مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

مامان برای مگی

دستای ظریفی داشتم، همیشه وقتی می رفتیم بیرون انگشت کوچیکش رو سفت می گرفتم به نمایندگی از کل دستش... می گرفتم؟ چرا دروغ بگم؟ هنوز هم وقتی با هم قدم می زنیم من انگشت کوچیکش رو می گیرم تو دستم، هرچند که حالا دستای من بزرگتر از دستای مامانه... 

+ ما سه تا هیچ کدوم جواب خوبیهای مامان و بابام نیستیم، هیچ کدوم اونقدری که باید خوب نیستیم، چی میشه که بعضی بچه ها از خونواده هاشون بهتر میشن؟ چرا ما نشدیم؟ همیشه احساس شرمندگی بدی پیشش دارم.

+ برای مامانهای بهشتی ساکن دنیا و ساکن خود خود بهشت دعا کنیم:) برای هر دو دسته زیاد دعا کنیم، اونا محتاج هدایامون نیستن.

 

ادامه مطلب ...

برای آنکه نمی داند.

تو از تبار بهاری تو باز می گردی... :)


قبرستون

این قبرستونی که راستین توش خوابیده، یکی از دلباز ترین قبرستونایی هست که به عمرم دیدم:) همبازی و فامیلم شش فروردین 26ساله میشه...


+ این پست به عکس مزین خواهد گردید!!! به زودی... عکس اهل قبور

قبر هم بازی و فامیل عزیزم، که احتمالا کسی دیگه نشناسه، اما بگم که بشناسین، پدرشون فوتبالیست بودن... بسیار زیاد دوسشون داشتم.


سه چهار سال پیش عموی مادرم تماس گرفت و اجازه گرفت که سنگ قبر برادرش رو عوض کنه، سفارش کردن ساده باشه و اسم داشته باشه فقط... وقتی رفتیم با این صحنه مواجه شدیم، مهندس نادر ... :| 

من و خورشید برای دوست داشتنت بیدار می شویم، هر صبح!

صبحت به خیر خورشید

وقتی که می دمیدی

ماه مرا ندیدی؟

دستتونو بدین به من، بیاین بریم تو اتاق مگی...

فکر می کنم فقط خواجه حافظ شیرازی و سوپری محلمون نمیدونن که نامبرده! عاشق خواب  و هرگونه لباس و بالش و ملزومات مرتبط با خوابه، امسال هیچ لباسی، تاکید و تکرار می کنم هیچ گونه لباسی برای عیدم نخریدم و آخرین پوشیدنی خریداری شده مربوط میشد به تابستون... اگر فکر می کنید از خرید لباس برای تخت و تجهیزات خوابانه م گذشته م سخت در اشتباهید، چون تو تکاپوی خونه تکونی رفتم و از رو به روی کوچمون برای تختم لباس خریدم، به مامان گفته بودم برام تجهیزات خوابانه از سفر بیاره که آورد و متاسفانه به دبل بودن تختش دقت نکرده بود و اومد تو هتل زنگ زد که دو نفره خریدم مگی! ببخشید واقعا ولی بقیه قشنگ نبودن اصلا که برم عوض کنم و یه نفره بگیرم. صورتی ملایم ملایم هستن اوشون و امسال برخلاف هرسال تیره ترین رنگ ممکن رو برای ملافه، رو بالشی، رو تشکی، کاور لحاف انتخاب کردم. خیلی هم از انتخابم راضیم، گرچه مادربزرگم معتقده رنگش سنگینه و به درد تخت دو نفره می خوره:||| (اگر روشنم بود میگفت این مدل ترکیب رنگ شاد رو تخت دو نفره خودشو نشون میده!)ایشون در مجموع اعتقاد دارن که دختر 25 ساله ای که مجرده خودشو باید بریزه دور و فقط چیزای دو نفره بخره بذاره کنار برای روز مبادا... مبادایی که اصلا شاید نباشه!!! نه که خواستگار نباشه ها دوستان، ولی خب دیگه... (لطفا دعای ازدواجی برام می کنید تو دلتون باشه و نه تو کامنتها، سپاسمندم^-^)

+ نمی تونم بگم چقدر خواب راحتی دارم رو لحاف و تشک و ... تازه،تااازه، تصمیم داشتم برای عیدم لباس خواب نو هم بخرم که نشد دیگه! تازه می خوام برم یه دست لباس نوی تابستونی دیگه هم براش بخرم، بس که مطمینم از ادامه ی تجردم، آررره...


و این هم پشت لحافم و رو تشکی که ست هم هستن.

چند قدم تا خونه ی خدا...

