مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

سفرنامه تهران! روز دوم

شب خوابیدیم و از ترسامون حرف می زدیم و رسیدیم به پرنده ها که دختر عمه ی چوپان، از پرنده ها دل خوشی نداره و این حرفها که اونجا منم اعلام کردم بنده نیز از دور دوسشون دارم ولی تو فاصله یک متری یه حس ترس و ناخوشایندی سراغم میاد. 

دوست خاموش وبلاگیم از بار اولی که رفته بودم تهران، هربار اونجا بودم پیگیر احوالاتم بود و بی اندازه محبت داشت، یک جوری که گاهی با خودم فکر می کردم چطور می تونم جبران کنم و به نتیجه می رسیدم که هیچ طور! چون من واقعا محبت کردن رو بلد نیستم انگار... دوستم ابدا اهل جیگرم، عشقم، بخورمت(!) گفتن نبود، خواستم درک کنید که منظورم از محبت واژگانی این واژه های دستمالی شده نیست. خب بریم سر اصل مطلب، اول پیشنهاد صبحونه رو دادم با توجه به فرصت کمی که داشتم، گفتن پس صبحونه برج میلاد و چند گزینه دیگه هم روی میز گذاشتن برام، باهاش طی کردم که اگه قرار به مهمونی بازی و این حرفهاست که من نیام واقعا و یا اگه میام مهمون من باشه... چقدر هم که به حرفم گوش کردن خانم! دیرتر گفتم جز صبحونه انتخاب دیگری نیز هست؟! که خب باغ پرندگان(!) یکی از پیشنهاد ها بود و کاخ هایی که مگی پیش تر دیده بود، من تو کل عمرم چند روز مگه تهران بودم؟! عجیبه که خیلی جاها رو دیدم:)) باغ پرندگان رو هم در کمال بی شرمی رد کردم -گفتم که می ترسم خب:|- و به شهرک سینمایی غزالی(!) رای مثبت دادم. قرارمون ساعت 2.5 شب تغییر کرد و شد ناهار... 

صبح صبحونه م رو خوردم و توسط دختر عمه ی مهربون چوپان رسونده شدم به ایستگاه مترو!

دوستم از اوووون سر شهر، رسما اون سر شهر، اومده بود اییین سر شهر، صرفا به این خاطر که مگی گم نشه. چقدر با محبت خب آخه، وقتی رسیدم بلیت مترو رو داد دستم، فکر همه جاااشو می کنن دوستان! دهه...:| حتی فکر اینکه من کارتمو خونه جا گذاشتم!

لحظه ی دیدار خیلی جالب بود که من از پله ها اومدم پایین بی درنگ، به آغوش کشیده شدم و اصلا شک نکرد که منم و نیستم و ... هرچند که تصورش یه دختر بور زیبا بود و طفلی با من(!) مواجه شد. تو مترو از هر دری براش صحبت کردم، به فروشنده های مترو نگاه کردم، از گرونی شمال و ارزونی جنوب حرف زدیم، از قایق سواری در هنگام و انزلی و گرونی انزلی جانمان و ارزانی جنوب جان دیگران، از عللش(!) بس که من دختر آگاه و تحلیل گری هستم جان خودم... گفتم چرا ما تو گرونی هستیم و اونا ارزونی!

با مترو تا یه جایی رفتیم و از اونجام سوار تاکسی های دربست شدیم، از همون ابتدای کار که دیدمش گفتم حواست به نمازم باشه و حواست به اینم باشه که من 5 قرار دارم!!! از اون ورم به اون یکی دوستم اطلاع دادم که من سر ساعت می رسم پیشت...

رفتیم تا شهرک سینمایی و تو مسیر اسم خیابون ها رو بهم می گفت و ساختمون ها و ... اینجوری بود که من کلی از شهرو رویت کردم.من سه بار دیگه بیام تهران کلی جاهای شهر رو دیدم دیگه! بعد بیاین بگین مجازی ها اینجوری و اونجوری، بگین اعتماد نکن، لولو هستن و اینا، بیاید ببینید چقدر دوست مجازی داشتن محشره:| اون از تجربه ی بهسا، اینم از این یکی تجربه دیگه...

وارد شهرک سینمایی شدیم و کمی قدم زدیم، من خوشحالم از یک بار دیدنش، گرچه می شد خیلی خیلی بهتر باشه، مثلا تو عطر فروشی شهرک عطرای تموم شده ی سال 2014 گذاشته بودن، در حالیکه خیلی راحت با مدیریت اندک می شد از مردم 4 تا عطر واقعا قدیمی بخرن و تو ماکت مغازه های لاله زار بذارن... یا کروات فروشی که جای پاپیون و فوکول پاپیون های ساتن پرده رو کنده بودن و توش چیده بودن. این ایرادهای کوچیک بهش وارد بود، وگرنه باقی ماجرا خیلی خوب بود و بهتون پیشنهاد می کنم اگر نرفتید برید. 

اینم سینمایی که تو شهرزاد دیدیم! 

و اینم توپخونه...

خلاصه حسابی گشتیم و تصمیم گرفتیم بریم برای ناهار، رفتیم داخل رستوران شهرک و گشتی زدیم، به دلمون ننشست، اومدیم بیرون:دی دوست جان هم گفتن از دور و بریهاشون تعریفی نشنیدن از رستوران مذکور! 

سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت دربند، یهو قصد کرد ببردم درکه، رفتیم تو راه چیتگرو نشونم داد باز و یه جاهای دیگه، گفت بریم می خوام دانشگاه شهید بهشتی رو نشونت بدم! گفتم عه دوستم اینجا می خونه، شیبشو دوس نداره و گفت جولیک!!! و من دهنم باز مونده بود که این بشر مگه خواننده خاموش چند نفره؟

:)) 

موقع صرف ناهارسوالات جالبی ازم پرسید و منم ماجراهای جالبی از دنیای مجازی و حقیقی براش گفتم، از آدمایی که باهاشون مواجه شدم و عجیب بودن، از تفاوت دوستهام، از اینکه حتی دوس دارم یه روزی چادری شم(!) رو به روی تختی که نشسته بودیم و کباب می زدیم، چند نفری نشسته بودن، تار همراهشون داشتن و فردا تو می آیی رو می خوندن... 

هوا خوب بود، وقتی بر می گشتیم بارون قشنگی شروع شد که من به دوستم گفتم تا بوده همین بوده و هربار که من اینجام بارونم هست:) باور آدماس دیگه، از بس مطمینم که هربار پامو اونجا میذارم جدی جدی بارون می گیره... 

