مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

سفرنامه تهران!

قصد نوشتن سفرنامه رو نداشتم، به نظرم کار بیهوده ای بود و حوصله سر بر برای شما...

اما با چوپان فکر کردیم وقتی ننویسیم همه چیز رو یادمون میره، دوست داشتم خودش بنویسه چون بهتر از من می نویسه ولی خب نشد.

شب که می خوابیدیم با هم طی نکردیم کجا و کی هم دیگرو ببینیم، صبح با آرامش چای و یه لقمه نون، پنیر و گردو که بابام برام درست کرده بود رو خوردم و اعضای خانواده رو بوسیده و به چوپان گفتم باش میام با تاکسی تلفنی دنبالت که بریم ترمینال، راننده با سرعت 20 کیلومتر در ساعت ما رو به ترمینال رسوند، وسط راه اجازه گرفت که بنزینم بزنه تازه!!! البته با داد ما رو به رو به شد و به راهش ادامه داد با همون سرعت فوق:|

خلاصه آخرین مسافرای اتوبوس بودیم رسیدیم و به محض سوار شدن حرکت کردیم. وقتی سوار اتوبوس شدیم دیدیم آقای راننده 5بااار بهمون زنگ زده:دی هیچی دیگه نزدیک بود از پرواز... عه نه چیز از اتوبوس جا بمونیم:| 

دو تا خانوم تو راه پشتمون بودن که هنوز از شهر رشت خارج نشده بودیم فیها خالدون همو در آورده بودن و دیگه فقط از نحوه ی آشنایی نوه عموشون با نامزدش صحبت نکرده بودن با هم... 

من و چوپانم آهنگ گوش می کردیم دوتایی با یه هندزفری، اون وقت چوپان هر بار تکون می خورد این بیل بیلک از گوشم کنده میشد و اصلا اوضاعی بود! آهنگ گوشیدن با اعمال شاقه

--- 

نزدیکای تهران بودیم که به یکی از اقوام پی ام دادم و کمی خوش و بش کردیم و گفتم ما نزدیکای شهرتونیم و اینا، گفت که میاد دنبالمون و من هرچی می گفتم بابا ما اصلا مزاحم نمی شیم،چوپانم از اونجا بلند می گفت بگو که نیاد و ما خودمون از پس کارا بر میایم و اینا

اوشون می گفت شما چقدررر حرف میزنید:| من می خوام بیام، فقط بگو کی می رسی؟ خلاصه هرچه من و چوپان خواستیم منصرفش کنیم نشد که نشد! که البته خوبه که بی خیال نشد، خوش گذشت بهمون:) 

خلاصه اومد دنبالمون و تو همون ترمینال رفتیم برای ادای نماز ظهر، جالبه که نماز شکسته ی ما بیشتر از نماز میزبانمون طول کشید:)) بس که ما موجودات کند و اسلوموشنی هستیم. 

ناهارمون رو در نایب وزرا میل نمودیم و بعدش هم رفتیم یه جایی که گویا دایی امیر شکلات بود(اسمش رو نمی دونم خب!) و هات دارک(!) چاکلت زدیم تو رگ با خامه و اون شکلات ها هم خرید برامون که نشد بخوریم البته...

به میزبان پیشنهاد دادم چوپان رو بزنیم که دختر بدی بوده و هات چاکلتش رو نخورده، ولی نزدیمش،فک کردم بچه که زدن نداره:دی 

سر اون خیابونی که بودیم یه تابلوی 16 بود و جالبه که وقتی رسیدیم هتل و دراز کشیدیم رو تخت فهمیدم هردومون به اون عدد 16 دقت کرده بودیم! :-" 

بعد لمبوندن دسر شور گذاشتیم که کدوم هتل رو تایید نهایی کنیم، نظر میزبان این بود که بریم خونشون و نظر ما هم این بود که به خونواده گفتیم می ریم هتل، پس باااید بریم هتل، با کلی هماهنگی و هی عوض کردن انتخابهامون بالاخره همگی سر یکیشون به توافق رسیدیم... خلاصه دست دوست مجازیمون درد نکنه که راهنماییش به دردمون خوردو در نهایت انتخاب خوبی از آب در اومد:دی

این قسمت شور گذاشتن سر انتخاب هتل حدود یک ساعت، بدون اغراق طول کشید. از ما اصرار هتل و از دوستمون انکار... 

قول داده بودم بگم که اسم هتلمون چی بود، اما با خودم فکر کردم شاید چند وقت دیگه هم مجبور شیم بریم همونجا، پس بهتره فعلا اسم هتل پیش خودم محفوظ بمونه. 

القصه غروبش یه کم نشستیم و تو اتاق با هم حرف زدیم و زنگ زدیم روم سرویس برامون چای آوردن، خوردیم و رفتیم بیرون... همیشه بدم میاد وقتی با کسی هستم با تلفن با شخص دیگه ای صحبت کنم، اما این بار یک ربع تمام تو بلوار کشاورز با پدرم صحبت کردم، بعدش رفتیم فروشگاه فرهنگ و برای هانی هدیه گرفتم، چوپانم عکس ببعو دید و کلی ذوق کرد. یه ساک ببعو دار هم خرید، چوپانه دیگه چی کارش می شه کرد؟! دلش به ببعوهاش خوشه، اینم ذکر کنم که از رشت به تهران هرجااا گله ببعی دید ذوق کنان گوشیش رو در آورد و چیلیک چیلیک عکس یادگاری ازشون گرفت.

غروب وضو گرفتیم، چای آوردن برامون خوردیم و رفتیم سمت پل طبیعت، رفتیم مسجد رو به روی تآتر شهر و نمازمون رو خوندیم...

سر در ورودی اینو نوشته بود که منم باهاش عکس انداختم!

"آفرین دخترم، کفش را بیرون مسجد در بیار!" و جالب این بود که تنها دخترای جمع حاضر ما بودیم و البقای همه خانومای بالای پنجاه سال تو مسجد حضور داشتن :)) 

بعدش راهی پل طبیعت شدیم که یه جاهایی اینقدررر تاریک بود که هر لحظه احتمال می دادیم بهمون حمله شه:دی ولی همچنان به راه ادامه دادیم و کم نیاوردیم حتی تو تاریکی، اندکی نشستیم و خستگی هم در کردیم.

بالای پل طبیعت گوشی رو دادیم کسی ازمون عکس گرفت چند تایی و همشون خیلی خیلی خوشگل افتادن، فکر نکنید ما زشتیم، نه خیر فقط خیلی بد عکسیم:))) 

برای خوردن شام 500بار انتخابمون رو تغییر دادیم، یه جایی رفتیم تو یه رستورانی از گارسون پرسیدیم رستوران فلان کجاست:)) خیلی حرکتمون استثنایی بود می دونم:دی 

از همون لحظه اول نظر من رستوران پستو بود، بعد از بالا پایین کردن منوها و کلی گزینش و رد صلاحیت باز رسیدیم به پستو و بار و بندیل رو جمع کردیم و رفتیم اونجا :)) 

من واسه شامم آب پرتقال گرفتم. بله... 

یادم رفت قسمت مهم ماجرا رو بگم! از دوستمون شنیده بودیم تو ولیعصر یه خیابونی به اسم رشت، هست! دیگه چوپان گشت و خیابون مورد نظر از رو از تو نقشه پیدا کرد و بالاخره رسیدیم! خیابون رشت اون وقت شب عین شهر خودمون شلوغ بود و کلی بچه و جوونم اونجا تجمع کرده بودن که دلیلش مشخص نبود:دی 

رشت هرجا باشه رشته! در ضمن باید اشاره کنم که بارون هم بود وقتی قدم می زدیم اون طرفا...  گفتم که! رشت هرجای دنیا باشه بازم رشته:دی 

بعد خوردن شام هم دور و بر ساعت 1 شب بود که برگشتیم هتل، شب خیلی خوب و آرومی بود. 

فردا صبحشم که من کلاس داشتم تا غروب، صبح رفتیم پایین برای صرف صبحونه، ولی کیف دستیهامون دستمون بود، رفتیم طبقه همکف که یه آقایی از کارکنای رستوران اومد و گفت دخترا بی صبحونه نرید خب، بیاید دو لقمه بخورید بعد برید و من و چوپانم همو نگاهی کردیم معنادار و هاج و واج و فهمیدیم داشتیم از هتل خارج می شدیم و رستوران طبقه ی اوله:))) خلاصه با کمی بی میلی گفتیم خب باشه!!! =)) :))))) میایم صبحونه می خوریم!!!

بعد رفتیم صبحونه رو کشیدیم و اومدیم نشستیم با آرااامش تمام صبحونه خوردیم و این آقاهه م هی می رفت و می اومد به ما لبخند میزد. یارو فکر کرده بود اینا که دیرشون بوده، چطور اینقدررر آروم دارن می خورن؟! اینا که داشتن میرفتن حالا اومدن دیگه چرا پا نمیشن؟ خلاصه ما با آرامش تا آخر صبحونه مون رو خوردیم! 

از ساعت 10 تا 4.5 هم بنده در کلاس حضور داشتم، اومدم از کلاس بیرون چوپان عین مامانای مهربون منتظرم نشسته بود. دیگه با هم با کیف و کلی بار و بندیل رفتیم امامزاده صالح، بهم گفته بودن اونجا واسه مسایل احساسی(!) دعا کن، اگر شما کردین منم کردم. فقط برای چند تن از دوستانم دعا کردم که فکر کردم خودشون مایلن متاهل شن، برای خودم قصد داشتم دعا کنم که عاشق شم/شیم! و احساسات مرده م زنده شن، دعا کنم کسی رو داشته باشم که واقعا بتونم بهش بگم دوسش دارم، اما این دعا رو هم نکردم، یه صفحه قرآن برای خوندن آوردم از اون قسمت که میذارن برای ظهور امام زمان، که صفحه ش169 بود!!!(حاجت روا میشم یعنی:دی)؟! دوتایی خوندیمش... 

و بعدم خدافظی کردیم و من آرزو کردم به زودی باز بتونم برای زیارت بیام، امامزاده صالح شبش خوبه، نه؟ من که نشد شب برم، اما میگم روزای بارونیش محشره... خدا نصیب همه کنه، آمین ^-^



نظرات 19 + ارسال نظر
رنگین کمون 1395/01/26 ساعت 19:54

نظر شما محترمه ولی من نظرم عکسه :-D با سکوت چطور میشه دوست شد
ادرس و رمز رو قبلا براتون فرستاده بودم :-) همون ادرس جدید باد و بادبادک

یا خدا من اصلا چنین چیزی رو یادم نمیاد!!
رمز؟!
آلزایمر نداشتم که اونم دیگه گویا دارم:|

بریدا 1395/01/26 ساعت 17:31 http://brida.blogsky.com

مگییییی این خیابون رشت که رفتی دقیقا کنار دانشگاهیه که من آرزوی قبول شدن و ورود بهشو دارم:)))

بله رویت شد دانشگاه هم:)) ایشالا که برسی به آرزوت جانم! ^-^
جای بسیار خوبیست اونجا که آرزوش رو داری؛)

خانوم رنگین کمون 1395/01/26 ساعت 14:48

کلاس سلفژ برای نوازنده ها یه جورایی ضروریه مگهان به نظرم بره خیلی خوبه براش
اینکه شما میای وب من هیچی نمیگی یعنی علاقه ای به دوستی باهام نداری؟ باشه منم اصلا دلم نمیخواد کسی به زور باهام دوست شه. موفق باشی

:) بله موافقم با کلاس سلفژ
من از آمارگیرم وبلاگ های بچه هایی که بهم لینک دادن رو گاه گاهی می خونم، و معمولا ساکتم... باید سکوتم رو ببخشید و من هرگز حس نمی کنم اگر کسی کامنت نمیذاره یعنی نمی خواد دوست باشه:)

+ آدرستون رو می ذاشتید اقلا... اینجا آدرسی ازتون نیست.

پستو... متوسط دوسش دارم... تو پل طبیعت شعبه داشت ؟
من اصلا هتل نمیشناسم :)) یه استقلال میشناسم.... یه هما.... که قبلا ها رفتیم توش غذا خوردیم و توشون عروسی هم رفتم...
چه باحال خیابون رشت !
از وقتی فیلم در دنیای تو ساعت چند است رو دیدم ، دام میخواد بیام و رشت رو ببینم...

پستو اینجام شعبه داشت. غذاهاش واو! نیست به قول ملت ولی قابل قبوله ؛)
ما که اون هتله بودیم بابامم اومد و رفت هتل هما اتفاقا:دی استقلال و هما زیاد می رفتن منم رفتم اما درست یادم نیستشون:دی
بلی خیابون رشت دارید شما خانوووم! ایشالا بیای و اینجا رو هم دوست داشته باشی:) من هرجایی می رم سفر بهم خوش می گذره هرررجایی...
رشت شهر زنده ایه! اگه تصور منفی پیشینی که داری بهت اجازه بده اینجا رو دوس داشته باشی:-"
خاطرات بد دوستان:|

بریدا 1395/01/26 ساعت 14:18 http://brida.blogsky.com

یکیم بیاد با من به روز شه لدفن:|

خیلی سخته! من همش 11.5 با برادرم اختلاف سنی دارم، اما بدونی چقد سخته باهاش همگام شدن، تازه بچه ی آروم و بی آزاری هم هست!!

آق مقداد 1395/01/26 ساعت 12:18

عسلک چطوری؟!

من عسل هیچ کس نبوده و نیستم.
نمی دونم چطور کسی به خودش اجازه میده من رو اینجوری خطاب کنه

خیلی عالی بود منم دلم تهران گردی خواست
تهران گردی خیلی خوبه خیلی دوست میدارم

انشالله به زودی بتونید برید:)
من کلا سفر را عاشقم، هر کجای این کره ی خاکی که میرم بهم عمیقا خوش می گذره

فوق العاده بود نوشتن سفرنامه ات

ممنونم بهامین انرژی مثبت؛)

چوپان 1395/01/26 ساعت 10:34

به به جناب آقای مویدی! :)
مدیونید اگر باورنکنید وقتی راهی تهران بودیم این موضوع یادآوری نشد :))
واقعا خیلی تعجب کردم که منِ بقول شما چوب بدست و بداخلاااااااااااققق چطور شد به یک آقا قول کافی شاپ دادم؟! :| که بعد وقتی مگی جان داستان رو برام یادآوری کرد کلی خندیدیم و تایید کردم که بله و حتما بدهکارتون هستم :)
آمو ما منتظریم!
+ عاشق خودمم که بارسارو فقط وقتی گوآردیا جان بود دوست داشتم :|

:دی
آقای مویدی بفرمایید چوپان!

+ من هم فن گواردیولا بودم، هرجا میره عاشق اون تیم میشم:دی
اما خب زیدانم همین حس رو داره برام و شدیدا برای اتفاقات رآلانه خوشحالم

Lena 1395/01/26 ساعت 01:20

انشام گفت که اونم شما رو خیلى دوست داره :))
لنا اون موقع کمتر از پنج دقیقه باهاتون فاصله داشت :|||

