مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

روزانه نویسی نوچ! شبانه نویسیه که این اصلا

دیروز عصر که جمعه بوده باشه، قصد کردیم همینجوری 5تایی پاشیم بریم باغمون چای عصرمونو اونجا بزنیم، ساعت 7.5 شد و ما نه تنها چایمون رو خورده بودیم(من دم کرده بودم بهار نارنجم توش ریخته بودم تازه، بی نظیرترین چای دنیا شده بود اصلا، دستم طلا! شما خیلی گناهی هستید که از چای های خوشمزه ی من نخوردید:|)، هان چی می گفتم؟ آها می گفتم نه تنها چای بی نظیرمون رو خورده بودیم، بلکه هندونه هم روش خورده بودیم و دیگه چیزی نداشتیم بخوریم! از این روی بود که بار و بندیل رو جمع کردیم و تصمیم گرفتیم بریم سینما، اینکه چقدر دویدیم که طود برسیم به درب ورودی که فقط خدا بهش آگاهه، بابا هم از اون ور هی اعلام می کرد عجله کنید، می خوام چراغارو خاموش کنم و سفارش می کرد سری هم به دستشویی بزنیم!!! حالا همش نیم ساعت راهه تا شهر:| 

القصه، همگان چپیدیم تو ماشین و علی زند وکیلی هم پلی کردیم و بابام برنده ی تست هوش شد، چون تا ضبط روشن شد پرسید آیا وکیله؟! ما هم هی می گفتیم کی؟ چی؟ مگه عقده؟! بعد دیگه گفتیم بله علی زند هستن از نوع وکیلی... 

شادی کنان آوازخونان، رسیدیم به خیابون اصلی روستا، نه... ترافیک تا الا ماشالله ادامه داشت و ادامه ی راه رو مرثیه خوانان رفتیم. رای گیری بود و متاسفانه روستای اطراف ما هم مردمش خریداری شده بودن(!) و داشتن در لحظات آخر می رفتن پای صندوق های رای، یا داشتن بر می گشتن حتی شاید... بالاخره که ما رو زمین گیر ترافیک کردن، تمام راه چشممون به ساعت بود که آیا به سانس آخر می رسیم؟ نمی رسیم؟! زهی خیال باطل، مسیر 25دقیقه ای رو 1ساعت و نیمه اومدیم. 

از اونجایی که ما نشیمنگاه نشستن تو خونه رو نداریم،(ببخشید اصطلاح رایجه من البته مودبانه ش کردم) تصمیم گرفتیم نماز خوانیده و خونه رو به مقصد رستوران به نیت خوردن استیک ترک کنیم، سر میز شام واسه اینکه گوشیهامونو کنار بذاریم گفتم بیاین آخر اسم بازی کنیم، برادرم گفت آخر شهر باشه، نظر ما نیز به نظر ایشان نزدیک بود، هرکاری کردیم خانواده وارد بازی شن گفتن عی نه و فلان و بیسار! ما فقط گوش می کنیم، شما بچه ها بازی کنید. دو دور اسم شهر گفته بودیم که ماجرا شروع شد، خواهرمان گفت داراب، تا دهانمان را باز بنماییم پدر آرام گفتن بهبهان، برادرمان گفت نور، مامانمان اسم یه شهر کذایی و عجیب ر دار را اشاره کردن، آقا هی ما گفتیم نگید و این یواشکی تلقب رسوندن کار زشتیست، یا بیاید تو بازی یا نیاید تو بازی که تو کتشان(کت با ضمه نیست ها:|) نمی رفت. اینقدر که لج ما را در آوردندی و من بغض کرده از بازی انصراف دادم و اعلام اتمام بازی رو کردم و گفتم خیلی زشته که هی میگم نرسونید و شما بهمون می رسونید و بابا جان هم فرمودن که باید از خدام هم باشه که بهتون می رسونیم!!!!! مزه ی بازی به همینشه دیگه، استثنا نذاشتیم که به تو و هانی گفتیم خواهرت بزرگه بهش نرسوندیم:|من تا ابد بچه به حساب میام؟ یعنی من بچه م؟! و باز به این نتیجه رسیدن که بنده از ساعت 10 شب دنبال بهانه م که قهر کنم و لجبازی کنم و اذعان داشتن که اون مورد مفلوک که بیاد من روزای اول ازش معذرت می خوام بخاطر اخلاق گند شبونه ت و این حرفها... خلاصه که 12 شب که نه، از ساعت 10 نزدیکم نشید:| 


