چای دستم بود و به اتفاقات دور و برم فکر می کردم، به شروع کاری که بهش بی علاقه ام، به درس و دانشگاه، به روزای بی دلیل سخت امتحان، به انجام کارهای نیمه تموم، که یکباره تو اومدی، تو اومدی و سختی ها رو، بی علاقگی ها رو تموم کردی...
برات چای ریختم، حرف زدم، حرف زدی، سوار تاب شدم و تو با چشمهای معصوم و ابروهای پهنت نگاهم کردی، من نگاهت کردم. من با لبخند نگاهت کردم، نشستیم و ساعت ها به صدای پرنده ها وجیرجیرکها و دارکوب گوش کردیم.
تو گفتی اینجا خیلی خوش می گذره و من تایید کردم و تاکید کردم البته فقط با تو... :)
تازه ساعت پرتقالیش رو هم کشف کردم! باورتون میشه؟!
البته که بخوام سواچ بخرم اینو نمی خرم، ولی خب هیجان انگیز نیست خدایی؟! ^-^
سواچ عزیز، مچکرم که به فکر پرتقالیسمی ها بودی
این روزا که اینستاگرام خیلی رو دوره، خب بعیده که کسی بخواد تو گوگل اسم کنسرت "مهمانی کوچک" رو سرچ کنه و به وبلاگ من برسه، اما دوست دارم اینجا بگم که مهمانی کوچک رشت خیلی خوب بود، کنسرت و اجرای آقای علی قمصری خیلی خیلی عالی بود.
دوست دارم بگم که شاید یه نفری با سرچ به اینجا رسید، می دونم که تو بندر عباس و چند شهر دیگه هم اجرا دارن، امیدوارم استقبال تو شهرهای دیگه بیشتر تر باشه ^-^
+ نفر آخر سمت چپ هم بسی دوست داشتنی بود! اسمشون رو نمی دونم و حقیقتا سرچ هم نکردم:دی فقط نواختنشان را دوست می داشتیم.
از طرف دوستان وبلاگ نویس، از نمایشگاه، گرفته شده برای مگهان... *_*
با تشکر از هانی
و
فاطمه رگها
و
Lena که در نمایشگاه به یادمان بودند؛)
و جالبه که من 12 بهمنی هستم! ^-^
بعد از ظهری در کیفتو باز کنی و ببینی یه بسته M & M گذاشته تو کیفت...
شماهام اینجوری باشید، وقتی رفیقتون کیفش رو میده که نگه دارید و میره جایی دس کنید تو کیفش و با دوس داشتنی هاش سورپرایزش کنید.
+ سوپچایز ^-^ سوپرایز + چای
خب آخه یعنی چی که دوستای مجازی من این همه خوبن...؟
خوشبختی یعنی ساعت 11 شب دوست شیرازیت ببردتون بابا بستنی ^-^ اون وقت شب هم همچنان شلوغ بود.
حالا دیگه نه تنها می دونم بستنی طلاب چه طعمیه، بلکه طعم بستنی بابابستنی رو هم چشیدم ^-^
+ اگر گذرتون به شیراز افتاد حتما اینجام برید:)
یکی از بستنی هاش طعم بهارنارنج داشت، اوم... طعم بهشت می داد انگاری...
و اینم بستنی جان... دلتون نخواد
امروز عصر رفتیم رای دادیم و بعد راهی شدیم سمت باغ...
بعد چای عصرونه گفتم برم تابی بخورم، از این تابهای آهنی که تو پارک ها هست داریم، یه تاب خیلی زشت، رفتم بشینم روش که دیدم هانی جانم دیزاین کرده تاب ها رو! با این گلای خوشگل و حالم حسابی خوش شد.
باغچه روز به روز داره زشت تر میشه و واقعا نیاز به رسیدگی داره، باغبونمونم نه سلیقه داره و نه اعصاب درست درمون برای رسیدگی به گلها... ما هم که هر کدوم سی خودمونیم و فرصت رفتن و تمیز کردنش رو نداریم.
خلاصه بعضی اتفاقای کوچولو عجیب حالمو خوب می کنن، مثل همین گل کوچولوی روی تاب، حالم عجیب خوشه، آرومم، در حالیکه هیچی اونجوری که باید نیست. خدا رو شکر بازم :)
دقیقا یک شب قبل از ورودشان وقتی از بیرون برگشتم خونه با پیام مگی مواجه شدم که:
به سعدیه رسیدیم و خداروشکر با دعوتنامه به قسمت کنسرت رفتیم
و تازه وقتی که روی صندلی نشستیم و خواهر مگی به استقبال پدر و مادر و برادرش رفته بود(چون انها بعد از ما آمدند و دعوتنامه هاشان دست من بود) رو کردم به سمت مگهان و گفتم بذار ببینمت! واقعا این تویی؟
دیگر واقعا آیا نیازی هست که از آن شب لذت بخش و آن کنسرت فوق العاده و عطر پیچیده در هوا و هوای دلپذیرش بگویم؟
نمی دونم چند تا مسافر ممکنه وقتی فقط 4روز به شیراز سفر می کنن، دو بار حافظیه و دو بار سعدیه رو زیارت کنن؟
ما که این کارو کردیم، شب اول فال حافظی که باز کردم و نیتم خیلی بانمک بود(!) نتیجه خیلی شیرین و خوب و خوش بود. رفیق عزیز شروع کردبه خوندنش با اون صدای آروم و لحن آروم ترش، عطر بهارنارنج هم تو فضا پیچیده بود و دلم می خواست اون لحظات بیشتر و بیشتر کش بیاد و دلم نمی خواست تموم شه اون حال خوش...
اما مدام این از سرم می گذشت...
یکی ازآرزوهام از بچگی تا حالا این بود که بتونم تو خونه های خاکی و روستایی زندگی کنم، و حالا که از این روستاها می گذریم مدام آرزوهام زنده می شن و با خودم میگم ممکنه این آرزوم روزی برآورده شه؟
چون وسط نشستم امکان عکس گرفتن از شیشه ی بغل به صورت نا محسوس رو نداشتم، پس به این عکس بسنده می کنم.
راستی امروز یکی دیگه از فواید حجاب رو درک کردم،ببینید اگر ساق دست پوشیده بودم و گرممه گرممه راه ننداخته بودم این به روز دستم نمی اومد! نه تنها سوخته، بلکه شروع به پوست اندازی هم کرده، پوست نازنازی رشتی مام اینجوری به آفتاب تند فارس اعتراض می کنه...
هی میام نگم، نمی شه...
آخه این شیرازیا چقددد خوبن، خب آخه چقد... میام توضیحات مبسوط می دم.
فقط اومدم بگم که میزبان رو میزا برامون یه همچو چیزی گذاشته، حق ندارم غش و ضعف کنم براشون حالا؟