مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

تهران عزیز لطفا من رو به مدت 2 3 روز در خودت جای بده:)

و اینکه اولین سفر 95 انگار قراره سفر مجردی با یه دوست خیلی خوب باشه. یه سفر خیلی ساده و کوتاه با یه کوله و همین :)


+ خیلی خیلی مشتاقم که برم امام زاده صالح، نمیدونم چادرم تو کیف کوله م جا شه یا نه... (می دونم در ورودیش چادر میدن)

خوشم میاد!

از سفرهای یهویی! برنامه ریزی شده خوشم میاد. 

از اینکه یه کیف بردارم و برم سفر خوشم میاد. 

از اینکه آینده م اینقدر مبهمه، خوشم میاد.

از بی برنامه بودن و در عین حال منظم بودن خوشم میاد. 

ار اینکه بدون استرس، به اکثر کارام می رسم خوشم میاد.

از اینکه در عین آزاد بودن، هزار و یک قاعده و قانون دارم خوشم میاد.

از اینکه نمی تونم در یک زمان از دو نفر خوشم بیاد(!) خوشم میاد. 

از اینکه جای صدای گیتار و پیانو، هر روز تو خونمون تار ایرانی(!)نواخته میشه خوشم میاد. 

از اینکه با مدیریت به همه خرجام می رسم خوشم میاد. 

از اینکه اخیرا وقتی مامانم کارهای مسخره ی خونه رو بهم میسپره ناراحت نمیشم، خوشم میاد.

از اینکه تو بدترین شرایط سعی می کنم به خودم خوش بگذرونم خوشم میاد.

از اینکه بعد گذشت سه ماه از روز تولدم هنوز هدیه می گیرم خوشم میاد.

از اینکه صبح با صدای چیچینی های رو سیم نشسته و یاکریم های پشت شیشه پامیشم خوشم میاد.

از اینکه دارم به ادامه ی تحصیل(!)فکر می کنم خیلی خیلی خوشم میاد.

---

از واژه ی احرم محارم(!) خوشم میاد.

از فکر کردن به جت اسکی خوشم میاد.

از واژه ی قراردادی قلب(!) به معنی یه چیز خیلی بی ربط خوشم میاد.



همه ی امروز من، به همین کشداری، به همین آرومی و خوبی

باز همه چیز رفته رو دور تند و من هی وقت کم میارم، هر ساعت روز یه کاری برای انجام دادن دارم. این وسط هی فراموش می کنم چی کار باید می کردم، یادم میره جواب پی ام بدم، یادم میره چک کنم حتی کی بهم زنگ زده... 

صبح با صدای بارون چشامو باز کردم و پتوم رو سفت دور خودم پیچیدم، یادم افتاد که قرار داشتیم، خودمو کشیدم و گوشیمو برداشتم، چوپان نوشته باید بره سر کار که مسولشون شکاره! این یعنی میتونم دو ساعت دیگه بخوابم، میرم زیر پتو و نیم ساعت دیگه می خوابم، زنگ در خونه رو میزنن، کمی آه و ناله می کنم و شاکی با پتوی دورم پا میشم میرم و میبینم بانو! اومده، خانومی که تو کارهای خونه بهمون کمک می کنه. میاد و معذرت می خواد که بیدارم کرده... کتری رو روشن می کنه، میگه بخواب دیرتر بیدارت می کنم، میگم 10 بیدارم کن، چشامو باز میکنم، ساعت 10.15 ست. با غصه می گم خواب موندم و دیر میرسم. میگه چاییتو ریختم و گفتم تا لحظات آخر بخوابی... لباسامو می پوشم و چاییم رو نمی خورم، جای بابا امروز نوبت بانوست، که باهام قهر کنه... بهش میگم ناهار دو برابر همیشه می خورم! مطمین باش

---

کلاس خوب میگذره، بچه ها حرف از لوس بودن دخترا میزنن و میگم از لوس حرف زدن، از استفاده کردن واژه های دخترونه بیزارم.

مربیمون نگاهم می کنه میگه تو خیلی لوسی، یه جور عجیبی با تمام خشک بودنت اگه ازم بپرسن اینجا کی از همه لوس تره میگم تو! 

--

میام خونه و ناهار رو دو برابر همیشه می خورم، آخه ناهار عدس پلو با دست پخت مامانه، به این فکر می کنم که شاید یه روزی از مامان کسی! یاد بگیرم که قیمه بپزم و لبخند میشینه رو لبم... 

به سارا گفتم که از مادرش نه! و حتما از مادرشوهرش یاد بگیره چجوری خورش کرفس بپزه که آرش دوست تر داشته باشه، خب اون غذاهای مامانشو خورده یه عمر و دوسشون داره... به مامانم میگم میخنده، میگه کی اینا رو یادت داده؟! چیزای خوبی بلدی

-- 

نیم ساعت رو تخت دراز می کشم، چت می کنم، وقتم تمومه و باید برم کلاس... میرم، از رفیقم کتابهام رو پس میگیرم، راهی دانشگاهی میشم که حالا دیگه حس بدی بهش ندارم، جلوی در برام از زندگیش میگه... از طلاقی که جاری نشده و انگار قرار نیست بشه.

میگه همسر باید هم کفو باشه، اینو یادت نره و مطمینش می کنم که حالا حالاها قرار نیست طوری بشه و بهم میگه حس خوبی به فلانی داره... انگار دوسش داره، میگم چرا؟ و فکر می کنم چطور ممکنه دوستم وقتی تو زندگی خودش اینقدر گیره، از فکر خوشبختی و حال خوب من خوشحال شه؟ اما هنوز آدمهای خوب هستن انگار... 

--

میرم کلاس، بعد ماه ها آقای پ. رو می بینم. بعد کلاس میگه اسمش رو تو لیست کار کلاسی بنویسم، می رم و اسمامون رو میگم، میگه اسم من اینه؟! بهش میگم خب من چرا باید اسم شما رو بدونم؟! سرش رو تکون میده و میگه حق دارینا... 

میرم نمازخونه، نمازم هنوز آخر وقت خونده میشه، 5تا چادری که ولو شده رو زمین رو تا می کنم، دیگه خجالت نمی کشم و منتظر نمیشم نمازخونه خالی شه که بخوام چادرا رو تا کنم. یه خانومی از رو به رو میادو میگه بیخیال باش، وسواسی نباش، فردا همینه... 

می خندم میگم فردا هم یکی میاد که تاشون کنه! و به این فکر می کنم کی مسول واقعی این کاره؟ 

-- 

قرآن رو می گیرم دستم، منتظرم کسی بیاد دنبالم، دو تا خانوم میگن کاش حداقل این سوالا رو می تونستیم جواب بدیم، رو خونیشو که نمی تونیم، با کلی این پا و اون پا کردن میرم سمتشون، من می تونم کمک کنم؟ شما زبان بلدی؟ میگم یه کمی! قرآن رو میذارم یه گوشه و یک صفحه رو با هم می خونیم، تلفظها رو فارسی! و خیلی عجیب بالای هر کلمه می نویسن. گوشیم زنگ میزنه و میگم باید برم، دو تا سر رسید میارن و بهم میدن، میگن اگه بخوایم برامون کلاس میذاری؟ میگم تو نمازخونه؟ میگن آره

میگم اگر 4شنبه ها هستین این ساعت من اینجام، خوشحال میشن شماره م رو می گیرن و باهاشون خدافظی می کنم.

--

میام سوار ماشین میشم، میگه جعفر طیار می خوندی؟ میگم نه کار پیش اومد، میگه گشنه ام میشه برم برا خودم غذا بخرم؟ بریم مرغ سوخاری بخریم از کنتاکی؟ یا برج؟

میگم دیرمه، وقت دکتر دارم، میگه کنسل کن، کنسل می کنم با کلی خجالت، دکترم گفته بود بخاطر من دیر تر میاد مطب و دیرتر میره، میگم از آقای دکتر معذرت بخوان و میگن حتما... 

میگم من مرغ دوست ندارم، میگه کافی شاپ کجا بریم؟ میریم کافی شاپی که پارسال تولدم رفته بودیم، سوگند اون تو نشسته، با یه پسری که بیشتر از 100 کیلو وزن داره، غمم میشه از اینکه دوستام اینجوری شدن، سیگاری که از دستش نمیفته، پوستی که تیره شده و هیچ شاداب نیست. 

کادومو میده، یه کیف، یه دستبند و یه کش مو... 

میاد و جلوی خونه پیاده م می کنه، به این فکر می کنم که...، فکرمو پس می گیرم، دستم رو روی زنگ فشار میدم، از پله ها میام بالا و مامان با چادر گلدار نماز در رو باز میکنه، خواهر میگه خسته ای نه؟ نریم سینما؟

میگم خوبم، شال رو جایگزین مقنعه می کنم، بابا شاکی میاد و میگه منم میام، مامان میگه تو از 6 سرکاری و بهتره بخوابی، مصرانه ایستاده که میام و اینجوری میشه که بعد فیلم "محمد" این فیلم خوب رو پنج تایی می بینیم و تو ماشین سر راه نقدش می کنیم، بابا میگه کی باورش میشه من شبا سینما هم برم و کلی از این استفاده از زمانش حالش خوشه... 


+ لازم بود بگم روزانه ست و خسته کننده، نخونید. اما نمیگم، کسی که نخواد نمی خونه دیگه:) لازم بود ثبت شه روزمرگی شیرینم...


از پنج شنبه ها متنفرم!

من از پنج شنبه ها متنفر نیستم و احتمالا هیچ کدوم از شماهام از پنج شنبه ها متنفر نیستید، به نظرم همین کافیه برای تشویقمون به خوندن این کتاب، کتاب رو نخوندم، مشتاقم که هرچه زودتر به دستم برسه و بخونمش...

به نظرم ما بلاگرها باید دست نوشته های یک بلاگر رو دوست تر از نوشته های یه نویسنده داشته باشیم، گرچه این بلاگر هم نوشته هاش بوی نویسنده شدن میده، شاید فکر کنید حس وطن پرستیم(!) باعث نوشته شدن این پست بوده که بی راهم فکر نکردید. من با افتخار حاضرم برای سه نفر از دوستانم این کتاب رو خریداری کنم، دوستانی که قول بدن این کتاب رو بخونن  (و در صورت پسند(!) معرفیش کنن به دوستاشون. 

نمی دونم از کی خرید اینترنتی این کتاب شروع شده، اما تازه خبرش رو از جناب همشهری شنیدم، باشد که دستم سبک باشه و خونده بشه واژه واژه های این بلاگر و نویسنده ی جوان... 

من تنها یک بار ایشون رو دیدم، اما قول میدم ازشون بخوام کتابهاتون رو براتون امضا کنن.


+ جز این سه نفر که قراره ازم کتاب هدیه بگیرن، هر کس این کتاب رو بخره و بهم اطلاع بده، من به افتخار شخص خریدار 5تومن به محک کمک می کنم و این یعنی شما با خریدن این کتاب تو کار خیر هم شرکت کردید.امیدوارم نا امیدم نکنید:| و این همه پر حرفی و حالا... لینک زیر :) 

+http://shop.negahpub.com/Products/Properties-پنجشنبهها_متنفرم_-2054.aspx


پدرانه...

هر اجازه ای می خوام ازش بگیرم اولش میگه تو خانومی و من بهت اعتماد دارم، هر کاری که فکر می کنی درسته رو انجام بده. تو بهتر از من تشخیص میدی...

و نمی دونه با همین جمله ها چه بار سنگینی رو دوشم میذاره و شاید هم می دونه، هوم؟ و همین باعث شده نتونم اشتباه کنم، باعث شده خطا نرم، خطر نکنم... و روزای عمر به اعتماد گذشت و من هنوز در تردیدم برای انجام همه ی کارهام...


یک هدیه ی رسمی، که کتاب نباشه.

خواهرم یه استاد رشتی! تو شهر غریب داشت، که حالا هر سال یه بار همدیگرو میبینن، امسال که تو عید رفت دیدنش نمی دونستیم بهتره دست خالی بره یا نه؟ با هم فکری به این نتیجه رسیدیم که براش یه کیف پول چرم بخریم. بعد فکر کردم واقعا کسی عین من هست که با وجود داشتن چند کیف پول، باز از گرفتن همچو هدیه ای خوشحال شه؟

اصلا این گزینه به نظرتون هدیه ی مناسبیه برای یه استاد که رابطه ی نزدیکی هم باهات داره؟! و اگر نه چی مناسبه؟ 


+ علاوه بر عطری که آقایون میزنن، کفشی که می پوشن، ساعتی که دور مچشون میبندن، یک چیز دیگه هم برام جذابه و اون کیف پوله! 

+ دلیل نمیشه اگه کسی هیچ کدوم از گزینه های بالاش برام جذاب نباشه از خودشم خوشم نیاد. اصلا... 

کی می خواد بهم عیدی بده؟

هیچ کس نمی خواد به من عیدی بده؟

مثلا پول دو شب هتل موندنم رو؟ یه هتل کاملا معمولیا! در پای تخت! نه یعنی همون پایتخت:|

یا مثلا پول این دوره ای که می خوام توش ثبت نام کنم رو؟ 



+ خوش اشتهام خودتونید! سپاسمندم

امضا مگی مگولیان!

این حرفا رو ولش...

