مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

اندر احوالات پارک روی !



روزمون از قدم زنی در پارک شهر شروع شد ...

به اصرار بنده البته !!! همونطور که پری رو از اون سر شهر کشیدم اینجا این بار هم موفق به راضی کردن چوپان شدم برای قدم زدن در پارک ...

و این حرکت نمادین رو مشاهده نمودیم و من که حس خوبی بهم دست داد!

؛ ) مثلش رو قبلاً هم دیده بودم البته ...

به افتخار زمین خیلی پاک شهرم ...



× 7 اردیبهشت . ساعت 5 . چوپان و من ...


طعم بی نظیر گشنگی : )



دلم برای ماه رمضون تنگ شده ...

ماه رمضون پارسال هر روز و هر شبش درد بود برای من ...

با اون حال از لحظه لحظه ش لذت بردم ...

و امسال آرزو می کنم که زنده باشم و با درد کمتر روزه رو تجربه کنم : )

× خدایا بهم انرژی بده که من زندگی می گیرم از ماه خوبت ...

× گیلک ها روزه شون رو با برنج افطار نمی کنن ، خیلی ساده تر با چای و نوشیدنی ولرم ... شامی و شله زرد روزه رو افطار می کنن ... تنها عکس از افطاری پارسالم این بود انگار ...






قرار وبلاگی به روایت چوپون !

صلام و بی مقدمه!

ساعت 4.45 دقیقه...حدود 44 متربالاتر از سطح رشت!

کاملا آروم بودم!چون یک همراه هم داشتم که... بماند : D

یه کافه خالی از سکنه! و پسرجوانی درحال دستمال کشیدن میزها...سکوت مطلق که با ورود منو صدای چوبای آویز بالای در بهم خورد...

شروعش ازینجا بود!

مکانو انتخاب کردمو رفتم به سمت میز سری پیش...با منظره ای رو به فرودگاه...با اومدن من صدای موسیقی هم بلند شد و چقددررررررر بهم چسبید دقایق اولو کوروش یغمایی...تنها بودم با خودم.ساعتم و صدای چوبای بالای در کافه...به پسرجوان سپردم که خانومی اگر آمدن جویای چوپان شدن راهنماییش کنن و دوباره برگشتم سر میز...

حالا دیگه ساعت 5 شده بود و استرس من شروع!آهنگها پشت سر هم عوض میشدنو دیگه بیادشون ندارم.همش چشمم به ساعتو آدمای درعبوری که اندازه ی بادوم زمینی بودن ازین بالا...

هربار که صدای چوبا میومد من و پسرجوانو صندوقدارو کارگر کافه فوری سرمیچرخوندیم: ))جالبه اصلا به مگهان فکرنمیکردم!!!فقط به این فکرمیکردم که چرا نیومد!نمیاد؟نکنه نیاد؟نکنه چیزی شده باشه...تا ساعت شد 5:10 بلند شدم از پسرک خاستم مِنو رو بیاره که خیلی شرمنده شد و گفت ببخشید من فکرکردم شما منتظرید!گفتم البته که هستم!! ولی سفارش میدم تا بیاد.

5:15...اگر بدونید هر یک دقیقش چقدر طولانی میگذشت از اینجور ساعت دادن من تعجب نمیکنید:D

5:20 دیگه مطمئن شدم نمیاد!میلی ام به خوردن سفارشام نداشتم.هیچ مشتری دیکه ای هم تو این مدت نیومد...اینترنت گوشیم راه نمیدادو نمیتونستم بیام وبش تا ببینم نکنه اینجا خبرداده نمیاد

5:30 دیگه داشتم آخرین نگاهامو به غمگینترین منظره ی تمام قرارهام!مینداختم که چوبای بالای در صداخوردن.اندفه دیگه گول نخوردم تا سر برگردونم ضایع بشم:Dولی یه صداهایی میشنیدم.گوشم تییییز بود به صدای های هیلزای یه دختر...دوسداشتم صدا بهم نزدیک بشه...اول فکردم توهمه!ولی بعدش ...

 

یک عدد مگهان :D انگار مسافر راه دور داشتم!بدون هیچ تردیدی به آغوش کشیدمش تا با زبان بدنم از اومدنش تشکر کنم...

درین بین همراه گرانقدر که تا چند دقیقه پیش لب به تمسخر بنده و خندیدن به ریشم گشوده بودن که سرکاریو... نمیاد!با مگهان احول پرسی کردنو مارو تنها گذاشتن...