بهش گفته بودم که 5 شد بریم بریم برج میلاد، خلاصه بعد یه پیاده روی کوتاه باز سوار ماشین شدیم و پیش به سوی برج میلاد، این وسط یه پرانتز باز کنم، یک روز قبل رفتنم به شیراز، دوستی بهم خبر دادن که دنگ شو، تو سعدیه اجرا داره و منم گفتم در تلاشیم که بلیت بگیریم و بریم. گفتن تهران هم و جاهای خالیشم نشونم دادن، گفتم خب تهران که دیگه نمیشه... ما همین شیرازشدن رو می ریم! القصه، ایشونم بلیت نخریدن چرا که پایه نداشتن و تنها کنسرت رفتن هم واسش یه جوری بود. تا اینکه من از بس تعریف کنسرت دنگ شو کردم و چه و چه... نمی دونم بالاخره کی بلیت خریدن، هرچند باعث شدم چند ردیف عقب بگیرن و گفتن بالاخره یکی رو می برم با خودم دیگه!!! اون زمان یک صدم درصد حتی فکر نمی کردم اون یک نفر خودم باشم، و خب این رفیقمون که اصلا خدای سورپرایزکنندگانه، پیش تر هم بهم ثابت شده بود، با هدیه کردن یک بلیت ما را شگفت زده تر نمودند. البته به هر طریقی بود سعی کردم پولش رو بدم که با مقداری تخفیف دادن به خودم هزینه ش رو پرداخت کردم. قبل شروع کنسرت رفتیم چند لحظه از بالا پایین رو ببینیم، آقایی در تلاش بود که بادبادک گنده ای رو هوا کنه، بادبادکی که دنباله داشت، بارون تند شد، اونقدر تند که دوست بارون ندیده ی ما یهو(!) شروع به دویدن و سنگر گرفتن شد. این در حالی بود که من خیلی ذوق زده و به وجد اومده از بارون داشتم از خیس شدن لذت می بردم و از اونجایی که باد هم بود، آب فواره ها رو هم حتی رومون می ریخت و من احساس می کردم تو بهشتم و هیجان وارده رو شدیدا پسندیده بودم و دلم می خواست ساعتها وسط دویدن های مردم همونجا بایستم و ذوق کنم تنهایی... اونجا بود که فهمیدم من خیلی رشتیم، من خیلی آب دوست دارم. 

خصوصا وقتی دیدم دوستم کلاه سرش گذاشته و حتی نگرانه که سرما بخوریم بخاطر چند قطره آب و بارون... 

تو برج میلاد بودم که هدیه م رو باز کردم، هدیه ای که از دوست شماره ی یک گرفته بودم، وای خدای من... لحظه ای که می دادش بهم گفت می دونی؟! خیلی فانتزی داشتم برای هدیه دادن بهت... 

اینکه چطور بدم و چی بدم، و البته فکر می کرد تو فرودگاه همو خواهیم دید، حتی بار اولی که اومده بودم تهران بهم پیشنهاد داده بود بیاد و دقایقی همو تو فرودگاه ببینیم، خوب یادمه که گفته بودم با ماشین شخصی هستیم، وقتی پی ام دادم و تشکر کردم بابت مهمون نوازیش موزه ی زمان بودیم، موزه ی زمان و کی می دونه چرا و چقدر من این موزه رو دوست دارم. کی می دونه آخه...

دوست شماره ی یک که از صبح تا عصر با هم بودیم برام یه کت صورتی دخترونه و یه کیف دستی صورتی خریده بود، گفت سوغات جنوبه و من چقدر دلم می خواست بلد بودم محبت دوستمو جبران کنم و چقدر ناراحت بودم که هیچی برای یادگاری دادن حتی ندارم:( باور کردنی نیست، چشمم نکنید، چشم تنگ نظرا دور باشه الهی، ولی من خیلی زیاد از دوستای مجازیم شانس آوردم، هرگز بلد نبودم خوشحالشون کنم و اونا همشون خوب بلد بودن.

وقتی به سورپرایز شدنهام فکر می کنم به وجد میام، به کتابی که وسط خستگی امتحانا از چوپان هدیه گرفتم و یا اون کمد کوچولوی جواهراتم که وسط شیرینی پزیهای عید آورد و دم خونه بهم داد. یا وقتی تو خونه نشسته بودم با کامنتی مواجه شدم که لطفا برو کتابفروشی فلان و هدایات رو بگیر، من رشت بودم و براتون یادگاری گذاشتم... باور کردنی نیست، یکی بیاد شهرم و بی منت، برام هدیه بخره و حتی نخواد منو ببینه، هیچ خواسته ی کوچیکی ازم نداشته باشه و اینقدر سخاوتمندانه رفتار کنه. یا شب قبل برگشتنم از شیراز رفیق تازه حقیقی شدم بیاد جلوی درمون و بگه بیا پایین و برای هر کدوممون دو تا کتاب هدیه خریده باشه. یا برم مشهد و صبحونه مهمون کسی باشم که هرگز منو ندیده، پذیرایی مفصلی که اصلا دلیلی نداشته باشه. یا کیفمو باز کنم و توش اسمارتیزی ببینم که حس کنم دنیا رو بهم دادن، آخه من چی بگم؟ یه جور خاصی بغضم می گیره و حس می کنم لایق این همه محبت نیستم. ابدا جنبه ی مادی داستان مطرح نیست، شاید همون بسته ی کوچولوی اسمارتیز اندازه ی خیلی هدیه های گنده خوشحالم کنه، که همینطورم هست.