+ میگم چرا این بادیگارد طلسم شده؟ :| آقا پدر جانمان را چشم نکنیم، ولی سنش که رفته بالا بسی پایه تر شده، میگه هیچ سینمایی رو بی من نرید، خرید؟! خرید؟!؟! بابام با ما بیاد خرید خیلی خوشحال و خندون بگه بقیه ی بازار رو نیز بگردید؟! دهه...

تازه هی میگه این هفته یه روز ساعت 3 4 میام دنبالتون بریم شهرای اطراف رشت رو بگردیم! بگذریم که به قولش عمل نتواند کرد، اما خب همین که خیلی دوس داره این کارا رو بکنه کافیه دیگه:دی

نظرات 7 + ارسال نظر
من... 1395/02/11 ساعت 23:54 http://rozhh.blogfa.com

بچه های بزرگ یک سالشون که باشه بزرگن بچه های کوچیکهار سالشون باشه کوچیک -_-
هه یم از ما میخان بزرگ باشیم -_-
وااااااای واااااااااااااای گفتییییییی....
من چن وخ پیش داشتم به همین فک میکردم...چرا بابا سنش بالا رفته پایه تر شدددده :|||
دلیلشو فهمیدی به منم بگو :|
چقدر دوست داشتم این جمله رو که گفتی...حتی اگ عمل نکنه.....
واقعن...حس کردم حرفتو :)))

هوم، من نمی دونم چرا رسما نوزاد پنداشته می شم در حالیکه همش سه سال کوچیکتر از دختر روسه ام!!! بدم نیست گاهی البته...
خدا رو شکر خیلی اجازه ها بهم داده میشه که انتظارش رو نداشتم به عنوان دختر کوچیکتر:|
خیلی باباها برعکسن ها، خدا حفظ کنه همشونو... پایه تر شدنشون جای شکر داره ^-^
مرسی واسه درکت

نفس 1395/02/11 ساعت 23:23 http://takenote.persianblog.ir

خدا پدر رو برات نگه داره عزیزم.
این دور همی ها همه جورش قشنگه

خیلی مچکرم...
بله واقعنی نفس دوست داشتنیم، یکی از خوشبختی های من می دونی چیه؟ اینکه فقط دوست خودمی و دوستام کشفتش نکردن!!!
خیلی خرم اصلا

باباها حرف ندارن به خدا
اصلا به طور باور نکردنی خوبن

موافقم! من خیلی خجالت می کشم وقتی باهام خوبن...
پول می گیرم میرم سفر خرج می کنم:-" خودمم که کار نمی کنم:دی

بخشی از ایده آلیش اینجاست:

{بابام} گفت خب برو، چرا همش خونه ای؟ هفته ای دو روز کارای دانشگاهتو انجام بده و بعدش بزن بیرون... از زندگیت استفاده کن.

بلی!

خب اینو که شما نشنیده بودی فرزند:| من این پست رو دیرتر گذاشتم:)) دهه

علی 1395/02/11 ساعت 11:37

مرسییییی بابا

اینقدر حرکتش خوب یعنی :))؟

به ایشون میگن یک عدد بابای ایده آل!! سلامت باشن.
ضمنن مزه ی بازی به همون شلوغ کاریه، حرص نخور :دی

ایده آلیش کجاست الان دقیقا؟! :)))
وایش... من رگ دیوانگی رشتی دارم که 2 سالشه بعد تا جرزنی می بینه تو بازی قهر می کنه:))

آبـنـبـات 1395/02/11 ساعت 10:05

خیلی بانمک نوشتی

گربان شما...
هوس آبنبات چوبی می کنم هربار برام کامنت میذارس دختره:|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد