-
مهمون حبیب خداست اصلا:دی
1394/09/09 00:52
هربار می رفتم کتابخونه 3 تا 5 صندلی توسط عزیزان گوشی به دست اشغال شده بود، یه روز که ازقضای روزگار هوا بارونی هم بود وقتی کلاس تموم شد کوله مشکیمو رو دوشم گذاشتم و دوان دوان رفتم پیش به سوی کتابخونه، با یه نگاه دیدم فقط 2نفر از 20 نفر حاضر کتاب زیر دستشونه، بقیه گوشی دستشونه و اصلا دور و برشون اثری از کتاب نیست، خلاصه...
-
8 آذر 94
1394/09/08 18:10
امروز یکی از روزای پر دغدغه م بود، کلاس داشتم، کلی تمرین برای حل کردن، ترجمه قرآن برای خوندن و از همه مهم تر امروز مهمون دارم، از وقتی رسیدم خونه در حال دویدنم و الانم منتظرم تا دقایقی دیگه دوستم بیاد:) نمی دونم چرا اینقدر عاشق مهمونم و نمی دونم چرا اینقدر بی فکر مهمون(خمیازه)دعوت می کنم. 8 آذر 94 مونم اینجوری گذشت. +...
-
به رنگ و بوی بی پناهی...
1394/09/08 12:18
براش میوه پوست کندم گفت دخترای من هیچ وقت برام میوه پوست نمی کنن. وقتی حرف میزد باهام دیدم روسریش بد مونده، چادرشو از سرش برداشتم و روسریشو مرتب کردم رو سرش، گفت واسه همینه مامانتون همیشه اینقد مرتبه؟ داشت خاطره میگفت هی یادش میرفت گفت خاله اگه خنده ت می گیره بخند، گفتم از چی خنده م بگیره؟! گفت همین که هی یادم میره...
-
مرد بی وطن - کورت ونه گوت
1394/09/07 22:40
سلینجر منو تا ابد یاد یکی از بچه های وبلاگی میندازه، هولدن کالفید و همینطور کورت ونه گوت تا ابد یاد آقای مجید مویدی... کتاب مرد بی وطن رو به همتون پیشنهاد می کنم، مجموعه مقاله های خیلی دوست داشتنی جناب کورت ونه گوته :) بالاخره قرعه به نام این کتاب افتاد و یک نفس دو سومش رو خوندم. 7 آذر 94 - بخش دل نشین امروز که دلم...
-
[ بدون عنوان ]
1394/09/07 16:15
اومدم نیم ساعت چرت بزنم، ایمیل بابالنگ درازو باز کردم و با دقت خوندمش، نه هیچ اطلاعاتی از مقصدش نداده، فقط نوشته برای مدتی در سفره... کم کم خوابم برد، با ویبره ی گوشی از خواب پریدم... (کمی بی ادبیه، اما دلم خواست ثبتش کنم) تو اس ام اس نوشته بود : " خیالت تخت، رویش من بخوا.بم" چشمامو مالیدم و دوباره با دقت به...
-
شمالی ها بی حیان، لرها گرگن، من از کردها می ترسم! و امثالهم
1394/09/06 20:56
لازم دیدم یه چیزایی رو براتون بگم، احساس می کنم خیلی در زمینه هایی عقب ماندگی داریم، هممون! خودم هم مستثنی نیستم از این امر --- اول اینکه تا یه شمالی! رو میبینید که بی حیاست، دروغ میگه و یا هرچی، تعمیمش ندید به کل شمالی ها... از سر تا ته شمال ایران که بخوای بری 20ساعت باید طی کنی و شمال که میگید منطقه ی وسیعی رو در بر...
-
اینجا رشت است، خانه ی مگهان اینا:)
1394/09/06 07:35
از اونجاییکه حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت، دیروز برادرک رو مجاب کردیم که زین پس کلاس زبانش رو بره و تنها زمان خالی همینی بود که می بینید!ساعت 8 صبح روز جمعه... خلاصه از این هفته قرار اینطوری شده که همگی ساعت 7 بیدار شیم که هانی خان حس بدی بهش دست نده و راحت تر از خواب صبح جمعه ش دل بکنه، انواع صداها،...