خیلی حالم خوب شد!یهو کاملا حالم خوب شد...مگهان بی معطلی سوغاتی خوشمزه هامو که هیچم کوچولو نبودن!وخیلی ام سنگین تشریف داشتن بهم داد وبعد نشست.

اصن یک ثانیه هم فکرشو نکنید که در سکوت خیره شدیم به همدیگه تا یخمون آب بشه!اصصصصصصصصلا ! از همون لحظه اول شروع کردیم... میتونم بکم به یک ثانیه هم نکشید تا غریبگیمون از بین بره!پسر جوان هم یک صندلی از یک میز دیگه آورد تا وسایلمونو بذاریم روش...

پرانتز باز

من با مگهان از طریق کامنتاش تو وبلاگ یک بزرگواری آشنا شدم...اون اوایل نظراتشو نمیخوندم...ولی وقتی زیاد شد نوشته هاش دیگه به چشمم اومد وحسی  که بهش داشتم ناخوشایند بود : )) بعد حدودا یک ماه گفتم برم یه نگاهی به وبلاگش بندازم...همون شد!

نظرم 180درجه تغییر کرد...خیلی صداقتو سادگیش برام قشنگ بود و اینکه بی ریا و غرض و خجالت مینوشت...ولی فکرمیکردم به بعضی چیزا تظاهر میکنه( مثلا شادوسرزنده بودنش) اما..

وقتی از نزدیک دیدمش اون 180 درجه قبلی به 360 درجه تغییر پیدا کرد...ینی مگهان کاملا برعکس تمام چیزایی بود که اون اول راجبش فکرمیکردم...اینم بگم که کیم کاردشیان با اون صورت مصنوعیش باید جلوی مگی لنگ بندازه

پرانتز بسته

وقتی که من اومده بودم هوا نیمه ابری بود اما روشن..خورشید هم تو آسمون بود...وقتی مگهان اومد و شروع به گپ زِن بوگودیم دِ نَفمَستم چی ببست ! فقط سر که بلند کردم دیدم کافه پر پر شده از عشاق و هوا گرگو میش

اگر دوربین مداربسته های کافه رو بذارن رو سرعت تند خیلی جالب میشه!میزها پر و خالی میشدن و ما همچنان سرجاهامون بودیم...بیخیالو سرخوش...من قبل از اینکه بیاد فکرمیکردم آخه ما چی داریم به هم بگیم!خصوصا منیکه کمتر از 10 تا کامنت تو وبش گذاشتم...ولی تا آخرین لحظه ای که همو بوسیدیم تا جدا بشیم همچنان حرف داشتیم...تازه حرفای من که همش موند :D

مگهان خیلی گرمو صمیمی بود خیلی باهام راحت بود ورعایت هیچیو نمیکرد : )) منظورم سکرت بازیه! که مثلا چیزیو از خودش نگه! چون بالاخره بار اوله!!!: )))) عاشقشش شدم

Dهیچکسم بهمون کاری نداشت با اینکه کافه واقعا شلوغو پر رفتامد بود اکثرا هم با گل سرخو کادو میومدن ...یه  صحنه هم داشت بغل گوش ما اتفاق میوفتاد که دیگه دخترخانومه لطف کردن کوتاه اومدن برگشتن نشستن رو صندلیشون : ))...دیگه بلند شدیم بریم حساب کنیم که دل دل میکردم صندوقدار جیگرم اونجا باشه تا مگهانم ببینتش...

و بود :Dالان جیگر مگهانم هست دیگه :P

اینجوری که نمیشه!من خیلی حرف دارم...ولی طولانی بشه از حوصله شما خارج میشه.بخصوص که من دارم تو وبلاگ یکی دیگه پست مینوسم :D

میدونم خیلی گنگ بود خاطرم! من خوب مینوشتما همیشه.الان استرس دارم!مگی داره اسمس میزنه درحال حاضر و هیچ خوش ندارم منتظرش بذارم برای جواب...باز خودشم خواهد نوشت احتمالا اگر صلاح ببینه...ببخشید چشمهاتونو خسته کردم

+من دیروز خیلی خسته و کلافه بودم مگهان ولی این جملت کافی بود که خستگی 3ماهم یجا از تنم بپره (...)دیروز می شد یکی از ناخوووش ترین روزهام باشه که عجیب خدا ، خدای عزیزم با همکاری فرشته ی چوپان! به کمکم اومد و نذاشت حتی یک قطره اشک تو چشمام بشینه (...)


ممنون که هستی و امیدوارم همیشه باشی ازین به بعد...

ارادتمند شما

چوپان


 

عکس خانومونه !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوست داشتنی ها من ...


یکی از عکس های مورد علاقه م ...


دیشب دلم می خواست تولدم کاملاً خصوصی باشه و فقط 5 نفرمون باشیم . البته دوستِ مشترک که خواهر نداره و امکان نداشت بگم نیا ... از طرفی مامانی و داییمم هیچ کسی رو جز ما ندارن و منتظر دعوت هم نمی مونن و تولدامون حتماً میان! از اون ورم عمه کوچیکه و شوهر و دخترش همیشه کنارمونن که خب اونام گفتن ما میایم ! عصری اس ام اس دادن و گفتن مشکلی پیش اومده نمیایم... و چقدررر من خبیث خوشحال شدم که می تونم هر لباسی می خوام بپوشم!!!

خلاصه اینجوری شد که تولد 24 سالگی من 10 نفره شد ! نیمه خصوصی : )

و محبوب ترین کادوی من ، کادوی برادرم بود که با کیک و لباسم ست ! اون خرسی وسط نعلبکیش عشقه !!!



همانا رسالت یک رشتی، خوردن و خورداندن است !


من برگشتم خونه ! واقعاً هیچ جاااا خونه آدم نمی شه !!!ااز ظهر بگم که با قیافه غمزده نماز خوندم و حاضر شدیم رفتیم ناهار ... پیشنهاد هممون پلوکبابی محمود بود!

من که می خواستم اشپل ، باقالی و مخلفات بخورم طبق معمول ! ولی محمود گزینه ی قابل قبولیه این اواخر همیشه گوشتش خوب بوده و خب آشنا هم هستن بیشتر مایه میذارن !

زنگ زدیم به عمه اینا که حرکت کنیم بریم محمود ما زودتر رسیدیم! باور کنید ما از عمه اینا زودتر رسیدیم! ما ! ما ! خیلی خیلی زودتر رسیدیم :| باورم نمیشه جایی زودتر از کسی برسیم بس که پانکچوالیتی برامون معنی نداره ... بس که یاد نگرفتیم سر وقت جایی باشیم !

هیچی دیگه رسیدیم دیدیم پرنده پر نمی زنه و یه پرده بزرگم سر درش زدن که به علت عدم رعایت حفظ بهداشت مواد غذایی و همچین چیزایی تا اطلاع ثانوی بسته است :|

واقعاً اعصاب ها که بهم ریخته بود ، بد تر هم شد... ما هم که رشتی ! خوشحالیم می خوریم ، عصبی هستیم می خوریم ، غمگینیم باز می خوریم... امیدوارم درک کرده باشین خوردن چه ارزشی برای ما رشتی ها داره :| خوردن نه فقط ... خوردن غذاهای جور واجور کنار هم ! بیرون از خونه مخصوصاً ...

دیگه زنگ زدیم عمه اینا گفتیم اینجوریاس و قرار شد بریم اردشیر که من غررر !!!که اونجا محیطش زشته و رای منفی اعلام کردم دوباره زنگ زدیم گفتیم نه وایسین فک کنیم کجا بریم.

بابا گفت تورنگ طلایی که من اصلاً موافق نبودم . گوشت خیلی خوبی نداره فقط همون اشپل باقالیش خوبه که گردو زیاااد کنارش میده و منم که سنجاب :|

گفتم شیک نیست و تو فقططط می خوای ببریمون اونجا که نزدیک باغچه س ! دیگه گفت انتخاب کنید با خواهر شور گذاشتیم و تصمیم گرفتیم بریم رستوران پیچ ! چه تصمیم به جایی هم بود خیلی غذاش عالی بود ؛ ) من خودم رو مجبور کردم و 3 تکه گوشت کبابی خوردم . البته کوچیک بود ولی خوردم هر جوووری بود! واقعاً هم طعم گوشتش عالی بود. بماند که ماهی و باقالی قاتق و انار بیج* هم گرفته بودیم!

من از همش چشیدم بعد یاد یه دوستی افتادم که اینجایی نبود و میگفت من شکمم سکته می کنه اگه این همه طعم و طبع گرم و سرد در آنی به خوردش بدم :))) همیشه در عجب بود که رشتی ها چجوری اینجوری قاطی غذا می خورن و این همه مخلفات کنار غذاشون هست :))!

دیگه بعدشم که رفتیم کیک واسه دختر عمه خریدیم و تولد کوچولو تو باغچه براش گرفتیم .

که خدا رو شکر خیلی چسبید و اینجوری شد که ما باخت ایران رو کم کممم به فراموشی سپردیم !


* انار بیج یه غذای شمالیه که شبیه به فسنجونه ولی با گوشت چرخ شده!قلقلی !!! البته قاطی گردو سبزی هم داره و از نظر من به مراتب بسیووور خوشمزه تر فسنجونه !


× فردا عکس از غذاها میذارم اینجا : ) 

× دوستان آخه وقتی خصوصی کامنت میذارید خواهش می کنید که جواب بدم و ایمیل نمی ذارید من به کجاتون جواب بدم :-))

+ دوستان من خیلی خیلی یواشکی این عکسا رو می گیرم براتون خلاصه اگه چیدمان جالب نیست و مرتب نیست ببخشید :دی




باغچه : )



یه روز که با عمه اینا و خونواده ناهار رفتیم ناهار بیرون ... یه فرمی آوردن برامون و گفتن اینو پر کنید !

ما همه قیافه ها آویزون که نععع :((

خانومه یه کم خواهش کرد 2 تا برگه نظر سنجی داد بهمون گفت اقلاً دو تا پر کنید !

یکی رو من گفتم و خواهر نوشت اون یکی رو هم حواله کردیم شوهر عمه جان ! 

یه سوال بود این وسط که شما از چه طریقی با این مجموعه آشنا شدین ؟! 

10تا گزینه داشت که تیک بزنی:)) ! یدونه هم اون ته نوشته بود سایر موارد :)) !!! حالا اون سایر موارد چی می تونست باشه الله اعلم !!! 

برادرم گفت یعنی ممکنه یه منگولی بزنه سایر :)) :دی ؟

دیگه کلی خندیدیم یهو شوهر عمه اومد بالا سرمون گفت اینم برگه ی نظر سنجیِ من ! بذارین رو مال خودتون !

اینم فرم پر شده توسط شوهر عمه بگذریم که با بی دقتی همه رو زده خوب!!! کلیک کنید !

به سوال 7 دقت کنید ! واقعاً سایر به نظرتون چی می تونه باشه :)) شوهر عمه جان زده بودن سایر!!!!! :)))

میگه زدم سایر که بشینن فکر کنن یعنی من از چه طریقی با اینجا آشنا شدم که تو گزینه ها نبود :دی


---

امروز از صبح که پاشدم دلم می خواست یه جایی بودم ... !در چند قدمیِ باغچه ی ما یه برکه هست ... که واقعاً برای من عینِ بهشته... گرچه عکس اصلاً زیباییِ برکه رو نشون نمی ده اما براتون عکسش رو می ذارم.

امروز دلم همش اونجا بود متاسفانه شرایط برای رفتن جور نیست ، درس ها انبار شده و شب هم که بی دلیل و بی موقع مهمونی دعوت شدیم : )

عکس ها مربوط به یه روز خیلی خیلی سردِ ! از نوع 13فروردینی ... 

نمایی از برکه و نمایی دیگر

این هم تابِ من  : ) 90درصدِ فانتزی های دو نفره ی من روی همین تاب ساخته شده ... : )

نمی دونم چرا هیچ عکسی از باغچمون ندارم ! اوجِ قشنگیش اون زماناس چون هوا کمی سردتر از رشت هست خرداد تازه بهار میشه اونجا !

راستی اون چراغ های دراز رو ببینید که نصفش سفیده ! بابا جان داشتن مشکی می کردن پایه لامپ ها رو همون لحظه :دی !

این شما و این پست !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.


چند وقت پیش کشومو مرتب می کردم که یهو دیدم یه دفترچه کوچولو تبلیغاتی تو کشومه ... می دونستم مال من نیست !

درش آوردم دیدم تو یکی از صفحه هاش اینو نوشته ! دقت کنید که چقدر شیک تشدید گذاشته رو هر روز ! دو ر ادغام شده و تبدیل شده به ّ ! تو این کلاس ها بهشون می گفتن کارهای خوبتون رو بنویسید ! اینم کارهای خیلی خوبِ خان داداشِ ما ! سلام هم می کرد تازه :)))))) دیشب ؟! شب ؟! سحر ؟! بالاخره کدومشون :)))


اینقدررر خندیدم !!! برادرم کلاس اولی که بود یه دوره کلاس های فرهنگی بود که می فرستادیمش اونجا نماز خوندنم یاد می گرفتن ! بازی کردنم یاد می گرفتن ! کتاب هاشون رو می بردن و به هم قرض می دادن هر هفته !  نقاشیِ گروهی می کشیدن ! در کنارش داستان های مذهبی هم براشون می گفتن ! یه کارِ بامزه شونم این بود هربار یکی میزبان می شد ! شیرینی ، شیر و بستنی می خرید می برد ! 

در کل کلاسِ جالبی بود برادرم تا 10 سالگی رفت و بعد دلش نخواست ادامه بده براش تکراری شده بود ! 


+ یکی از ایده ال های من داشتنِ همچین کلاسیه : ) ! 

ترنج نارنجی ! +عکس اضافه شد بازم !رمز 4رقمی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آخرین روز دانشگاهم !



امروز به افتخار آخرین روز دانشگاهم زنگ زدم به نورا و گفتم حاضر شو کلاسم تموم شه میام دنبالت بریم صبحونه ! نذاشتم بگه نه :))) دیگه ساعت 9.5 کلاسم تموم شد و رفتم دنبال نورا ! گفت آبمون قطع شده و من صورتمم نشستم آب آشامیدنی هم نداریم حتی ! بردمش خونه مامانی دستشویی رفت و صورتش و شست و پیش به سووووی صبحونه ! رفتیم دیدیم به به !!! جا نیست و 4 تا میزم رزرو کردن قبل از ما ! دیگه شماره دادیم و رفتیم پارک پیاده روی کردیم ! مردم و نگاه کردیم ، چقدررر زندگی جریان داره ، با اینکه دلم گرفته بود ، ولی واقعاً احساس کردم زنده شدم از دیدن مردم !

یه سوال ، چرا خانوم هایی که تو پارک می دون اون مدلی می دون ؟! سرا جلو پشت عقب !!! تن تاکم که پاشون محشر بودن اصن : )))))) رفتیم نشستیم رو صندلی رو به روی پارک بچه کوچولوها، 4 تا بابا بچه هاشون و آورده بودن پارک جدا از هم بودن البته . بچه هاشونم 2 3 ساله بودن همه! عشق کردم باهاشون! دوس داشتم برم با تمام وجووود ازشون تشکر کنم که اینقدر خوبن با بچه هاشون ! ولی ته دلم گرفته بود که چرا مامانشون نیست ؟ نمی دونم چرا همش دوس دارم مامان و بابای بچه ها با هم باشن. دوست دارم خونواده کامل باشه ! نورا میگه تو مامان خیلی خوبی میشی. و اگه مامان بشی زن خیلی خوبی هم میشی واسه شوهرت ! رو چه حسابی میگه نمی دونم !(یعنی من اگه مامان نشم زنِ خوبی نمی شم :))) ! )

داشتیم دو تایی حرف های خوب خوب می زدیم که سردم شد گفتم بریم سمت ماشین ! همون لحظه زنگ زدن میز خالی شده و تشریف بیارین!

صبحونه عاااالی بود : ) می خواستم صبحونه رشتی بخورم که نورا رایمو زد گفت مگی چقدر تو ناسیونالیستی ! چقد آخه ! یه چیز متفاوت بخور !!!

دیگه من صبحونه انگلیسی گرفتم، نورا آمریکایی ! (قبلاً مکزیکی و آلمانیشم خورده بودم که این دوتاش به نظرم از انگلیسی بهتر بود!)

آب پرتقالش هم عالی بود ! اونقدر که من 2 لیوان خوردم و الانم حالم بده ! : (

عکس ها رو هم الان آپلود می کنم و می ذارم واستون !

× موقع صرف صبحونه همش تو فکر عمو سیبیلو بودم : ) از بس ایشون رو صبحونه خوردن تاکید دارن


آلمانی

انگلیسی

این هم منو ! به املت رشتی توجه فرمایید لطفاً : ))


+

دیروز ناهار و اینجا خوردیم !    

بزرگترین مزیتش اینه که کنار هم می تونید هر چی دوست دارید میل کنید ! کباب ! پیتزا ! پاستا ! اگه خلافکارم بینتون باشه می تونین سفارش قلیونم بدید : دی ! صاحب این رستوران یک آقای جوون مشهدیِ ... ولی نمی دونم چرا کباب مشهدیش خوب نبود ! فکر می کنم گوشت مشهد هست که کبابش رو لذیذ می کنه !








فقط برای بعضی ها : ) عکس های جدید اضافه شد !!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.