مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

خوشبختی یعنی هدیه های یهویی رنگی رنگی...

هدیه گرفتن خیلی خوبه، خوب تر میشه وقتی به سلیقه ی خودت انتخاب شده باشه! و من چقدر به پوشیدنی های تک رنگ ساده، یا گلگلی علاقه مندم...

دو مورد از هدایا تو عکس دور همی حضور ندارن، آقا رد میشه بالاخره:-"

+ شو آف که میگن بعضیا همینه؟! :|

تصویر گنگ خود، بی خویش...

و به دوست داشتنت فکر می کردم، آشپزی می کردم...

بهتر بگویمت...

به دوست داشتنت مشغول بودم و به آشپزی در آشپزخانه ی کوچک خانه مان... و تو مشغول روزمرگیها و شاید مشغول دوست داشتنم در اتاق تاریک کوچکت... 


+ دستپخت که نه، عشقپخت مگهان - اردور زیتون با رویه پنیر - پیش از ورود به فر

یه شوهر که هیچ، یه یارم نداریم حتی...

اون وخ نشستیم دیجی کالا رو زیر و رو می کنیم بلکه هدیه ای درخور براش پیدا کنیم.

تازه سوالم برامون پیش میاد که فلان چیز خدایی کاربردی تر از فلان یکی چیز نیست؟ بعد تر به این نتیجه می رسیم که عطر خوب همیشه خوبه، تازه خودمون فیضش رو می بریم! بعدتر به این نتیجه می رسیم که خب بهتره پولامونو همه ش رو خرج روز مرد نکنیم، تولدش در پیشه و باید برای اون روز عزیز پولامون رو جمع کنیم که تولد دو نفره ی درست درمونی براش ترتیب بدیم!!!


+ میگم بد نباشه یه وخ ما تاریخ تولدش رو همینجوری الکی الکی شهریور در نظر گرفتیم! یه وخ بد نباشه حتی علایقش و سلایقش رو هم برای انتخاب کادو در نظر گرفتیم بی آنکه حتی آن مورد مفلوک را دیده باشیم!

+ حالا اینا که تموم میشه، واسه بابام چی بخرم ها شروع میشه!!! همانا برای یک بابای اشباع از عطر و ابزار آلات نباید چیزی جز جوراب خرید! آررره... (اسمایلی پوزخند به یک بابای اشباع!)


به سان لحظه ای که شوهرت رد هنددت را کچ کند*

کنسرت حامی که تموم شد داشتم طبق عادت معمولم با آب و تاب و هیجان یه ماجرایی رو برای مامانم اینا تعریف می کردم، داستان مربوط میشد به خاطره ای از چوپان! 

که یهو دیدم یکی میزنه پشتم و شروع کردم به جیغ زدن هی واااای تو اینجا چی کار می کنی و اطرافیان اشاره می کنن رنگ از رخسارم پریده بود و دستمم می لرزید حتی!!!

گفت چییی می گفتی؟! و خلاصه با تبریک تولدش سر و ته قضیه رو هم آوردم. چونان زنی شده بودم که در غیاب همسرش از خیانت و دوست پسرش حرف می زنه. 

وقتی که دوستم رفت گفتم ماماااان چرا بهم نگفتی که اینجاست؟!

مامان: خب آخه اشاره کرد که بهت نگم!!! 

من : :|


+ می ترسم یه روزی به شوهر نداشته م حسادت کنن بعضیا حتی:|

+ چوپان میگه از اولش حس خیانت به فاطمه رو داشتم:| من به اینا چی بگم آخه؟!

+ یکی از حقایقی که شما نمی دونید و باید بدونید اینه که من خیلی خاطره تعریف بکن خوبی هستم، اما ابدا خاطره هام رو در قالب کلام نمی تونم بگنجونم! حیففف

+ عنوان آهنگینم تو حلقم... چقدرم که خارجیم من!

یه وخ بد نباشه تو کتابخونه م ندارمش!

میگن کتاب پرتقال خونی هم وجود داره و ما بی خبریم!


+ آوره!


مگهان همیشه کودک...

اومدم چادر گل گلی صورتی رو بردارم که قبل من برش داشت. 

تو همون لحظه چشمم خورد به یه مهر که پایین چادرا بود، خم شدم برداشتمش...

در حالیکه تو دلم قند آب می کردن بابت زرنگی خفنی که کرده بودم ازش پرسیدم چوپان؟ مهر برداشتی؟

گفت نه! بر میدارم. چه مهرا کثیفه اینجا...

گفتم ولی من برداشتم!!! و با ذوق مهرمو گرفتم سمتش که ببینه و دلش رو سوزوندم. حسم این بود که بزرگترین شکار دنیا رو زدم تو اون لحظه ^-^

چوپان میگه این مهره اندازه هیکلم بود.

+ نماز خونه آفتاب - قزوین - 23 فروردین



الوعده وفا! این شما و این عکس...

حتی اگر قرار به رفتن باشه، این حقش نیست که بد قولی کنم و بی عکس برم... 

این شما و این امروز پر گل، پرسپولیسی و استقلالی هم نداره، امروز واسه همه فوتبالیا یه روز پر هیجان بوده؛)


+ مدتی کامنتدونیم رو می بندم، تا وقتی که فرصت خوندنتون رو پیدا کنم. با احترام... می تونید تا اطلاع ثانوی پستها رو لایک کنید تا بفهمم چند نفر خوندن؛) هوم؟

+ تو ماشین پیش به سوی خونه ی دوست سفارش دهنده ؛)


می گم یه وخ بد نباشه...

می گم یه وخ بد نباشه ما اولین پاداش کاری عمرمونو گرفتیم و اینجا اعلام نکردیم.

آره، ما یه عطر درست درمون پاداش گرفتیم.

می گم یه وخ بد نباشه ما اینجا خبر از شب بیداری های شیرینمون نمی دیم.

آره، امشب هم دو تا کیک و فینگر فود و از این چیزا میزا باید درست کنیم، سهم شما هم عکسش، چطوره :))؟


+ وبلاگستان خلوت حالی ازم می گیره هااا، ناگفتنی:|

باید با بچه هامون به روز شیم، هر روز...

تا پارسال نمی دونستی اصلا سلفژ چیه و حالا به برادرت قول می دی پشتش باشی و اجازه بگیری که بره تو کلاسهاش شرکت کنه... 


+ هنوز حرفی از کلاس آواز نزده و اگه بزنه نمی دونم واقعا خیر و مصلحت چیه؟ جو حاکم تو فضاهای موسیقی رو دوست نداریم، اما نمی شه جلوی علاقه های یه بچه رو گرفت. استادش تاکید می کنه که باید خوب از سلفژ بدونه و باید خوب تکنیکهای آواز رو بلد باشه، حتی اگه قراره فقط برای دلش بنوازه...

+ اصلا واقعا لازمه براش؟ این یه علاقه ی کودکانه باید باشه... شاید هم نه... نمی دونم

+ نگرانم صنما...

کنسرت حامی - رشت

می گم یه وقت بد نباشه من آب می خورم اینجا ثبتش نمی کنم؟

امشب کنسرت حامی بودم، می تونم بگم اگه بهترین نبود، اما یکی از بهترینهایی بود که تو عمرم رفتم. ضمن اینکه صدای زنده ش هزار بار بهتر از صدای ضبط شده توی آلبوم هاش بود. 

بعد سالها شروع کارشون تو شهرستان با رشت بود و آهنگ گیلکی هم حتی! برامون خوند. شگفت انگیز بود... توصیه می کنم کنسرتهاش رو از دست ندید. شخصیتشون هم برخلاف انتظارم بسیار زیاد دوست داشتنی بود. 


سفرنامه تهران!

قصد نوشتن سفرنامه رو نداشتم، به نظرم کار بیهوده ای بود و حوصله سر بر برای شما...

اما با چوپان فکر کردیم وقتی ننویسیم همه چیز رو یادمون میره، دوست داشتم خودش بنویسه چون بهتر از من می نویسه ولی خب نشد.

شب که می خوابیدیم با هم طی نکردیم کجا و کی هم دیگرو ببینیم، صبح با آرامش چای و یه لقمه نون، پنیر و گردو که بابام برام درست کرده بود رو خوردم و اعضای خانواده رو بوسیده و به چوپان گفتم باش میام با تاکسی تلفنی دنبالت که بریم ترمینال، راننده با سرعت 20 کیلومتر در ساعت ما رو به ترمینال رسوند، وسط راه اجازه گرفت که بنزینم بزنه تازه!!! البته با داد ما رو به رو به شد و به راهش ادامه داد با همون سرعت فوق:|

خلاصه آخرین مسافرای اتوبوس بودیم رسیدیم و به محض سوار شدن حرکت کردیم. وقتی سوار اتوبوس شدیم دیدیم آقای راننده 5بااار بهمون زنگ زده:دی هیچی دیگه نزدیک بود از پرواز... عه نه چیز از اتوبوس جا بمونیم:| 

دو تا خانوم تو راه پشتمون بودن که هنوز از شهر رشت خارج نشده بودیم فیها خالدون همو در آورده بودن و دیگه فقط از نحوه ی آشنایی نوه عموشون با نامزدش صحبت نکرده بودن با هم... 

من و چوپانم آهنگ گوش می کردیم دوتایی با یه هندزفری، اون وقت چوپان هر بار تکون می خورد این بیل بیلک از گوشم کنده میشد و اصلا اوضاعی بود! آهنگ گوشیدن با اعمال شاقه

--- 

نزدیکای تهران بودیم که به یکی از اقوام پی ام دادم و کمی خوش و بش کردیم و گفتم ما نزدیکای شهرتونیم و اینا، گفت که میاد دنبالمون و من هرچی می گفتم بابا ما اصلا مزاحم نمی شیم،چوپانم از اونجا بلند می گفت بگو که نیاد و ما خودمون از پس کارا بر میایم و اینا

اوشون می گفت شما چقدررر حرف میزنید:| من می خوام بیام، فقط بگو کی می رسی؟ خلاصه هرچه من و چوپان خواستیم منصرفش کنیم نشد که نشد! که البته خوبه که بی خیال نشد، خوش گذشت بهمون:) 

خلاصه اومد دنبالمون و تو همون ترمینال رفتیم برای ادای نماز ظهر، جالبه که نماز شکسته ی ما بیشتر از نماز میزبانمون طول کشید:)) بس که ما موجودات کند و اسلوموشنی هستیم. 

ناهارمون رو در نایب وزرا میل نمودیم و بعدش هم رفتیم یه جایی که گویا دایی امیر شکلات بود(اسمش رو نمی دونم خب!) و هات دارک(!) چاکلت زدیم تو رگ با خامه و اون شکلات ها هم خرید برامون که نشد بخوریم البته...

به میزبان پیشنهاد دادم چوپان رو بزنیم که دختر بدی بوده و هات چاکلتش رو نخورده، ولی نزدیمش،فک کردم بچه که زدن نداره:دی 

سر اون خیابونی که بودیم یه تابلوی 16 بود و جالبه که وقتی رسیدیم هتل و دراز کشیدیم رو تخت فهمیدم هردومون به اون عدد 16 دقت کرده بودیم! :-" 

بعد لمبوندن دسر شور گذاشتیم که کدوم هتل رو تایید نهایی کنیم، نظر میزبان این بود که بریم خونشون و نظر ما هم این بود که به خونواده گفتیم می ریم هتل، پس باااید بریم هتل، با کلی هماهنگی و هی عوض کردن انتخابهامون بالاخره همگی سر یکیشون به توافق رسیدیم... خلاصه دست دوست مجازیمون درد نکنه که راهنماییش به دردمون خوردو در نهایت انتخاب خوبی از آب در اومد:دی

این قسمت شور گذاشتن سر انتخاب هتل حدود یک ساعت، بدون اغراق طول کشید. از ما اصرار هتل و از دوستمون انکار... 

قول داده بودم بگم که اسم هتلمون چی بود، اما با خودم فکر کردم شاید چند وقت دیگه هم مجبور شیم بریم همونجا، پس بهتره فعلا اسم هتل پیش خودم محفوظ بمونه. 

القصه غروبش یه کم نشستیم و تو اتاق با هم حرف زدیم و زنگ زدیم روم سرویس برامون چای آوردن، خوردیم و رفتیم بیرون... همیشه بدم میاد وقتی با کسی هستم با تلفن با شخص دیگه ای صحبت کنم، اما این بار یک ربع تمام تو بلوار کشاورز با پدرم صحبت کردم، بعدش رفتیم فروشگاه فرهنگ و برای هانی هدیه گرفتم، چوپانم عکس ببعو دید و کلی ذوق کرد. یه ساک ببعو دار هم خرید، چوپانه دیگه چی کارش می شه کرد؟! دلش به ببعوهاش خوشه، اینم ذکر کنم که از رشت به تهران هرجااا گله ببعی دید ذوق کنان گوشیش رو در آورد و چیلیک چیلیک عکس یادگاری ازشون گرفت.

غروب وضو گرفتیم، چای آوردن برامون خوردیم و رفتیم سمت پل طبیعت، رفتیم مسجد رو به روی تآتر شهر و نمازمون رو خوندیم...

سر در ورودی اینو نوشته بود که منم باهاش عکس انداختم!

"آفرین دخترم، کفش را بیرون مسجد در بیار!" و جالب این بود که تنها دخترای جمع حاضر ما بودیم و البقای همه خانومای بالای پنجاه سال تو مسجد حضور داشتن :)) 

بعدش راهی پل طبیعت شدیم که یه جاهایی اینقدررر تاریک بود که هر لحظه احتمال می دادیم بهمون حمله شه:دی ولی همچنان به راه ادامه دادیم و کم نیاوردیم حتی تو تاریکی، اندکی نشستیم و خستگی هم در کردیم.

بالای پل طبیعت گوشی رو دادیم کسی ازمون عکس گرفت چند تایی و همشون خیلی خیلی خوشگل افتادن، فکر نکنید ما زشتیم، نه خیر فقط خیلی بد عکسیم:))) 

برای خوردن شام 500بار انتخابمون رو تغییر دادیم، یه جایی رفتیم تو یه رستورانی از گارسون پرسیدیم رستوران فلان کجاست:)) خیلی حرکتمون استثنایی بود می دونم:دی 

از همون لحظه اول نظر من رستوران پستو بود، بعد از بالا پایین کردن منوها و کلی گزینش و رد صلاحیت باز رسیدیم به پستو و بار و بندیل رو جمع کردیم و رفتیم اونجا :)) 

من واسه شامم آب پرتقال گرفتم. بله... 

یادم رفت قسمت مهم ماجرا رو بگم! از دوستمون شنیده بودیم تو ولیعصر یه خیابونی به اسم رشت، هست! دیگه چوپان گشت و خیابون مورد نظر از رو از تو نقشه پیدا کرد و بالاخره رسیدیم! خیابون رشت اون وقت شب عین شهر خودمون شلوغ بود و کلی بچه و جوونم اونجا تجمع کرده بودن که دلیلش مشخص نبود:دی 

رشت هرجا باشه رشته! در ضمن باید اشاره کنم که بارون هم بود وقتی قدم می زدیم اون طرفا...  گفتم که! رشت هرجای دنیا باشه بازم رشته:دی 

بعد خوردن شام هم دور و بر ساعت 1 شب بود که برگشتیم هتل، شب خیلی خوب و آرومی بود. 

فردا صبحشم که من کلاس داشتم تا غروب، صبح رفتیم پایین برای صرف صبحونه، ولی کیف دستیهامون دستمون بود، رفتیم طبقه همکف که یه آقایی از کارکنای رستوران اومد و گفت دخترا بی صبحونه نرید خب، بیاید دو لقمه بخورید بعد برید و من و چوپانم همو نگاهی کردیم معنادار و هاج و واج و فهمیدیم داشتیم از هتل خارج می شدیم و رستوران طبقه ی اوله:))) خلاصه با کمی بی میلی گفتیم خب باشه!!! =)) :))))) میایم صبحونه می خوریم!!!

بعد رفتیم صبحونه رو کشیدیم و اومدیم نشستیم با آرااامش تمام صبحونه خوردیم و این آقاهه م هی می رفت و می اومد به ما لبخند میزد. یارو فکر کرده بود اینا که دیرشون بوده، چطور اینقدررر آروم دارن می خورن؟! اینا که داشتن میرفتن حالا اومدن دیگه چرا پا نمیشن؟ خلاصه ما با آرامش تا آخر صبحونه مون رو خوردیم! 

از ساعت 10 تا 4.5 هم بنده در کلاس حضور داشتم، اومدم از کلاس بیرون چوپان عین مامانای مهربون منتظرم نشسته بود. دیگه با هم با کیف و کلی بار و بندیل رفتیم امامزاده صالح، بهم گفته بودن اونجا واسه مسایل احساسی(!) دعا کن، اگر شما کردین منم کردم. فقط برای چند تن از دوستانم دعا کردم که فکر کردم خودشون مایلن متاهل شن، برای خودم قصد داشتم دعا کنم که عاشق شم/شیم! و احساسات مرده م زنده شن، دعا کنم کسی رو داشته باشم که واقعا بتونم بهش بگم دوسش دارم، اما این دعا رو هم نکردم، یه صفحه قرآن برای خوندن آوردم از اون قسمت که میذارن برای ظهور امام زمان، که صفحه ش169 بود!!!(حاجت روا میشم یعنی:دی)؟! دوتایی خوندیمش... 

و بعدم خدافظی کردیم و من آرزو کردم به زودی باز بتونم برای زیارت بیام، امامزاده صالح شبش خوبه، نه؟ من که نشد شب برم، اما میگم روزای بارونیش محشره... خدا نصیب همه کنه، آمین ^-^