تاکید می کنم خیلی حس های خوشایندی رو تجربه کردم برای خودم هم باور کردنی نیست، اما شاید دیگه نخوام دوستای مجازیم رو ببینم، نه برای اینکه خوشحال نمیشم از دیدنشون، نه، اتفاقا خیلی خیلی تجربه های خوب و خوشی داشتم، فقط واقعا احساس می کنم بلد نیستم جبران کنم، این همه خوبی باید یه جوری بهتون برگرده و وقتی احساس می کنم تواناییش رو ندارم، پس بهتره روابطمون مجازی مجازی تا ابد بمونه... 

بی اندازه، تک تکتون رو دوست دارم، تمام کامنتهای خصوصی و عمومیتون رو... تمام واژه هایی که گاهی حتی نامهربونانه ست برام محترمه و با ارزش... شماها زمانتون رو برای من میذارید و این یعنی من مدیونتونم :) 


+ پست بدون ویرایش نوشته شده... وقت طبق معمول ضیق است، تفریح و امتحان کنار هم فشار بیشتری بهم وارد کرده! ملتمس دعاییم دوستانم

+ پشت قرار بود رمزی باشه که دوست شماره ی یک که سید دوست داشتنی و عزیزی هم هست، درخواست کرد پشت بی رمز انتشار داده شه و کی بود که رو حرفش حرفی بزنه؟! هوم؟!


نظرات 15 + ارسال نظر
آرام 1395/03/05 ساعت 17:59 http://simply.blog.ir

فک کنم یه ماهی هست این جا رو نخوندم و الان باید چه جوری اینهمه پست رو بخونمممممممم
عایا؟

هی وای، من شرمنده م واقعا
می خوای دری وری هامان را نخوانی؟!

a girl 1395/02/22 ساعت 21:53

ببخشید من یه سوال برام پیش اومده
این بار که رفتین تهران گویا مهمون اقوام دوستون بودید
ولی وبلاگ رو که میخوندم دفعه پیش انگاری رفته بودید هتل
مگه تو ایران به دختر مجرد اجازه اقامت تو هتل رو میدن ؟

بلییی میدن:)
خیلی هم راحت! خواهرم خیلی میرفت ما شک داشتیم باز ولی بهمون دادن رزرو اینترنتی هم کردیم دوست جان:)

نل 1395/02/22 ساعت 10:28

خدایا ی عالمه شکرت:):)
هم بابت خوش گذروندن هم بابت دوستای خوبش:)
میشه منم تشکر کنم از دوستای مجازی حقیقی شده ات؟
اینقدر پرانرژی نوشتی که انرژیتو از متنت میشه گرفت و این انرژی از دوستای خوبت و سفر و خوبی و مهربونیت سرچشمه میگیره:)
دوستای مگی خیلی خیلی ممنون که مگی رو شاد میکنین:):):) و بخاطر این محبتتون یک تشکرناچیز ازتون میکنم و حتما توی لیست حرمم اسمتون مینویسم و نایب الزیارتون میشم:)

امتحاناتتم عالی باشه مگهان عزیز:)

عزیز دلم، چه دل بزرگی داری تو نل جان
الهی هزار برابر انرژی خوبی که به ما میدی به خودت برگرده و چی بهتر از دعا؟!
این دوست شماره یک و شماره دو خیلی خیلی خوشحال میشن از دعات و هر دو بچه های معتقد و نمازخون و اینهایی هستن؛)

