مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

پیش در آمد سفرنامه تهران

ساعت 1.5 شب، مامانش پولی که برای صدقه گذاشته بود رو داد دستش و بعد اونم داد دست من که هردومون دستامون بهش خورده باشه و سپس!! انداختنش تو صندوق صدقات، هیچ وقت همچو صحنه ای رو ندیده بودم، یک حس خوبی توش بود. 

بالاخره سوار اتوبوس شدیم و با مامان و بابا و خواهرش که رسونده بودنمون به ترمینال خداحافظی کردیم. از اون تصاویری که هیچ وقت نمی دونم دوسش دارم یا نه، حس خوشیه همراه با کمی دلگیری...

اون همیشه کنار پنجره می شینه و به قول خودش زرنگی می کنه اینجوری :دی،و تزشم اینه که من کوچیک ترم پس کنار پنجره می شینم، احتمالا تو ماشین خودشونم که می شینه میگه من بزرگترم پس کنار پنجره می شینم؛) درهرحال خیلی حساس به کنار پنجره نشستنه، این بار هم طبق معمول رفت و کنار پنجره نشست، بهش گفتم نصف راه من، نصف راه تو، خب؟! قبول کرد، بعد چند ثانیه کاشف به عمل اومد که صندلیش خرابه و تو حالتی بین نشسته و خوابیده ثابته، به راننده گفتیم بلندمون کرد از جامون و با یه میله ی دراز و آچار و چه و چه اومد و بعد چند دقیقه تلاش صندلی رو به حالت نشسته برگردوند، پرسیدیم حالا درست شد یا بازم برای تغییر حالت باید صداتون کنیم؟! که با حالتی افتخار آمیز گفت باید صدام کنید!!! خب قرار بود نصف راه من بشینم کنار پنجره و نصف راه اون، ولی ما زرنگ تر از این حرفاییم بله، وقتی دیدم صندلیش خرابه زیر قولمون زدیم! هاها... (پارت اول)

---

از ماجراهای اتوبوسی که بگذریم، از اینکه جای اینکه 4 ساعته برسیم 6ساعته رسیدیم هم بگذریم! از این بگم براتون که وقتی وارد ترمینال شدیم شروع کردیم به خندیدن از یادآوری سفر قبلی، یه اتفاق بامزه افتاد که از گفتنش معذوریم، فقط همینقدر بدونید که ربط به نماز خونه داشت!!! 

این سری رفتیم تو نماز خونه برای تجدید خاطره که دیدیم درشو دارن می بندن، اومدم بیام بیرون که یه دختر خانومی گفت من شما رو می شناسم!!! و من گفتم اشتباه می کنید چون من اصلا... و نذاشت حرفم تموم شه که با حالتی توام با ناراحتی و خشم کوله ش رو گذاشت رد دوشش و گفت ولی من مطمینم... 

به چوپان گفتم من قیافه ی آشنایی دارم، اما خب اون خانوم اشتباه می کرد، کی ممکنه منو تو تهران بشناسه؟! چوپان احتمال اینکه از بچه های وبلاگی باشه رو هم داد، اما خب مگه من چند تا خواننده دارم :/؟ (پارت دوم)

---

همیشه می دونستم که خانواده رو به دوست ترجیح می دم، و البته می دونستم وقتی دوستام رو وارد محیط خونواده می کنم خیلی احساس آرامش دارم. تو این سفر از تمام حس هام مطمین تر شدم، اینکه من آدمها رو معمولا دوست دارم، خانواده ها رو، و خصوصا وقتی بهشون احساس نزدیکی کنم، وقتی حس کنم اونام حس خوبی بهم دارن... 

هوم، من و چوپان این دو روز رو خونه ی عمه خانوم بودیم، وقتی این دو روز تموم شد احساس کردم با تمام وجود دلم برای این لحظه ها تنگ می شه و خب من با تمام معذب بودنم اونجا لحظه ای احساس غریب بودن نکردم، بس که خوب بودن همگی... 

عمه شبیه عمه های فیلم ها بود، از اونا که مدام تو آشپزخونه ن و در حال آشپزی، در حال چای دم کردن، سبزی تازه خریدن و پاک کردن، اصلا از اون سبک زندگی ها که حسابی زندگی توش جریان داره... تا بخواین این روزا چای تازه دم با عطر هل خوردیم، باور کردنی نیست ولی من بعد از بیست سال کوبیده ی آبگوشت خوردم و انگار طعمش برام خوشایند بود، بزرگانه رفتار کردم و مرغم رو سر ناهار خوردم، و جالیب اینجاست که به نظرم خوشمزه هم بود، حالا که برگشتم احساس می کنم به اندازه ی یک سال با تجربه تر شدم! احساس می کنم حالا شهامت خوردن غذاهای تازه و دست پختهای مختلف رو دارم و این یه افتخار بزرگ برام محسوب میشه... و مهم تر از اون احساس می کنم واقعا ارتباط برقرار کردن با آدمهای تازه تو دنیای حقیقی هم برام سخت نیست!

تو این سفر دو روزه بخش اعظمی از خانواده پدری چوپان رو زیارت کردیم و بسی از این بابت مشعوفیم... میام و میگم چی کارا کردیم. 

این پست صرفا پیش در آمدی بود که احساس می کردم دوست دارم جایی ثبتش کنم!