کنسرت حامی که تموم شد داشتم طبق عادت معمولم با آب و تاب و هیجان یه ماجرایی رو برای مامانم اینا تعریف می کردم، داستان مربوط میشد به خاطره ای از چوپان!
که یهو دیدم یکی میزنه پشتم و شروع کردم به جیغ زدن هی واااای تو اینجا چی کار می کنی و اطرافیان اشاره می کنن رنگ از رخسارم پریده بود و دستمم می لرزید حتی!!!
گفت چییی می گفتی؟! و خلاصه با تبریک تولدش سر و ته قضیه رو هم آوردم. چونان زنی شده بودم که در غیاب همسرش از خیانت و دوست پسرش حرف می زنه.
وقتی که دوستم رفت گفتم ماماااان چرا بهم نگفتی که اینجاست؟!
مامان: خب آخه اشاره کرد که بهت نگم!!!
من : :|
+ می ترسم یه روزی به شوهر نداشته م حسادت کنن بعضیا حتی:|
+ چوپان میگه از اولش حس خیانت به فاطمه رو داشتم:| من به اینا چی بگم آخه؟!
+ یکی از حقایقی که شما نمی دونید و باید بدونید اینه که من خیلی خاطره تعریف بکن خوبی هستم، اما ابدا خاطره هام رو در قالب کلام نمی تونم بگنجونم! حیففف
+ عنوان آهنگینم تو حلقم... چقدرم که خارجیم من!