نهه:)))
جدی میگی؟! می دونستیم با خودمون می بردیمت شام خببب

مجید مویدی 1395/01/26 ساعت 01:19

سفرنامه رو خوندم...اما الان موضوع های مهم تری هست که باید بگم اش. چون هم از طرفِ خدا، هم از طرف اتاق فرمان دارن بهم اشاره می کنن که بگم حتما:
1- طرفدارای بارسا!! صبر پیشه کنن! تقوا پیشه کنن! اشک نریزن. حرص اصلا نخورن. حق تیمشون همین بود(این عین پیامِ اتاق فرمان و خداست، من دخلی توش ندارم)
2- چوپان انقد عصبانی نباشه. ملتو نزنه.""چوپان ما به تو چوب دادیم تا گوسپندان را به سمت آب و علف راهنما شوی، نه اینکه عصبانی بشوی آدمها را بزنی!!""(اینم عین پیام خدا بود).
این پیام هم واسه چوپان از اتاق فرمان بهم می گن:
+ خدا رو چه دیدی چوپان؟! شاید این هات چاکلت های بی مزه(که خامه ش توش زود آب مشه) و این دست قضایا که توی پستت می خوره، به خاطر این باشه که شما یه هات چاکلتی، قهوه ای چیزی به کسی بدهکاری(یعنی تقریبا بدهکاری).ها؟! چوب خدا صدا نداره که!
.............................
همه ش شوخی بود. امیدوارم خانم چوپان ناراحت نشن ازین شوخیا. ارادتمندیم ای ""تهران گردها"" ای "مسافرها""، "ای که سفر می کنید""...
هیچی بسه دیگه خیلی حرف زدم فک کنم.
اونم این موقع شب

کامنت جالبی بود!
چوپان لطفا بیا و دریاب این کامنت رو که اتفاقا من هم حس می کنم چوب خدا صدا نداره و این حرفها؛)


+ تو اتوبوس یادش انداختم، گفت یااااادمه و رو قولمم هستم! یه همچو دختر گلیه چوپان:دی
+ خجالت آوره، ولی منم باخت بارسا بهم چسبید:دی

Lena 1395/01/26 ساعت 00:46

یه ساختمون کنار تئاتر دارن میسازن حدود دوازده ساله. قبلا اونجا یه فضاى باااااز بود که ماشینا پارک میکردن گاهى، و یه مسجد کوچولوى دوست داشتنى. دهه محرم توى اون فضاى باز برنامه و اینا بود همیشه. بعد مسجدو خراب کردن که بهترشو بسازن، چهار پنج سال فقط در مرحله گود بردارى بود!! الان مثلا ساختن اما هنوز کامل نیست. اسمشو گذاشتن مجتمع فرهنگى. این کانکس قرار بود موقتى باشه ولى خیلى وقته ثابته...
همین دیگه. این بود انشاى من.
مگى چند شنبه چه ساعتى اونجا بودین؟!

انشات خیلی خوب بود.
من خیلی دوس دارم از شهرای دیگه اطلاعات داشته باشم یعنی خیلی هااا...
جالب بود!
انشاتو دوس می داشتم *_*
مگی یک شنبه ساعت 8.5 شب اینطورا اون ورا بود.

رگها 1395/01/25 ساعت 21:56

میخواستم دعوتتون کنم و همو ببینیم ولی پیشنهادشو ندادم گفتم شاید خوشتون نیاد خب :دی چه کاریه اصن!واللا :))

حالا می گفتی شاید نزدیک هتلمون بودی و یهو می گفتم و می دیدیم همو!
با برنامه قبلی شاید نمی شد اما یهویی ممکن بود این مهم میسر شه:دی
این بار بگو بهم حتما... ^-^

چوپان 1395/01/25 ساعت 21:49

بی ادبی از خودتهههههههههه ولی بگو بهش. خب؟ :| داییِ امیرشکلات، اینکاره نبود :))
.
فکرکنم همون کانکس بوده... ما انقدر در هیجان بودیم که فقط جایی باشه نماز بخونیم واقعا خودمم ظاهرشو هیچ یادم نیست...
.
فکرکردم کلا در مورد بدعکسی گفتی
.
درمورد حسادتت به چادرم در "آفتاب درخشان صحرا" هم نگفتی :| و مهری که قد کل هیکلت بود
.
هوممممم... دیگه یادم نمیاد!
.
وااااای راستی تخمه شکستن اون خانومه در فضای عرفانی امامزاده رم نگفتی :|

=))) سعی می کنم بگم. امیر موفق تره، فامیل میگفت فقط مغز اقتصادی داشته خود امیر شوکول ولی گویا اینگونه نیست:دی

آررره منم حس می کنم مسجدم نبود آنچنان:دی

:))) حسادت و حسرت! اون در یک پست دیگه خواهد ثبت شد و یا ثبت خواهد شد.

تخمه هم ممنون که ذکر کردی!

+ تخمه! یاد حرف بابام افتادم تخمه شکستن، تو امام زاده همراه با غیبت خیییلی می چسبه:)) =))

Lena 1395/01/25 ساعت 20:44

مسجد داخل پارک دانشجو بود؟آخه روبروى تئاتر ینى درواقع اون اطراف، مسجد دیگه اى نمیشناسم.
اسمشو یادت نیست؟

آره فکر کنم همونی بود که تو میگی لنا
چوپان کجایی؟ بیا کمککک :))

چوپان 1395/01/25 ساعت 20:44

دقیقا من هیچ علاقه ی خاصی به گوسفندا ندراما
ولی گله های چوپان دارو دوست دارم :) برام الهم بخشه
.
صفحش 269 بود
.
همراهمون فقط من رو داغون عکس! دونستا. نه تو. گفت همون شکل عکستی
.
به رانندگی تاکسی زنگ زدیم تا گوشیشو پیدا کنه رو نگفتی :|
.
بیشترین عکسهای سفرمونو رو صندلی دونفره ی مترو گرفتیمو نگفتی
.
اینکه اینبارم اتاقم تخت اضافه داشتم :)) نگفتی
.
فلن همینا تا بعد شاید یادم بیاد.
:|

:))) ممنونم واسه توضیحات مبسوطت!
چوپان، من مگه حرفی از داغون عکس بودن زدم؟!
من عکسی رو که رو پل گرفتیم و خیلی زیبا و بی چشم هستیم رو گفتم، یا بی چشم یا بی پا =))
تو روحت یه بار نوشتم مترو رو! بعد پاک کردم:دی

+ این تخت رو می نویسم حتما تو پست! باز بیا بگو خب؟!

چوپان 1395/01/25 ساعت 20:39

خب چوپان هات چاکلت رگیییییییییییگ و آبه مانستن :| دوکس نمیداره :D
به آشناتونم برو بگو که دیگه براش نخره! من با دانسیته ی بالا دوسدارم هات چاکلتو که خامش فوری توش آب نشه
اونجا نگفتم که تو ذوگتون نخوره :))

خیلی بی ادبی! :|
متاسفم که اینگد بی حیایی و قدردان نیستی:)))
تازه حتما تو مشهدم آب میوه ت رو نخوردی! درست می گم؟! :دی از اتاق فرمان اشاره می کنن منم نخوردم اونو
مچکرم که اونجا ابرومونو نبردی :|

آمی 1395/01/25 ساعت 20:17

وای چرا عکسا کمه

از پل طبیعتم بزااار

:دی
بیام خونه شاید تونستم عکسی بذارم!

Lena 1395/01/25 ساعت 20:13

فروشگاه فرهنگو من عاشقشم :))
مسجد روبه روى تئاتر شهر؟ همون کانکسه؟ که داخل پارک دانشجوئه؟
حرکتت تو رستوران خیلى به دلم نشست :دى قیافه گارسون دیدن داشته :|||

:))) من سه بار رفتم اونجا!
خیلی هم دوسش دارم خدایی... از طرف من هم برو و بگرد لنا!
:دی گربانت...

+ آممم کانکس؟ فک نکنم نمی دونم بوخودا شاید همین بود که میگی=))))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد