مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

براتون دعا می کنم، برام دعا کنید ^-^

بعد یک ساعت دعوا و جر و بحث راضیم کرده بریم یه بقعه ای نماز بخونم، از طرف من(!) لقمه و آجیل مشکل گشا هم درست کرده، من که بهش نگفته بودم حالم بده... از هفته ی پیش گفته بود، حالا اومده دنبالم و دارم راهی می شم، هعی... 


+ خواهر خوانده م رو می گم، دخترا، اگه شرایطش رو دارید لطفا و خواهشا به موسسات خیریه سر بزنید، ازشون بخواید یه دختر هم سن و سال خودتون بهتون معرفی کنن، با شرایط خیلی خاص... بعد وقتی مثل من خوشی زیر دلتون زد از فکر کردن به زندگی اون به خودتون لعنت بفرستید! چقدر این بچه هوامو داره... فکر می کردم قراره من کمکش کنم، حالا همه چی برعکس شده