مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

کمک!!!



دوستان بلاگ اسکایی کمک لطفاً ! من تو قسمت تنظیماتم اون موردی رو تیک زدم که نوشته برای موتورهای جستجو قابل دسترسی نباشد !!! ولی با وارد کردن اسمم تمام پست هام میاد بالا !!! :-(((

کسی هست که بتونه بهم کمکی کنه ؟ و اینکه آیا پشتیبانی بلاگ اسکای اصلا پاسخ گو هست یا خیر ؟ اگر نیست چطور باید این مشکل رو حل کنم ؟


یک صبح نوتلایی



دیروز ناهار نخوردم ! شامم چند قاشق سوپ خوردم . عجیب نیست که در عرض یک ماه یک و نیم کیلو وزنم کم شده ! هوم ؟

امروز بابت این خوب بودن حس و حالم به خودم جایزه دادم ! جایزه خوردن کلی نوتلا با نون سنگک داغ ! گاهی قانون شکنی کلی می چسبه !!! چون بنده غذای اصلی صبحانه و ناهارم گردو هست ! روزهایی که گردو نباشه کلا پکرم ! اما امروز قراره با همه ی روزهای دیگه فرق داشته باشه... پس من با نوتلای عزیزم خیلی خوب و خوشم !

آزمایش ندادم . اما می دونم به احتمال زیاد دوباره باید مصرف قرص های هورمونی رو شروع کنم و این یعنی پیش به سوی تپلی !





کارهایی کردم تا حالم خوب شه



امروز ... به اندازه ی دو هفته نماز قضای صبح خوندم ... سوره ی واقعه خوندم ... دعا خوندم ... تسبیح زدم ... ذکری که ربط به نذرم داره رو گفتم ...

نمازم رو طولانی و آروم خوندم ... سر سجاده نشستم ... با خدا حرف زدم ... گریه کردم ... لرزیدم ... ناخون خوردم !!! فکر کردم به گناهام ... و دوباره با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن ..........

دوباره دعا خوندم ... سر سجاده نشستم ... امروزم همش دعا بود و دعا ...

چه فایده ؟ تا وقتی دعا کردن ها ... اشک ریختن ها ... با خدا حرف زدن ها دلیلش آروم شدن خودم باشه که عبادت محسوب نمیشه ... اینا فقط و فقط از روی خودخواهی انجام شد ... نماز خوندم چون آرامشم بیشتر میشه تو نماز ... خواهش کردم منو ببخشه چون اگه ببخشه راحت تر می تونم زندگی کنم ... دعا خوندم که حواسم به اتفاق های کثیف دور و برم نباشه ... چه فایده که من عبادتم حتی ، از روی خودخواهی ست .







انتظار لعنتی



انتظار خر است . 

من دلم می خواست امروز یه چیزی بخرم ... خیلی هم دلم می خواست بخرمش . ولی صبر کردم ... 

به یک اتفاق خوب ، جهت افتادن نیازمندیم !











فکرهای جور وا جور



میگم من الان باید تو فکر سفر 15 روزه م به یه جایی بودم . یه جایی که ممکن بود دانشجوش بشم ...

از کجا به کجا می رسه آدم ... خیلی یهویی... بابا ... بابای عزیزم ... ازت تشکر کنم که موافق رفتنم از ایران نبودی ؟ یا ازت شاکی باشم ؟

فاطمه اول آذر میره اونجا : ( منم باید می رفتم که نرفتم ... پشیمون شدم . حس کردم بابام راضی نیست ... : (

شاید فاطمه خبرای خوبی بیاره و من باید منتظر باشم ... خوابم نمی بره و مدام در حال فکر کردن به اتفاق های مختلفی هستم که این روزها در حال رخ دادنه و اتفاقاتی که هنوز نیفتاده ... ممکنه بیفته و شرایط زندگیم رو تغییر بده ...

من 2 ماه پیش برنامه ای داشتم که خیلی خوب پیش برده بودمش... یهو چی شد ... 




دوست یعنی فاطمه ! همسایه یعنی فاطمه

اینقدر خوبه ! وقتی شاین * کارگر خونمون:دی ! خونه رو تمیز می کنه ... خونه برق می زنه... تو دوش گرفته نشستی نمازتم خوندی ...آهنگ گوش می کنی و احساس بی نظیری داری از این تمیزی ... مامانت برات چای بریزه با باقلوای تبریزی بخوری ...

اینقدر خوووبه که دوستت زنگ بزنه که دلم برات تنگ شده ! میای ببینمت ؟و تو بخندی و بپرسی کجا ؟ همونطور که انتظارش رو داری بشنوی سمت پارک شهر ... : )

من ساعت 6.15 قرار دارم با فاطمه... خیلی خوبه خونه ی دوستت یه خیابون اون ورتر از خونه تون باشه : ) اونم دوستی که بتونی باهاش مسجد بری ! پارک بری ! باشگاه بری ... باهاش از عقاید مذهبیت حرف بزنی : ) خدایا شکرت واسه داشتن این دوستای خوبم ! شکر : )





رفتم و بار سفر بستم ... با تو هستم هر کجا هستم...


اونجایی که علیرضا قربانی می خونه ...

اگر مراد ما برآید چه شود شب فراق ما سر آید چه شود ... به خدا کس ز حال من حبر نشد ... که به جز غم نصیبم از سفر نشد ...

نروی یک نفس ز پیش چشم من ... که به چشمم به جز تو جلوه گر نشد ...

من شدیدا احساس مستی می کنم ... یه جور عجیبی با این تیکه ی آهنگ کیف می کنم... یه جور خیلی عجیبی .................



یک رحمت بی وقفه


از دیشب بی وقفه بارون میباره و بارون شدیدم هست  ...

گویا خدا دلش خواسته رحمتش یهویی و بی وقفه به دست ما برسه ... دلم یک رحمت این شکلی برای زندگی خودم می خواد !

دلم می خواد هی خوشبختی رو سرم بریزه و منم نتونم جلوش رو بگیرم !

امروز مامان و برادرم خونه هستن به لطف رحمت خدا ، مدارس تعطیل شدند








بیا شب بیداریمان را به فال نیک بگیریم



از شب بیداری امشب همین نماز صبح اول وقت مرا بس ...

همین لبخندی که بعد از خواندن نماز به لب هایم نشست ...

همه ی اشک هایی که ریختم را فراموش کردم ... انگار من اصلا امشب از خواندن دوباره ی حزف هایت ناراحت نشدم!





صبح با دایی شب با دایی



صبح دایی اومد با هم نرمش یوگا انجام دادیم ... خیلی خوب بود !

شب اومد صدام کرد گفت زود حاضر شو بریم قدم بزنیم پارک شهر ! به خواهر گفتم بیا که گفت حال ندارم و خودم زود یه تیپ مشکی زدم و راهی پارک شدیم !

درست 50 دقیقه پیاده روی تند داشتیم... حالم که خوب بود ! خوب ترم شد حال روحیم ! حالا انرژی دارم تا صبحم دعا بخونم !

خلاصه تاسوعای 93 یه روز کاملاً ورزشی بود واسم ...

سال دیگه تاسوعا ... چطوره حالمون یعنی ؟







لحظه به لحظه ی شب تاسوعا



خیلی بی خودی ! حالم خوبه ... تقریباً نصف تمیزی اتاق و جمع کردن کمد تموم شده ...



گرچه اتاقم اصلا اونی که می خوام نمیشه ... تمیزیش به دلم نمی شینه ... همش یه کشویی می مونه که توش کتاب نامرتب باشه... یا لباس هام توش خوب چیده نشده باشن !

شاید دلیلش اینه که زیادی خودمو با خواهرم مقایسه می کنم! زیادی مرتبه این بشر ! زیادی !!!دلم ضعف میره واسه نوع تمیز کردنش گرچه کارش زیاده و دیگه وقتی نداره ! الان به مدت یه ساله که فقط من جارو می کشم ! (مامانم کمر درد داره!) که هرچی خونه رو تمیز می کنم می بینم باااز اونی نشده که باید می شده ! خواهرم منو تبدیل کرده به یه موجود وسواسی !

یادم رفت بگم اندازه یه کشو لباس انداختم تو ماشین و شسته شده رو خشک کن گذاشتم !

اندازه یه کشو هم لباس های نو گذاشتم بدم بیرون : ( نمی دونم چرا اصلا نمی تونم دلمو راضی کنم بپوشمشون !

امروز که من اتاق تمیز می کردم خواهرم 2 تا انباری رو به طرز عجیبی برق انداخت ! کاش منم سرعتم اندازه خواهرم بود : (

امید که کارام امشب تموم شه و من قبل خواب تو یه اتاق تمیز و مرتب زیارت عاشورا بخونم !










سه سال گذشت ؟!



تاریخ لعنتی ! سه سال و هفت روز از بدترین روز عمرم می گذره ... به قمری البته ...