ممنوووونم:*

فرفره موی 1395/02/22 ساعت 10:05

من 19 سالمه و خواهر و برادری ندارم آجی :)
ولی خب از سفر کردن شما خیلی خوشم میاد ... به نظرم زندگی همینه ! فقط باید ازش لذت ببری و خوش باشی ... در کنار درس و کار و تلاش باید باید باید سفر و خوش گذرونی باشه . خب شما چن سال درس خوندی و حالا وقت استراحتته :)
امیدوارم وقتی به سن شما رسیدم همینقدر خوشحال و سرزنده باشم :))

الهی دختر کوچکم!
جالبه، من خواهرم 28سالشه و هیچ وقت عین من سفر نکرده، ماموریت زیاد رفته ولی تفریحی نه
گاهی شرایط آدما تعیین می کنه که چجوری وقتشون رو بگذرونن:) امیدوارم تو یه دانشگاه خوب مشغول به تحصیل شی و بعد برای استراحت سفرهاتو شروع کنی؛)
الهی سرزنده تر باااشی تو این سن !*_*

سلام 1395/02/22 ساعت 09:41

منم دوست مجازی تبدیل شده به دوست حقیقی می خوام

خب پیدا کنید ^-^
به نظرم کار سختی هم نیستا، مخصوصا الان تو اینستاگرام خیلی یافت کردن دوست ساده ترم هست:|

مروئه 1395/02/22 ساعت 09:25

هر چقدر هم که نخوای دوستای مجازیتو ببینی قرار شد وقتی من به امید خدا رفتم مشهد ساکن شدم بیای پیشم و اون چادرو بهت هدیه بدم همون گل ریز داره که بنفشم هست یادت نره پس منو از تو اون لیست دربیار

هی واااااای من، اینقدر دوستای خوبی دارم به از شما نباشن که حس می کنم باید ببینمشون:|
راهش اینه قول بگیرم خودشونو به زحمت نندازن فقط
ولی چادر؟ نقطه ضعفمه! ازت می گیرمش حتما یه روزی :))) :*

هبه 1395/02/22 ساعت 08:39

در تایید دوستمون باید بگم که صداش وای صداش

وای :|
صدام وای صدام :/؟ دهه...

شهرک سینمایی هر چند سال یه بار تغییر می کنه! مثلا هر بار یه جاش که قرار لوکیشن اصلی باشه بیشتر رسیدگی میشه بهش! من هر چند سال یه بار رفتم و فکر کنم جلوی اغلب درهاش عکس دارم! آخه من یه ورایی عاشق درهام! مث درهای ماسوله که اونا رو هم سعی کردم از قلم نندازم

عه! جدی؟
الان پروژه معمای شاه درحال انجام بود و بسته بودنش:|
منم عاشق درهام ولی هیچ عکسی، با هیچ دری نگرفتیم که... نمی دونم چرا
وای ماسوله

دوست شماره یک 1395/02/21 ساعت 19:44

سلام...من شایسته این همه خوبی هایی که شما گفتی نیستم وفاصله زیادی دارم تا بهش برسم...به هر حال ازت خیلی ممنونم..
شمافقط جنبه های مثبت رو گفتی...
درضمن این خانم مگهان صداشون سحر (به کسر س) داره مانند داوود نبی

سلام
واقعا شایسته ترین شما خانوم دوس داشتنی:*
هی وااای من، صدای من کاملا سلیقه ایه! یه سری ها کاملا بدشون میاد و یه سریهام خوششون میاد. اصولا حد واسط نداره اینو گفتم دوستان فک نکنن صدام چیزیه حالا؛)

Meredith 1395/02/21 ساعت 18:56 http://san-antonio.blogsky.com

خوب تموم سفرنامه هات رو خومدیم! بسی قشنگ بود....انگار که خودم سفر کردم تهران :))) و اینجا یک عدد کامنت نهاده تا حضوری خود را اعلام کنیم. :دی

خیلی هم ممنانیم!
من حس می کنم خیلی بد می نویسم:| ولی همین که دو نفر بخونن بگن حس خوبی داشته برام کفایت می کنه:دی
بازم مچکرم *_*

چقد خوش بحالت مگی :) واقعا خوش بحالت مگی :)) اصلا خیلی خیلی خوش بحالت مگی :)))
انقد دوس دارم منم اینجوری برم سفر و گشت و گذار ... تنهایی !!
ولی حیف ...

به ظاهر ماجراها نمیشه نگاه کرد دخترک... چند سالته؟ من 25سااالمه و شاید فردایی نداشته باشم، من درسم رو خوندم و حالا برای پر کردن وقتهای بیکاریم-از سر بیکاری- سفر می کنم، ظاهرش قشنگه، ولی در بطن ماجرا چیزهایی نهفته ست که شما نمی بینید و من می بینم:)
ایشالا میری... چرا تنها؟ یه روزی با همسرت میری، با خواهرت میری...:)

چوپان 1395/02/21 ساعت 16:14

نع.باورم نمیشه!
داری مثل چی! دروغ میگی :|
.
میدونی چرا انقدر تهرانو خوب گشتی؟ چون تهران رفتن شما مثل شیرازو اصفهان رفتنو ایناست... یعنی جنبه گردشی داره فکرکنم
برای همین همیشه از کوتاهترین زمانهایی که هستیدم برای گشتوگذار استفاده میکنید. ما که والا اونجا بریم همش از خونه این فامیل به خونه ی اون فامیل باید انتقال پیدا کنیم :| دیدی که خودت :| همهههههه هم ناراحت میشن!!!! خداااااا

:دی

آره فکر کنم همینه، من اصلا تهران نرفتم تو عمرم اونقدر، خب میشه با فامیلم گشت که، شمام که موارد دور و برتون پایه ن:دی
این سری بگو من می خوام اینجاها رو برم و برید دیگه=)) این سری با فاطمه می ریم ایشالا چوپان!!!
خیلی مهربونن طفلی ها واقعا:| جدی جدی... قدردان بوبو زای جان

هبه 1395/02/21 ساعت 16:10

باغی رو درست کن.باقی

وااااای من نوشتم باغ:|¿ نههه =))))))))

چوپان 1395/02/21 ساعت 16:01

http://pari-parsa2.blogsky.com/1395/01/30/post-250/%DB%8C%D9%87-%D9%88%D8%AE-%D8%A8%D8%AF-%D9%86%D8%A8%D8%A7%D8%B4%D9%87

اینجارو دیدی؟ :))

همون خانومست که گفته بودم میرم وبلاگش. این پستشو ندیده بودم

نههه... ندیده بودم که!!!
خدای من، خیلی اتفاق جالبی بود. ممنونم ازشون
چوپان آدرس وب این خانم اسم و فامیلی یکی از دوستامه... دوست حقیقی، باورت میشه؟!
پری پارسا:|

+ چقدر چسبید!

نفس 1395/02/21 ساعت 15:34 http://takenote.persianblog.ir

ووای عزیزم چقدر عالی. خدا این دوستای خوب رو برات نگه داره. البته تاگفته نمونه که خوبی و مهربونی و صفا و صمیمیت شما حتما دلیل این محبت هاست که برمیگرده
همیشه به گردش و شادی دخترک مهربووون

^-^ ببین کی اینجاست، عزیز دوست داشتنی من...
واقعا من بهشون هیچ محبتی نکردم نفس عزیزم
و واقعا هیییچ محبتی...
از ته دل واست آرزوهای خوب خوب دارم، برگرد با کلی تجربه های خوب خوب برگرد یه روزی، خب؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد