مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

همه ی امروز من، به همین کشداری، به همین آرومی و خوبی

باز همه چیز رفته رو دور تند و من هی وقت کم میارم، هر ساعت روز یه کاری برای انجام دادن دارم. این وسط هی فراموش می کنم چی کار باید می کردم، یادم میره جواب پی ام بدم، یادم میره چک کنم حتی کی بهم زنگ زده... 

صبح با صدای بارون چشامو باز کردم و پتوم رو سفت دور خودم پیچیدم، یادم افتاد که قرار داشتیم، خودمو کشیدم و گوشیمو برداشتم، چوپان نوشته باید بره سر کار که مسولشون شکاره! این یعنی میتونم دو ساعت دیگه بخوابم، میرم زیر پتو و نیم ساعت دیگه می خوابم، زنگ در خونه رو میزنن، کمی آه و ناله می کنم و شاکی با پتوی دورم پا میشم میرم و میبینم بانو! اومده، خانومی که تو کارهای خونه بهمون کمک می کنه. میاد و معذرت می خواد که بیدارم کرده... کتری رو روشن می کنه، میگه بخواب دیرتر بیدارت می کنم، میگم 10 بیدارم کن، چشامو باز میکنم، ساعت 10.15 ست. با غصه می گم خواب موندم و دیر میرسم. میگه چاییتو ریختم و گفتم تا لحظات آخر بخوابی... لباسامو می پوشم و چاییم رو نمی خورم، جای بابا امروز نوبت بانوست، که باهام قهر کنه... بهش میگم ناهار دو برابر همیشه می خورم! مطمین باش

---

کلاس خوب میگذره، بچه ها حرف از لوس بودن دخترا میزنن و میگم از لوس حرف زدن، از استفاده کردن واژه های دخترونه بیزارم.

مربیمون نگاهم می کنه میگه تو خیلی لوسی، یه جور عجیبی با تمام خشک بودنت اگه ازم بپرسن اینجا کی از همه لوس تره میگم تو! 

--

میام خونه و ناهار رو دو برابر همیشه می خورم، آخه ناهار عدس پلو با دست پخت مامانه، به این فکر می کنم که شاید یه روزی از مامان کسی! یاد بگیرم که قیمه بپزم و لبخند میشینه رو لبم... 

به سارا گفتم که از مادرش نه! و حتما از مادرشوهرش یاد بگیره چجوری خورش کرفس بپزه که آرش دوست تر داشته باشه، خب اون غذاهای مامانشو خورده یه عمر و دوسشون داره... به مامانم میگم میخنده، میگه کی اینا رو یادت داده؟! چیزای خوبی بلدی

-- 

نیم ساعت رو تخت دراز می کشم، چت می کنم، وقتم تمومه و باید برم کلاس... میرم، از رفیقم کتابهام رو پس میگیرم، راهی دانشگاهی میشم که حالا دیگه حس بدی بهش ندارم، جلوی در برام از زندگیش میگه... از طلاقی که جاری نشده و انگار قرار نیست بشه.

میگه همسر باید هم کفو باشه، اینو یادت نره و مطمینش می کنم که حالا حالاها قرار نیست طوری بشه و بهم میگه حس خوبی به فلانی داره... انگار دوسش داره، میگم چرا؟ و فکر می کنم چطور ممکنه دوستم وقتی تو زندگی خودش اینقدر گیره، از فکر خوشبختی و حال خوب من خوشحال شه؟ اما هنوز آدمهای خوب هستن انگار... 

--

میرم کلاس، بعد ماه ها آقای پ. رو می بینم. بعد کلاس میگه اسمش رو تو لیست کار کلاسی بنویسم، می رم و اسمامون رو میگم، میگه اسم من اینه؟! بهش میگم خب من چرا باید اسم شما رو بدونم؟! سرش رو تکون میده و میگه حق دارینا... 

میرم نمازخونه، نمازم هنوز آخر وقت خونده میشه، 5تا چادری که ولو شده رو زمین رو تا می کنم، دیگه خجالت نمی کشم و منتظر نمیشم نمازخونه خالی شه که بخوام چادرا رو تا کنم. یه خانومی از رو به رو میادو میگه بیخیال باش، وسواسی نباش، فردا همینه... 

می خندم میگم فردا هم یکی میاد که تاشون کنه! و به این فکر می کنم کی مسول واقعی این کاره؟ 

-- 

قرآن رو می گیرم دستم، منتظرم کسی بیاد دنبالم، دو تا خانوم میگن کاش حداقل این سوالا رو می تونستیم جواب بدیم، رو خونیشو که نمی تونیم، با کلی این پا و اون پا کردن میرم سمتشون، من می تونم کمک کنم؟ شما زبان بلدی؟ میگم یه کمی! قرآن رو میذارم یه گوشه و یک صفحه رو با هم می خونیم، تلفظها رو فارسی! و خیلی عجیب بالای هر کلمه می نویسن. گوشیم زنگ میزنه و میگم باید برم، دو تا سر رسید میارن و بهم میدن، میگن اگه بخوایم برامون کلاس میذاری؟ میگم تو نمازخونه؟ میگن آره

میگم اگر 4شنبه ها هستین این ساعت من اینجام، خوشحال میشن شماره م رو می گیرن و باهاشون خدافظی می کنم.

