-
خواب های تکرار شونده...
1395/06/14 15:28
از شبهای غم آلودی که خواب به چشممان نیامد اگر بگذریم، من هر شب خوابی برای دیدن داشتم. خواب هایی از نوع کابوس و رویا... یک خواب مشخصی را مدتهاست که می بینم و عجیب آنکه دنبال تعبیرش هم نبوده م هرگز، چند شب اخیر با تکرارش فکر کردم شاید تعبیر خاصی دارد و چرا پیگیرش نبوده ام تا به امروز؟ آمدم تعبیرش را ببینم... ساعت سه و...
-
تابستان بی تو، بی من، بی ما...
1395/06/14 02:47
دلم از نبودنم مچاله بود، با خودم فکر کردم وقتی هجده ساله بودی من کجا بودم؟ تولد 25سالگیت را کنارت بودم مگر؟ 29 سالگیت را چطور؟ با این همه نبودن سالها گذشت و تو بزرگ و بزرگ تر شدی... امسال هم نباشم، طوری نمی شود.
-
[ بدون عنوان ]
1395/06/14 01:32
بعد من هونصد سال غر می زدم که چه فامیلی خزی داریم ما، بهتر از یه سری فامیلیهاست که، مثلا طرف بخواد خودشو معرفی کنه بگه عطری هستم. بعد منم به دستمال های عطری حساسیت داشته باشم دلم بخواد بگم آقا لطفا دوری کنید از من... والا بخدا :| با این فامیلیاشون تو بهترین حالت یاد چای عطری میفته آدم دیگه
-
اتفاق خوب بیفت دیگه، مرسی، اه!
1395/06/13 22:41
امشب یه اتفاق نسبتا(!) بامزه افتاد که فعلا تا یک هفته نمی تونم ازش حرف بزنم، تا ببینیم چی میشه دیگه
-
عبادت!!!
1395/06/13 15:50
وای همش عبادت، همش عبادت خسته شدم از این همه عبادت خب آخه... + خودشون گفتن خواب روزه دار عبادته:دی به من چه.. + همینقدر بگم که از صبح هی پامیشم یکی دو خط می خونم و می نویسم باز به خوابم ادامه میدم، قیافه مم شبیه این خماره شده
-
هوس می کنیم...
1395/06/13 14:07
امروزم مثل روزای ماه رمضونی که هی و هی هوس می کردم، باز هوس کردم. تنها تفاوتش اینه که هوس امروزم فقط خوردنی نیست... یه هوس غیر خوردنی هم دارم. + هوس یه غذای مرغی خوشمزه هم کردم، مرغ سرخ شده و برشته شده، چیپس مرغ و ... (من اصلا مرغ توی غذا نمی خورم و دوستم ندارم، شاید چند ماه یک بار کمی از مرغ رو به اجبار بچشم) + غذا...
-
برای آنکه نمی داند.
1395/06/13 12:59
من خجالت می کشم ازت، اونقدری که از پشت این دیوار هم نتونستم خواهشمو بهت درست و درمون بگم. من ازت خجالت می کشم و نمی فهمم دلیل خجالتم چیه... حقش بود تو همچو روز زیبایی روزه باشم و دعاهای خوب بکنم و برای اون هم حتی دعا کنم... فعلا فقط روزه ام و دعا کردنم نمیاد، به قول اون مثل آدمی هستم که درس نخونده و در هر حال هر چی که...
-
در باب ختم صلوات
1395/06/13 04:23
یه عددی توی ذهنم بود برای ختم صلوات که دیدم دوستان زیادن و ماشالا ذکر گو؛) تغییرش دادم و گفتم وقتی میشه بیشتر باشه چرا نباشه؟ و یه عدد بزرگ تری رو انتخاب کردم و حالا خیلی مونده که به اون عدد برسیم + مگی طماع
-
معجزه...
1395/06/13 03:55
امروز با مرور یک سری اتفاق خیلی خیلی دلم برای خودم سوخت. از ته قلبم دلم برای خودم سوخت و شروع کردم دوباره به اشک ریختن...بارون هم پا به پام بارید و بعد مدتی چون دیدم هیچ کس براش مهم نیست که من تا کجای دنیا هق هق می کنم، از جام پاشدم و صورتم رو شستم. به نرسیدنها فکر کردم، به اینکه فکر می کردم تا آخر تابستون به یکی از...
-
حتی اگر دستش از زندگی کوتاه باشه...
1395/06/12 21:20
نمی دونم کسی که زندگیمون رو به هم ریخته باید بخشید؟ خیلی درگیری بزرگیه تو ذهنم... من نبخشیدم. اصلا...
-
از آمدنی های هرگز نیامده...
1395/06/12 16:57
نه که دلتنگت شده باشم ها نه... فقط می خواهم بگویم به پاهایت آمدن می آید... + منبع نامشخص + عصر ترین عصر جمعه ها برای من بارانیست. هرچقدر عاشق و کشته مرده ی باران باشم باز عصر جمعه های بارانی انگار دلم را مچاله تر می کند. انگار عصر جمعه را، عصر تر می کند.
-
و حالا ژرفای خود شناخته؟
1395/06/12 14:53
می دونم که بارون سخت دلتنگم می کنه و از خدا با اصرار طلب بارش بارون می کنم... # فرقت من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی فرجام بگذاریم...
-
صدای بارونو می شنوی؟ بی نظیره، بی نظیر*
1395/06/12 05:43
دلم می خواد تو چشات نگاه کنم و ازت بپرسم، بپرسم تو هنوزم صدای بارونو می شنوی؟ * صدای اون شبم هنوز تو گوشمه...
-
باز باران...
1395/06/12 04:49
دوستم برام نوشته : "باران یعنی تو می آیی" + جملات خالی بندی رو باور نکنیم، حتی اگه بعد یک ماااه یا حتی بیشتر بارون بباره باز هم اومدن تویی در کار نیست. + بعد شب خیلی سخت و مسخره ای که سپری کردیم صدای بارون عجیب آب روی آتیش بود...
-
یواشکی های خانه ی ما
1395/06/12 00:05
امشب دعوای خیلی بدی شد اینجا، حامد کاش روحت آروم باشه... می دونم که نیست. می دونم... واااای وای وای خدا، یه کاری کن خدا... + بحث سر محل زندگی عمه ست.
-
از خود راضی هستم اصلا، اه
1395/06/11 18:29
من کیک امروزمونو خیلی دوس داشتم
-
سری پستهای لحظه ای
1395/06/11 17:51
ده دقیقه ای خوابم برد، وقتی پاشدم دیدم بالشم خیس خیسه و من دارم هق هق می کنم. + هنوز امید دارم که خوب شه همه چی، خوب شم من، خوب شه زندگیم...
-
در باب ختم صلوات(ثابت موقتا)
1395/06/11 16:21
من هیچ عدد خاصی رو اعلام نمی کنم دوستان عزیزم، احتمالا از عدد مورد نظرم بیشتر میشه. پایان شمارش و مهلت و این حرفها هم انشالله، اگر زنده باشم 20 م هست. جالبه بدونید من ابدا نمی دونستم فردا روز شهادتشونه و دو روزی بود درگیر این بودم که نذری کنم و ازشون حاجت روایی همه ی جوونها، تاکید می کنم همه ی جوونها و آرامششون رو...
-
ختم صلوات:)
1395/06/11 12:58
از روزی که آن اتفاق افتاد و من بالای سر کفن پوشش نشستم و الرحمن و ملک خواندم قصد داشتم بیایم اینجا و بگویم بیایید ختم قرآن گروهی برایش راه بیندازیم. اما هیچ فرصتی نبود، واقعا نبود. آنقدر اشک می ریختم که چشمم برای خواندن کلمه ای یاریم نمی کرد و هنوز هم فرصتش کم است و چون مجالم کم است ترجیح میدهم بنشینیم دور هم یک ختم...
-
شهری ور
1395/06/11 12:50
شهریور مرا زن خانه می کند، زن خانه... اینطور بگویم که پارسال این روزها اولین روز خانم خانه شدنم را تجربه کردم. دلشوره ی نداشتن غذا را فهمیدم، درد به هم ریختگی خانه و آمدن مهمان سر زده... چشم به راه بودن را فهمیدم، چشم به راه اعضای خانه بودن و نگران خستگیشان بودن هی شهریور می آید و موقتا وظایف خانه را به دوشم می...
-
مرور خاطرات بد...
1395/06/11 12:07
داره کم کم باورم میشه، داره دردا رو باورم میشه... یک ماه پیش این موقع ها آماده شدم رفتم مسجد برای نماز ظهر و وقتی برگشتم خونه جواب همه ی گریه هام رو گرفته بودم. تو مسجد بی دلیل اشک می ریختم و میگفتم خدا من چمه؟ زندگیم که خوبه چرا دلم فشرده ست؟ و نمی دونستم پسر عمه رفته، اونم اونقدر بد... نمی دونستم بابام چه حالیه، نمی...
-
برای بهبود وضعیت روحی
1395/06/10 17:42
باید یه قدمی بردارم، قدمم باید کم هزینه باشه... سفر رفتن هم که دیگه شدنی نیست. متاسفانه... وگرنه یه سفر دو روزه می رفتم به یه جایی
-
میم مثل مریم
1395/06/10 15:59
عکس کتاب اورجینال هری پاتر رو که دیدم بی اراده نوشتم دلم خواستش و با خودم گفتم وقتی خوب شه حالم به خودم جایزه میدم و اینو برای خودم هدیه می خرم. هرچند که واقعا خرجای اضافی ممنوعه تا اطلاع ثانوی... و ببینید من چقدر خوشبختم که دوست ناشناخته ی راه دورم برام نوشت اگر خوشحالت می کنه آدرس بده تا همین فردا کتاب رو برات ارسال...
-
بعد بشینم بگم نشستم هواتو نفس می کشم.
1395/06/10 15:20
نمی دونم چه لذتی داره که بدونم تو یه هوا با آدمای دوس داشتنی زندگیم نفس می کشم. مثلا وقتی میرم مشهد می دونم سه چهار دوست هستن که از همین حوالی، از همین هوا با هم نفس می کشیم و حال دلم خوب میشه.
-
سواله خب عیب که نیست...
1395/06/10 13:03
پرسیده بودین که عمه محجبه ست؟ پاسخ : "بله، کاملا" البته بدون پوشش چادر
-
و دوباره تنهایی و رادیو پیام
1395/06/10 12:47
واقعا آنقدر که رادیو را در خانه دوست دارم، در ماشین ندارم. یعنی هرگز مرا حین رانندگی در حال گوش کردن به صدای رادیو نمی بینید، ولی روزهای خوشحالی و غم در خانه م با گوش کردن به رادیو می گذرد. روشنش می کنم و اولین جمله ای که مانی رهنما می خونه و می شنوم اینه : "من عادت می کنم با درد تازه... " ته قلبم خالی میشه...
-
خدا جان پس چرا تو عاشق اسمارتیز نیستی؟
1395/06/10 12:30
به شدت خسته ام و به شدت می خوام که خدا نوازشم کنه و تنها روشی که برای خوشحال کردن خدا به ذهنم می رسه اینه که صداش کنم، خیلی صداش کنم، و یا اینکه از اسمارتیزای خوشمزه م بدم بهش... یعنی قبول می کنه؟ #جز صدا کردن اسمت اینجا چاره ای ندارم...
-
و ان یکاد الذین ...
1395/06/10 03:29
تا یادم نرفته یه کم از عمه م بگم براتون... روز خاکسپاری هممون کفشای اسپورت پامون بود و لباس های بسیار راحت مشکی... من مانتوی مشکی نداشتم، سرمه ای تنم بود. رو خاک نشسته بودم منتظر که حامد و بیارن از مرده شور خونه(چه اسم وهم انگیز و بدی) عمه م مانتوی مشکی شق و رق به تن داشت با کفش پاشنه بلند بسیار مجلسی و شیک، می گفت...
-
توالت فرنگی
1395/06/09 22:04
لطفا اگر قراره از خودتون و حرفهاتون خاطره به جای بذارین خب حرفهای خوب خوب بزنین. که اینطور نباشد من برم دستشویی برای قضای حاجت و یاد عزیزی بیفتم. + د آخه لامصب من توالت فرنگی ببینم یاد تو بیفتم؟!
-
[ بدون عنوان ]
1395/06/09 20:36
آقا جان، هی روزا دارن می گذرن و منم هی نا امید تر از رسیدن به اون آرزوی کوچولوم... یعنی چییی واقعا آخه خدا؟ هوم؟ دقیقا ینی چی؟