دسته یک اومد.


+ برای چند دقیقه دست به سینه و با نیش باز ایستادم و مردم رو تماشا کردم. تا سر کوچمون مردم خوشحال دسته دسته اسم سپیدرود و فریاد می زدن و طبل و شیپور زنی هاشونم به راه بود، نمی دونم واقعا برای همه دیدن شادی مردم اینقدر حال خوب کنه؟


کیا بودن اینستاگراممو می خواستن؟ لطفا همینجا درخواست بدن.

دوستایی که اینستاگرامم رو می خواید، لطفا آدرس وبلاگتون رو بذارید.

در کل حق بدید بهم که اگه نشناختمتون آدرس ندم، خیلی تصمیم سختیه برام، ولی فک کنم یهو به همگی بدم و خلاص! این از این، چون زیاد کامنت خصوصی داشتم نشستم و خوب بهش فک کردم؛) 

---

خب، دوستان به تصمیمم احترام بگذارید و نگید تو که نمی خواستی شناخته شی، پس چی شد؟! اینجا همچنان پابرجاست و خونه ی منه، نمی خوام اینجا اسم حقیقیم رو بگم، وقتی اینجایید در صورتیکه منو می شناسید فراموشم کنید و وقتی اونجایید هم مگی رو فراموش کنید، خب؟

---

بچه ها، بعد سه ساااال طلسم شکسته شده و من دارم می رم سفر درون استانی، تنهایی، خونه ی دوستم در بندر پهلوی(!) به قول خودش و به قول من انزلی... 

ایشالا که بر می گردم، کلی تعریف کردنی دارم براتون، امیدوارم یادم نره حالا

پس چرا دوستام نمیرن سفر که سوغاتی بیارن؟!

آقا ما دیشب نخوابیدیم که، از حال رفتیم.

بعد شما فک کن، تو اون خستگی خواب دیدیم کلی سوغاتی گرفتیم و کلی هم نبودا، دو تا تی شرت ساده ی مارک بود و کتاب و یه رژ لب کلیستار!!!* جالبه که تو خواب کلی ذوق کرده بودم که می دونسته من کلیستار دوست دارم.

از خواب که پاشدم خیلی خوشحال نشستم که کادومو خوب نگاه کنم، حالا دور و بر ساعت 4.5 صبحه... به خودم اومدم و فهمیدم توهمی بیش نبوده این هدایا و نمی تونم بگم چقدر غصه خوردم. اصلا نمی تونم بگم چقدر... تازه کتابها هم از اون ورا رسیده و خارجی بود، لعنت به خوابهای خوش و الکی... :(


+ بیاین همه با هم دست به دعا بر داریم و از خدا بخوایم دوستای مگی برن سفرهای خارجه و براش سوغاتی بیارن، خدایا دعای مگی خارج نرفته رو بشنو و مستجاب کن:)) 

از سری اعترافات شبانه...

و اینستاگرام ساختم!!!!!!


+ هوووف

دلخوشی های کوچیک، و دلبستگی های بزرگ...

مثل وقتی می گفت چیچینیمی تو! و وقتی میگه:

" چیچینیم "

و وقتی قلبم می ریزه...


+ چیچینی : یک پرنده ی شکار ممنوعه... این واژه گیلکیست. 

+ چیچینیمیتو : چیچینی منی تو... 

+ نکنه یه روزی باشه که هیچ کی بهم نگه چیچینیمی تو...

کنسرت علی زند - اردی بهشت - رشت

وقتی از تهران برگشتم پریدم تو تخت و بعد بیدار کردن هانی بی درنگ خوابیدم، صبح که پاشدم رو دستگیره ی در اتاقم یه ساک صورتی بود، ته دلم یه حسی می گفت که باید یه سورپرایز باشه، حسم درست می گفت. 

مانتویی که دلم خواسته بود و مجبور شده بودم به جیبم نگاه کنم و در نتیجه از خریدش صرف نظر کنم حالا تو دستم بود، خلاصه که ماه مهربونی بود برام این ماه، تو رو خدا حسرت داشته های منو نخورید. من زیادی از همه چیز ذوق می کنم، اونقدرام چیزای بزرگی نیستن، فقط من عادت دارم واسه هر چیزی زیادی ذوق کنم... :(

این مانتوی بهاری رو شب قبل رفتنمون به شیراز پسندیده بودم، همونجا بود که خواهرم گفت به نظرت میشه بریم کنسرت دنگ شو؟!  و حالا دو هفته بعدش درست وقتی تو کنسرت دنگ شوی تهران بودم خواهرم رفت و برام خریدش، قدم خیری هم داشته تا حالا، 21م که دیروز باشه باهاش رفتم کنسرت علی قمصری که عجیب آرامش بخش و خوب بود. انگار نیاز داشتم به همچو کنسرت آروم و خوبی... امروز هم که 22 باشه باز دلم خواست با همین تیپ بهارانه راهی کنسرت شم، کنسرتی که از اول اردیبهشت بلیتش رو خریداری کرده بودیم! دیگه همدن لباس فرم دیروزی رو پوشیدیم و راهی کنسرت امشب شدیم... همونقد بهاری و رنگی رنگی...

میگم بعضی لباسا انگار پای آدمو به جاهای خوب خوب باز می کنن، این مانتوی ساده با گلای ریز و خواستنیش یکی از اون لباس خوباس! گرچه قیمتی نداشت ولی به روزها و شبهام قیمت داده:)

اگه شرایطی پیش اومد که شک داشتید برید کنسرت علی زند یا نه؟ بهم اعتماد کنید و حتما برید، اصلا فک نکنید از حرکاتش خوشتون نمیاد، شما با یه آدم مهربون صمیمی طرفید، بله!!! 

عکس و فیلم دارم فقط اینکه با گوشی خواهر گرفته شدن، به زودی میام و عکسی از کنسرت به یادگار در مگلاگ می نهم.

اینستاگرام مگهان؟!

از روزایی اولی که اینستاگرام مد شد مخالف سرسختش بودم، هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر احساس بدی بهش دارم، شاید احساس می کردم تیر بعد وایبر و اینها همه گیر شدن اینستاگرام باعث نابودی وبلاگ ها میشه که بیراهم نبود فکرم... 

از پارسال تا امسال چند تا از دوستای وبلاگیم اصرار داشتن که بیام اینستاگرام و حتی(!) یکی از بچه ها واسم نوشت که اسمتم انتخاب کردم و اینجوری بنویس اسمتو! که باز زیر بار نرفتم... همه اینا رو گفتم که بگم دارم به اینستاگرام دار شدن فکر می کنم؛) بله...

فقط کنجکاوم بدونم اگه بسازم چند نفر فالوم می کنن و آیا private بسازمش یا پابلیک و یا چی؟ خلاصه که اینجوریا دیگه...

مهمانی کوچک شهر رشت:)

این روزا که اینستاگرام خیلی رو دوره، خب بعیده که کسی بخواد تو گوگل اسم کنسرت "مهمانی کوچک" رو سرچ کنه و به وبلاگ من برسه، اما دوست دارم اینجا بگم که مهمانی کوچک رشت خیلی خوب بود، کنسرت و اجرای آقای علی قمصری خیلی خیلی عالی بود. 

دوست دارم بگم که شاید یه نفری با سرچ به اینجا رسید، می دونم که تو بندر عباس و چند شهر دیگه هم اجرا دارن، امیدوارم استقبال تو شهرهای دیگه بیشتر تر باشه ^-^  

+ نفر آخر سمت چپ هم بسی دوست داشتنی بود! اسمشون رو نمی دونم و حقیقتا سرچ هم نکردم:دی فقط نواختنشان را دوست می داشتیم.

رفتن را برای برگشتنش دوست دارم.

رفتن های مدام بابا، در واقع رفتن و رفتنش فقط و فقط یک حسن داشت و اون هم برگشتن و برگشتن هاش بود... شاید خیلی از شماها طعم هفته ای سه بار برگشتن عزیزتون رو نچشیده باشین، اما من تا بخواین در رو به روی کسایی که به خونه بر می گردن رو باز کردم:) 

می دونی؟ تا وقتی نری نمی تونی برگردی، تو برای درک لذت برگشتن باید بری... و تاکید می کنم، باید بری! 


+و همین.

+ از پنجره منو دیدی، مثل گلها خندیدی.....