--

میام سوار ماشین میشم، میگه جعفر طیار می خوندی؟ میگم نه کار پیش اومد، میگه گشنه ام میشه برم برا خودم غذا بخرم؟ بریم مرغ سوخاری بخریم از کنتاکی؟ یا برج؟

میگم دیرمه، وقت دکتر دارم، میگه کنسل کن، کنسل می کنم با کلی خجالت، دکترم گفته بود بخاطر من دیر تر میاد مطب و دیرتر میره، میگم از آقای دکتر معذرت بخوان و میگن حتما... 

میگم من مرغ دوست ندارم، میگه کافی شاپ کجا بریم؟ میریم کافی شاپی که پارسال تولدم رفته بودیم، سوگند اون تو نشسته، با یه پسری که بیشتر از 100 کیلو وزن داره، غمم میشه از اینکه دوستام اینجوری شدن، سیگاری که از دستش نمیفته، پوستی که تیره شده و هیچ شاداب نیست. 

کادومو میده، یه کیف، یه دستبند و یه کش مو... 

میاد و جلوی خونه پیاده م می کنه، به این فکر می کنم که...، فکرمو پس می گیرم، دستم رو روی زنگ فشار میدم، از پله ها میام بالا و مامان با چادر گلدار نماز در رو باز میکنه، خواهر میگه خسته ای نه؟ نریم سینما؟

میگم خوبم، شال رو جایگزین مقنعه می کنم، بابا شاکی میاد و میگه منم میام، مامان میگه تو از 6 سرکاری و بهتره بخوابی، مصرانه ایستاده که میام و اینجوری میشه که بعد فیلم "محمد" این فیلم خوب رو پنج تایی می بینیم و تو ماشین سر راه نقدش می کنیم، بابا میگه کی باورش میشه من شبا سینما هم برم و کلی از این استفاده از زمانش حالش خوشه... 


+ لازم بود بگم روزانه ست و خسته کننده، نخونید. اما نمیگم، کسی که نخواد نمی خونه دیگه:) لازم بود ثبت شه روزمرگی شیرینم...


نظرات 8 + ارسال نظر
سلام 1395/01/21 ساعت 15:57

من خوندم...خیلی هم لذت بخش بود

بادبادک 1395/01/21 ساعت 02:49

روزمرگی خیلی قشنگی بود :-)
تیلو تیلو چه قسنگ گفته که وقتی روزمرگی دوستامو مبخونم انگار یه روز بیشتر زندگی کردم ( ^_^ )
مگی گیتار دوس نداری :'( اخه من گیتار میزنم :-\ سازهای سنتی رو هم خیلی دوس دارم ولی گیتار رو هم بدوست دیگه به خاطر من :-D

خیلی مچکرم :دی از جفتتون
من از گیتار ابدا بدم نمیاد، ولی عمیقا علاقه به نواخته شدن سازهای ایرانی دارم و شک ندارم اگر قرار بود سازی بنوازم اون ساز یکی از سازهای ایرانی بود.
گیتار صدای خوبی داره وگرنه... :)

مرادی 1395/01/19 ساعت 19:58

روز خوب شایدم پرکاری داشتین :) موفق باشید ...

چقدر شیرین و خوب
لذت بردم

مچکرم، پس چرا بلاگت برام باز نمیشه فمو:(؟

شروره 1395/01/19 ساعت 11:25

سهلام من ک ی عالمه کیف کردم از خوندنش و دلم نمیخاست حالا حالاها تموم بشه پرتقالک لوووووس شیک : )))) ^-<

ووویش ببین آخه کی اینجاست؟!
اوممم... بس که انرژی داری تو شروره

باران 1395/01/19 ساعت 09:04

چه حس خوبی داشت این روزانه ات مگیه عزیز

موفق باشی جانم

مچکرم :)

عالی بود روزت
گاهی که روزمره ی دوستام رو میخونم انگار یه روز بیشتر زندگی کردم

چه خوب، انرژی بده ی مایی شما خانووووم

خب روز خوبی به نظر میاد. چه خوب! میشه بگی یک روز پرتقالی دلنشین بوده! چی بهتر از داشتن دوستا و خانواده ی خوب!

واقعا یه روز پرتقااالی شیرین ^-^
اوم جای همگان خالی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد