مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

به سان لحظه ای که شوهرت رد هنددت را کچ کند*

کنسرت حامی که تموم شد داشتم طبق عادت معمولم با آب و تاب و هیجان یه ماجرایی رو برای مامانم اینا تعریف می کردم، داستان مربوط میشد به خاطره ای از چوپان! 

که یهو دیدم یکی میزنه پشتم و شروع کردم به جیغ زدن هی واااای تو اینجا چی کار می کنی و اطرافیان اشاره می کنن رنگ از رخسارم پریده بود و دستمم می لرزید حتی!!!

گفت چییی می گفتی؟! و خلاصه با تبریک تولدش سر و ته قضیه رو هم آوردم. چونان زنی شده بودم که در غیاب همسرش از خیانت و دوست پسرش حرف می زنه. 

وقتی که دوستم رفت گفتم ماماااان چرا بهم نگفتی که اینجاست؟!

مامان: خب آخه اشاره کرد که بهت نگم!!! 

من : :|


+ می ترسم یه روزی به شوهر نداشته م حسادت کنن بعضیا حتی:|

+ چوپان میگه از اولش حس خیانت به فاطمه رو داشتم:| من به اینا چی بگم آخه؟!

+ یکی از حقایقی که شما نمی دونید و باید بدونید اینه که من خیلی خاطره تعریف بکن خوبی هستم، اما ابدا خاطره هام رو در قالب کلام نمی تونم بگنجونم! حیففف

+ عنوان آهنگینم تو حلقم... چقدرم که خارجیم من!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.