دیروز بین کلاسا اومدم خونه، دوش گرفتم، وضو گرفتم و راهی شدم، تو این کلاس بنده نماینده ی کلاسم!(اجبارا نماینده م کرده و کلی هر جلسه کار باید برای کلاسش ببرم:| و باید زودتر از بچه ها برسم) دیگه آلبوم جدید فرزاد فرزین(!) رو پلی کردم و برای اولین بارها تو عمرم سرعت رفتم، خیلی خییلییی چسبید، وقتی دیدم زیادی داره بهم می چسبه گفتم به خودم حال بدم و دو تا دور دیگه هم بزنم. از خدا که پنهون نیست از خلق خدا چه پنهون؟ بی حوصله و کسل بودم دیروز، این آهنگا حالمو خوب کردن و با روحیه ی خوب و نیش خیلی باز! رهسپار راه علم شدم.

موقع برگشت حالم خیلی خیلی بهتر بود(استادم زحماتم رو دیده بود!) با دوستم سوار ماشین شدیم و آهنگ 2 و 4 و 6! رو گوش کردیم و کلی خندیدیم به این آهنگهای پر محتوای حال خوب کن:)) 

چقدر اینایی که حرف شین رو راحت تلفظ نمی کنن بانمکن... گوش کنید و بالا پایین بپرید و بخندید، اگه هم امکانش هست فقط تو ماشین با والیوم(!) بالا... سرعت مطمینه باشه و نه بیش از اون :|


ششhttp://dl.nicmusic.org/nicmusic/006/010/04%20-%20Farzad%20Farzin%20-%20Shesh.mp3

علاوه بر بلا بودنش باید بگم...

بلوییش خیلی نازه!


+ همین

نامه به من آینده

از روزی که سال تحویل شد، به خودم قول داده بودم در راستای ترک گناه همچنان قدم های محکم بردارم و بعد از آرامش روح، به ظواهر امر بپردازم که حجاب ظاهر و پوشوندن موها و پوشیدن لباس های اسلامی تره... 

واقعا تا وقتی یاد نگرفتم صبور باشم و به صحبت های گاها! خسته کننده و گاها! غیبتانه ی پیر زن فامیل گوش بدم و واکنش نشون ندم، حجاب ظاهرم چه فایده ای داره؟! 

امروز که دیدم وارد سرازیری فروردین شدیم و چیزی به پایانش نمونده، خودم رو مجاب کردم به نشستن و فکر کردن به برنامه هام و در واقع هدفگزاری... قصد کردم برای شش ماه دیگه ی خودم نامه ای بنویسم، با این مضمون که من درسم تموم شده، واحدهام پاس شده و در انتظار دفاع از پایان نامه م هستم. چند ماهه که ورزش کردن رو از سر گرفتم و رهاش نکردم، روزی یک صفحه قرآن خوندم، هر ماه 30% پول تو جیبیم رو پس انداز کردم، کتاب خوندم، کتابهای رشته ی مورد علاقه م رو خوندم، کتابخونه رفتم، گاهی مسجد رفتم، یک سفر دیگه ی مجردی رو تجربه کردم، اتاقم رو مرتب نگه داشتم، لیزر رفتم، کلاس عکاسی رفتم، دوره حسابداریم تموم شده و در آخر به خدا نزدیک تر شدم... 

شما هم برنامه هاتون رو تو یه برگه بنویسید، یک هفته باز بذاریدش که بتونید مواردی رو بهش اضافه کنید، برای مثال من تو لیست بالا فراموش کردم بنویسم که قرص آهنم رو مداوم مصرف کردم، نمازهام رو سعی کردم! به وقت بخونم... 

خب وقتی این لیست رو نوشتید می تونید بچسبونیدش به آینه یا تو کمدتون، و یا می تونید از ترفند من استفاده کنید و چند ایمیل برای خودتون ارسال کنید و بهش زمان بدید، مثلا من می خوام تو سه مرحله ایمیلهایی برام برسه، اینجوری تو مرحله ی اول اگه 30 درصد اون کارها رو نکرده باشم بهم یادآوری میشه که قرار بوده این کارها رو هم بکنم... 

می تونید به سایت futureme.org برید و برای خود آینده تون نامه بنویسید و کارهایی رو که لیست کردید رو با جملات مثبت بنویسید که انجام شده! امید که قدمی باشه برای رسیدن به تک تک هدفهای کوچیک و بزرگتون ^-^ 

اونجا می تونید نامه تون رو پرایوت نگه دارید و یا پابلیک کنید که همه بتونن بخونن:) اما ناشناس...