-
کاش میشد منو بزنه!
1394/09/06 01:45
مامان : کی؟! :| من : مسواکم!!! حال ندارم خب... کاش میشد اون بیاد منو بزنه جای اینکه من اونو بزنم
-
همیشه که نباید بخندیم خب...
1394/09/05 20:42
صدای خنده ها و شوخیهامون تا دو تا ساختمون اون ور تر میرفت که تلفن زنگ خورد، همه سکوت کردیم و مامان با چند تا بله، خواهش می کنم، این چه حرفیه؟ صحبت رو تموم کرد و رو به ما گفت مهمون داریم. مهمونی که با شنیدن اسمش واکنش اعضای خانواده این بود... مگهان بغض کرد و سکوت، خواهر گفت ما خونه نمی مونیم، برادرگفت من درس دارم...
-
پس انداز ما را پس انداخت!
1394/09/05 11:39
سالهاست بابا هیچ روزی ناهار کنارمون نیست، از 3 سالگی من تا حالا... دیشب تصمیم گرفت مرخصی بگیره و بیاد برای ناهار خونه و اینجوریاست که امروز یه ناهار دور همی آخر هفته ای خواهیم داشت. واضحه ذوق زده م؟! می خوام ساعت 2 برگردم خونه و کمتر منتظرشون بذارم:) --- دیشب ماهانه م رو گرفتم و قول دادم بیشتر از 20درصدشو دست نزنم،...
-
دردهایی که همیشه دردند.
1394/09/05 02:32
از دیشب مریض شدم، صبح بهتر بودم، از یک ساعت پیش درد معده م شدت گرفته، تنم یخ زده و احساس می کنم سخت مریضم. + برای برنامه ریزی خوندن ترجمه قرآن، چشمم به تاریخ افتاد...چشام سیاهی رفت و فکر کردم امسال سالگرد اون روزا اصلا حال بد نشده و سقم گرفت و خودم رو چشم کردم به همین سرعت... ارجاع به پست نوشته شده در تاریخ 6.9 سال...
-
قول دادم به خودم...
1394/09/05 00:12
از امروز 5م آذر روزانه نیم ساعت ترجمه ی قرآن رو به انگلیسی بخونم. تا آخر ماه فقط به 20درصد ماهانه م دست بزنم. هر روز نیم ساعت یکی از رمان هام رو بخونم.
-
11
1394/09/04 15:03
همیشه به 1 های جدا از هم حس خاصی داشتم، با امروز شد 11 روز و من همچنان منتظرم...
-
و ان یکاد الذین ...
1394/09/04 12:50
دو روز پیش که روزه بودم-شب قبلش خواب دیده بودم برادرکم داره برام آواز می خونه-وقتی رسیدم خونه ساعت دور و بر چار چارو نیم بود درو برام باز کرد و تو همون چارچوب در ایستادمو بهش گفتم میشه برام تار بزنی؟! گفت مگهان دارم تمرینامو حل می کنم، اول بیا تو... ناهارتو بخور بعد-اینا رو با بدخلقی و اخم گفت- گفتم نه تا تارتو نیاری...
-
مگی و گربه و گریه
1394/09/02 23:35
نمی دونم ریشه ترسم از گربه ها از کجاست ولی میدونم نباید بهم نزدیک شن... چند وقتی یه گربه ای تو چرخ ماشین بابا زندگی می کرد. شب و روز نداشتیم و همیشه بیدار بود و جیغ میزد، حالا بزرگ شده و به شدت لوس... برام عجیبه چون این گربه خونگی نیست و نباید این همه شیطون باشه. عکسی ازش ندارم متاسفانه، همیشه در حال بازی تو کوچه ست...
-
حس خوب یعنی ...