هانی جان را بردم دم کلاسش، بعد کلی در مطب نشستن، دلم کمی پیاده روی خواسته بود. کیفم را برداشتم و به تک تک مغازه های خیابان کودکیم نگاه کردم، فرزاد خان را دیدم، همان سوپری محل که آن زمان ها فکر می کردم چقدر بزرگ و آقاست و حالا می دانم فقط 10 12 سال از مگی بزرگتر بود. مغازه ی آقا مرتضی مشر.وب فروش حالا بسته شده، نمی دانم امروز کجاست... 

کمی جلو تر رفتم، نانوایی لواشی... اینجا همان نانوایی لواشیست که من اولین نان عمرم را ازش خریدم، همان روز که کارخانه آتش گرفته بود و بابا گرفتار کارهایش بود، مادرم دویست تومنی دستم گذاشته بود و گفته بود با احتیاط به آن طرف خیابان بروم، رفته بودم و توی صف ایستاده بودم، یهو شنیدم که کسی صدایم می کند، سارنگ بود پسر همسایه که من هرگز صدایش را نشنیده بودم. همیشه فقط عینک هری پاتریش نظرم را جلب می کرد و از دوستم بابک شنیده بودم اتفاقا مثل من عاشق و شیدای هری پاتر است. یک پنجاه تومنی مچاله شده سمتم گرفت و گفت لطفا 5تا هم برای من بخر و من هم با بی میلی پول کثیف و مچاله را گرفته بودم و بعد یادم داده بود چطور نان را بتکانم و گفته بود نان بربری را برس می کشند، اما لواش را کمی بتکانی کافیست.

بعد دوتایی تا خانه ی ما آمده بودیم و بعد نانهایمان را تقسیم کرده بودیم و تشکر کرده بود که برایش نان خریدم. 

کمی جلوتر رفتم و رفتم و رفتم که به شهر کتاب رسیدم، فکر کردم دلم می کشد کتاب بخوانم، اما کتابم را در خانه جا گذاشته بودم، کتاب نخوانده هم زیاد داشتم، کمی قدم زدم تا تصمیم بگیرم، به مسجد محل رسیدم. کمی نگاه به در و پیکرش کردم، به ناخن های بلند و لاک زده ی پاهایم فکر کردم، کم کم از کنار مسجد گذشتم، خانومی از کنارم رد شد و پرسید دخترم؟ می خواهی بروی دستشویی؟ با خجالت گفتم نه می خواستم نماز بخوانم، در ورودی اینجا کجاست؟ گفت التماس دعا، بیا برویم تو، قبول باشد، عاقبت بخیر باشی... در مسجد را برایم نگه داشت و گفت اول دختر جوانی مثل تو باید برود داخل، رفتم و نماز را خواندیم، اصلا یادم نبود که فردا چه روزیست، عجب سعادتی نصیبم شده بود! چای و خرما و بیسکوییت و هله هوله های نذری بهم رسید، 90 نفری در مسجد حاضر بودند. با چادر بلندی که پیدا کردم انگشتهای پایم استتار شد، می دانید من تقریبا همیشه ناخنهای پایم لاک دارند، سه تایشان! میدانم برای غسل باید پاک شوند و به احکامش آگاهم، اما نمی شود به تک تک آدمهایی که نمی دانند توضیح داد، پس برای فرار از بحث و توضیح همیشه پاهایم را استتار می کنم. 

نماز که هیچ، ذکر هم گفتم و کمی قرآن هم خواندم و نذری خوران هم که به راه بود، من به یک چای و خرمایش بسنده کردم. 

+ وقتی از مسجد بیرون می آمدم خانمی دستم را گرفت و گفت دعایم کن دختر خوب، خیلی دعایم کن، من هربار نگاهت کردم در دلم برایت هرچه خوب بود را خواستم. حاجت روا باشی، لبخندی زدم و با خودم فکر کردم آخر کدام حاجت؟ 



متفاوت ترین 16 اسفند عمرم!

با ذوق و شوق فراوان رفتم داخل کتابفروشی بدر، درحالیکه چشمام جیغ داشت از ذوق، به صاحب کتاب فروشی نگاه کردم، گفتم فکر می کنم من اینجا کتاب دارم!!! و گفت مگهااان؟! البته ببخشید که به نام کوچیک صداتون می کنم، چون ایشون اینطور گفتن، گفتم خواهش می کنم و وقتی کتابها رو گرفت سمتم گفت از طرف هانی:)) حس و حال خوشی بود، یه تیکه کاغذ هم چسبونده بودن روی ساک کتابهام که بالاش اسم من بود و پایینش اسم آقا هانی... تا خواستم بگم نکنید، آقای کتاب فروش کند و انداختش دور :|

با خودم کیف کوله م رو برده بودم چون کتابهای درسیمم باید می خریدم، اما اگه فکر کردید کتابها رو از خودم دور کرده و تو کیفم گذاشتم سخت در اشتباهین، تمام راه تا خونه چسبونده بودمشون به سینه م و با چشم های قلب قلب شونده بودم، تمام راه رو هم ریتمیک و لی لی کنان اومدم. تصمیم داشتم نبینم چیا هستن، اما یهو چشامو بستم و از ساک درشون آوردم گذاشتمشون رو صندلی چهار راه گلسار و چشامو باز کردم، و با اینا مواجه شدم. حق داشتم لی لی کنان بیام خونه؟

درخت پرتقال؟ هنر شفاف اندیشیدن؟! کی باورش میشه اینا تو لیست باید بخرم ها بوده؟ کی آخه؟


تکه ای از خوبی خدا...

+ تو خیالم که می تونم باهات باشم؟

- خب باشه، قبول می کنم که یک تکه از خیالت باشم. اما توی همین خیال هم، فقط دستم تو دستت، نه بوس، نه کار بد! خب؟

+ خب، نه بوس، نه کار بد! فقط عشق و عاشقی...


× تو یک احساساتی احمقی!

× پس کی میشه که یکی، خوبی خدا رو برام بخونه؟ 

× قسمتی که زیرش خط کشی شده، انگار از ذهن من نوشته شده.

هلو هلو

تو ماشین بودیم...

گوشیمو گرفت دستش، درباره عکسا نظر میداد که یهو پی ام اومد، که یهو اون شکلک بالای یاهو گفت پی ام داری...

اومدم گوشیمو از دستش بکشم، نزدیک بود چنگ بگیرمش و از من اصرار که بده بده الان دیر میشه تو رو خدااا بده و از اون انکار که نه باید اول من بخونم و ببینم کیه...

پیروز شدم، گوشیمو گرفتم و با هلو هلو مواجه شدم ^-^ 

روزم ساخته شد، اگه می دونستم دستش همیشه سبکه حاضر بودم روزی شونصد بار برم جلو خونشون، یا بگم بیاد دانشگاهم و گوشیمو بدم دستش......... 


+ از تمام این دنیا همین حس خوب گذرای این روزها مرا بس...

+ یکی از خوشگل ترین پیغام های بالای گوشی، اون صورتک یاهوعه، نه؟ من چرا حاضر نیستم از یاهو دل بکنم؟! سمت چپ بالا رو ببینید چه خوشگل می خنده یاهوم ^-^


از سری اتفاقات حال خوب کننده...

دیدن کاملا" ناگهانی این پست... از این وبلاگ

http://daddy-long-legs.blogsky.com

و جواب این کامنت... و دونستن اعداد مورد علاقه م و اعلام آیپیم!

و خوندن یه کتاب نارنجی زیر لحاف رنگی رنگی و آماده گذاشتن دفترت برای یادداشت جمله های دوس داشتنی کتاب، راستی اون میم زیبا رو کردم نشونه ی کتاب:)


و

 دیدن اتفاقی این پست پرتقالی از جناب صابر ابر فقط حیف که تاثیر پرتقال رو کوچک شمرده، پرتقال ها حال خوب کن ترین موجودات کره ی زمینند به خداوندی خدا قسم...

جهت تلطیف فضا

قول داده بودم برای عوض کردن حال و هوای وب عکس کادوهامو بذارم و قصد داشتم عکسی از تولدمم بذارم که هرچه فکر کردم چطور باید شناسایی کنم خانم ها رو به نتیجه ای نرسیدم فلذا منصرف گردیدم؛) خاموشا و بی وبها هم دل دارند و اینها...

خب اول از همه می خوام بهتون یه پیج معرفی می کنم، لطفا تو اینستاگرام لیقه رو فالو کنید، ایشون بسیار هنرمندن و بنده بسی لذت می برم از کارهاشون،جناب آقای رحیمی یگانه رو عرض می کنم، دو تا از هدیه های امسالم از ایشون خریداری شده بود که واقعا بهترین هدایایی بود که ممکن بود از کسی دریافت کنم، یک شونه ی خوشگل طلایی برنجی به حرف ب و یک گیره ی مو حرف میم که اول اسمم هست. گیره برای موهای گوجه شده استفاده میشه، بنده سخت در انتظارم که موهام بلند شه و بتونم از میم جانم استفاده کنم، در عکس ذیل! 5عدد از هدایام رو میبینید، کتاب و گیره هدیه ی دوستانم بوده، حرف ب کادوی برادر و فرش هم که دیگه گفتن نداره. بسیار بدعکس هستن فرشکم نمیدونم چرا؟ 


و در عکس ذیل تر! عکس کل هدایام رو میبیند. 


خواهرم جز کیک که بسیار پرهزینه بود و با شکلات بلژیکی عزیزش برام تدارک دیده بود، یک عدد ساعت دوست داشتنی با رنگ مورد علاقه ش/م نیز بهم هدیه داد.

انشالله در آینده خواهیم دید کسی اینو بهم هدیه بده که شدیدا عاشقش شدم، نمی دونم کی می خواد بهم هدیه بده اینو ولی امیدوارم بده دیگه! به بک گراند نارنجی دقت کنید:|

و اگه می خواید بپرسید چرا حرف "ب"؟ باید بگم شونه ها فقط سه تا از حروف بودند که این حرف از همه زیبا تر بود، وگرنه بنده کجا و حرف"ب"کجا اصلا؟! ربطی به هم نداریم جز اینکه وسط فامیلیم یک عدد"ب" وجود داره و بس! نمی دونید که من چقدر عاشق این گلهام و همیشه ام تو خونه مون یافت میشه، اصلا اون شعر سروده شده توسط علیرضا بدیع جان هم برای شخص شخیص خودمه:|


پستچی در می زند و قلب من تندتر...

دارم با مشقت ظرفهای مهمونی دیشب رو از ماشین ظرف شویی در میارم و تو سینک می چینم که خودم با دست بشورمشون، با خودم حرف می زنم، میگم حالا که تهش معلوم نیست وایسا ببین چی میشه؟ دستامو آب می کشم و میام تو هال بهش نگاه می کنم، میگم شاید عوضش کردم.

بر میگردم تو آشپزخونه و اسکاچ رو کفی می کنم، آهنگ پرتقال من رو با سوز می خونم، گوشیم زنگ می خوره، دوست مشترک منو خواهرمه، دستامو آب می کشم و با حوله ی نارنجی تازه خشکشون می کنم، گوشی رو بر میدارم بهش میگم خونه ام و میگه برو اون لباسو برای امشب بخر، میگم حالا شاید رفتم، تنها خرید رفتن سختمه... 

دوباره دستمو می کنم تو کف و ظرفها رو با آرامشی که خاص خودمه می شورم، صدای موتور میاد، میگم خوبه که پستچی باشه، زنگ درو می زنن، با عجله بارونیمو تنم می کنم و کلید بر میدارم که پشت در نمونم یه وقت و میرم پایین... از دیجی کالا هدیه دارید، می پرسم میشه بدونم از کی؟ میگه سید فلانی و می خندم. حدس میزدم اما خیلی لذت بخش بود دوباره شنیدن اسم قشنگش... درو می بندم و تکیه میدم بهش، مثل اون بار که چوپان برام اون هدیه ی دوس داشتنی یهویی به کسی مربوط نیست رو خریده بود، بسته رو به خودم می چسبونم و پر از ذوق میام بالا... تو راه پله سعی می کنم حدس بزنم هدیه م چیه، میگم شاید یه چیز تزیینی مثلا... میام بالا و نفسمو تو سینه حبس می کنم، کاترمو میارم و با هیجان بازش می کنم. مثل بچه ها صدای ذوق کردن از خودم در میارم، ذوق کردن من صدا داره...

هیجان ادامه داره، بازش می کنم، کتاب، خب میدونه من عاشق کتابم، می دونه عاشق جینگیلی های لوازم تحریریم که اون کلیپس رو برام خریده، اما آخه از کجا می دونه الان یک ماهه می خوام فلش او تی جی بخرم؟ بغلشون می کنم و میذارمشون رو میز و شروع می کنم به نوشتن این پست... تلفن خونه رو هم میارم و میذارم کنارم که بعد نگارش این پست ،زنگ بزنم و بهش بگم چقدر حالمو خوب کرده، بگم که چقدر خوشحالم برای وجودش، چقدر و چقدر و چقدر...

و محتویات بسته... میدونم میدونست که کتاب یه عاشقانه ی آرامم موند دست دوستم و هیچ وقت بهم پسش نداد. 

و اگه مایلید دست خط این عزیز رو ببینید، که چون من مایلم شما هم مجبورید مایل باشید، پس ببینید! فقط چون نامه خصوصیه، بالاجبار حجمش رو کم کردم. راستی این پست ابدا" عاشقانه نیست... خواهرانه ست ^-^