1394/09/02 13:04
نماز خونده، با روزه بری دانشگاه و سر کلاس بشینی بدون استرس و بعدشم که بپری تو کتابخونه ی دوست داشتنیت و سهم 10صفحه ی امروز باقی مونده ت رو بخونی :) + اینقدر روزه تو این فصل لذت بخشه اصلا نمیفهمی چی شد که اذان گفتن:)! + اوصیکم به روزه در پاییز:دی ! سعی دارم هفته ای یک عدد روزه بگیرم یعنی میانگین 4 5 روزه در ماه و یه...
-
از دانشگاه!
1394/09/02 12:58
از پست قبل خوشم نمیاد ولی گذاشتم که بمونه بخاطر کامنت های دوست داشتنی دوستانم. خب...خب....بریم ادامه ی پست --- دو هفته پیش که ارایه داشتیم و موضوع مربوط به سازمان بازنش.ستگی بود و یه سری سوال ها رو باید تا تهش پاسخ می دادیم و تحلیل میکردیم. موضوعمون کمی پیچیده بود چرا که دسترسی به آمارهای کشور نداشتیم خدا بابا رو حفظ...
-
[ بدون عنوان ]
1394/09/01 20:59
دلم گرفته... امروز دلم می خواست مثل خیلی ها دوس پسرم می اومد دنبالم منو میبرد دانشگاه و برم می گردوند. نزدیک ظهر دلم خواست می اومد دنبالم و دوتایی می رفتیم یه ناهار خوب می خوردیم و حرفای خوب میزدیم و میرفتیم بلوار انزلی... + خدا رو شکر همه ی اینا زودگذره و من میدونم نه مال دوست پسر دار شدنم و نه مال همسر شدن... من مال...
-
من گذشتم از گذشته...
1394/09/01 18:37
و امروز مدام تو ذهنم می چرخید : " دقایقی در زندگی هست که دلت برای کس آنقدر تنگ می شود که می خوای او را از رویایت بیرون بکشی و دنیای واقعی بغلش کنی" + فقط دقایقی...می خوام خیلی زود برگرده تو رویام. من تنهاییمو خیلی دوس دارم... + خدایا عاقلم کن...
-
چی شد که حال خوبم بهتر تر شد.
1394/08/30 21:38
این پست رو خوندم از عارفه http://ashianeye2.blogsky.com/1394/08/28/post-321/مگی-متشکرم- ... که خب واقعا حال خوب کن بود. + دوستم کلوچه رو بخونید، نوشته هاش طنز خاصی داره و من خیلی تا حالا با حرفاش خندیدم... درسته کم می نویسه اما خوب می نویسه:) http://colooche.blogsky.com + امروز درست 5جا اسمم رو دیدم از لینکا به این...
-
چی کار کردم که از رخوت و فسردگی دور شم.
1394/08/30 17:59
پیاده روی و کتاب خونی... احتمالا با خودتون فکر کنید وقتی حوصله ندارید پس حوصله ی کتابخونی هم ندارید، بله که ندارید ولی باید با خودتون مبارزه کنید و مجبور به باز کردن کتاب کنید، بی شک بعد از ده دقیقه میبینید که حالتون از بد به خوب بدل شده... ظهر خونه رو به مقصد دانشگاه ترک کردم، فراموش کردم از عابربانک پول بگیرم 2000...
-
ال کلاسیکو
1394/08/30 12:41
روزهای اول فوتبال دوستیم روزایی بود که عاشق تیم REAL بودم. Raul بهترین بازیکنشون بود و دروازه بان کوچولوشون که الان بدل شده به دروازه بان پیر! برام دوس داشتنی بود. عاشق هرچیزی بودم که کوچکترین ربطی به تیم مذکور پیدا می کرد، بعد مدتی که تازه فوتبال ببین تر هم شده بودم، Barca رو کشف کردم. به تبعیت از ما برادرک بارسایی...
-
برگهای زرد و پر دردی که چک چک روی گونه هام سر می خورن.
1394/08/30 00:54
دارم ظرفهای ناهارو می شورم، صدای همسایه ی معتادمون رو می شنوم که سر بچه ی 5 ساله ش فریاد می کشه،صدایی پس زمینشه...چک چک... میام تو اتاق و به کتابی که برای سورنا پسرک دوستم خریده بودم نگاه می کنم، صدای گریه هاش تو گوشم می پیچه... صدایی دیگه پس زمینشه...چک چک...چک چک... به گوشی قدیمیم که روی تختم افتاده نگاه می کنم،...
-
قیدار می خوانیم.
1394/08/29 19:57
آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده ... این حرف سنگین است، خودم هم میدانم خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتنِ آکبند در آمد، فلزش معلوم میشود، اما فلزِ خطاکرده رو است، روشن است... مثلِ کفِ دست، کج و معوجِ خطش پیداست. از آدمِ بی خطا...
-
[ بدون عنوان ]
1394/08/29 14:46
رفتیم که برای روز کودک کادو بخریم برای من و برادرک... بابا و ها.نی خونه بودن، مامان گفت برات لوازم تحریر می خرم.دوست داشتم مثل بچه ها بشینم و از پنجره به بیرون نگاه کنم،ولی مامان دوست نداشت رانندگی کنه،گفت جمعه ها من رانندگی نمیکنم. با غصه ی ته دلم رفتم سوییچ مشکی رو آوردم و خودم بردمش که برام کادو بخره. تو فروشگاه...
-
روز جهانی کودک مبارک!
1394/08/29 11:22
از صبح که چشم باز کردم با انواع عشوه خرکی!(با این سن و هیکل ناز هم دارم آخه؟!)سعی کردم بگم که من هنوز کودکم و روز کودک هم چقدر روز خوبیه برای هدیه دادن به کودکان و اینها پدر ما که هربار به هر مناسبتی دست به جیب شده و پولی لای قرآن گذاشته و به ما هدیه می کردند، امروز هیچ به روی مبارک خویش نیاورده و ما را دهان باز! به...
-
من غلط کردم که از ماهی نوشتم. ببخشید،خب؟
1394/08/28 17:19
چقدر ما خانم ها گاهی بد دهن میشیم:) انتظار فحاشی و توهین بابت نوشتن یک پست برای دوستم رو نداشتم. چقدر ما آدما گاهی بد دهن میشیم. انتظار نداشتم وقتی خسته از کلاس بر میگردم بخونم که(ایشالا در آینده شوهرت بهت تجاوز میکنه و میفهمی تشویق نداره کار احمقانه ی دوستت!) البته با این ادبیات نبود و من شایسته ی خودم و وبلاگم...
-
اینجوری تا همیشه یادت میفته.
1394/08/27 18:33
یه دوستی میگفت وقتی با آقایی قرار میذاری همیشه یه عطر خاص رو بزن وقت دیدنش تا اینجوری با حس کردن اون عطر تا ابد یادت بیفته... هرگز از پیشنهادش استقبال نکردم چون وقتی خودم جایی نیستم، چرا باید یادم موندگار باشه؟ علاوه بر اون هیچ وقت با آقایی قرارهای متعددی نداشتم از سالهای پیش تا به امروز...(به قصد آشنایی) و تاکید می...
-
هم راه ...
1394/08/27 14:52
همراه* داشتن خیلی خوبه. خصوصا تو روزای بارونی عجیب می چسبه همقدم شدن... امروز یادم افتاد که برای امتحان فردام باید ماشین حساب ببرم، بهش گفتم و گفت بعد از کارش با هم میریم و می خریم. + این بارون خسته ش نمیشه؟ این همه یک نفس باریدن خسته ش نمیکنه؟ + من عاشق کلاغام... همیشه براشون نون و برنج میریزم رو دیوار رو به روی...
-
روز به روز به تعداد رشتی های وبلاگم افزوده میشه:)
1394/08/27 12:40
یه بار کامنت داشتم که تو اسمت یاسمن نیست؟ دختر فلانی نیستی؟! که خب نبودم و گفتم نیستم... البته که یاسمن رو خیلی خوب میشناسم. البته که واقعا برام جالب بود که شخصیت مجازیم رو شبیه به اون دیدن... ولی واقعا خودش نبودم. --- یه بار کامنت داشتم که تو ماشینت این رنگی نیست؟! ماشینت مثلا! توسان نیست؟! که طبیعی بود بگم نه......