مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

چای دستم بود و به اتفاقات دور و برم فکر می کردم، به شروع کاری که بهش بی علاقه ام، به درس و دانشگاه، به روزای بی دلیل سخت امتحان، به انجام کارهای نیمه تموم، که یکباره تو اومدی، تو اومدی و سختی ها رو، بی علاقگی ها رو تموم کردی... 

برات چای ریختم، حرف زدم، حرف زدی، سوار تاب شدم و تو با چشمهای معصوم و ابروهای پهنت نگاهم کردی، من نگاهت کردم. من با لبخند نگاهت کردم، نشستیم و ساعت ها به صدای پرنده ها وجیرجیرکها و دارکوب گوش کردیم. 

تو گفتی اینجا خیلی خوش می گذره و من تایید کردم و تاکید کردم البته فقط با تو... :)

جنون خرید کتاب کم بود؟ الان جنون داشتن خرید افتاده به جونم...

تازه ساعت پرتقالیش رو هم کشف کردم! باورتون میشه؟! 

البته که بخوام سواچ بخرم اینو نمی خرم، ولی خب هیجان انگیز نیست خدایی؟! ^-^ 

سواچ عزیز، مچکرم که به فکر پرتقالیسمی ها بودی

مهمانی کوچک شهر رشت:)

این روزا که اینستاگرام خیلی رو دوره، خب بعیده که کسی بخواد تو گوگل اسم کنسرت "مهمانی کوچک" رو سرچ کنه و به وبلاگ من برسه، اما دوست دارم اینجا بگم که مهمانی کوچک رشت خیلی خوب بود، کنسرت و اجرای آقای علی قمصری خیلی خیلی عالی بود. 

دوست دارم بگم که شاید یه نفری با سرچ به اینجا رسید، می دونم که تو بندر عباس و چند شهر دیگه هم اجرا دارن، امیدوارم استقبال تو شهرهای دیگه بیشتر تر باشه ^-^  

+ نفر آخر سمت چپ هم بسی دوست داشتنی بود! اسمشون رو نمی دونم و حقیقتا سرچ هم نکردم:دی فقط نواختنشان را دوست می داشتیم.

مگهان در نمایشگاه کتاب ^-^

از طرف دوستان وبلاگ نویس، از نمایشگاه، گرفته شده برای مگهان... *_* 

با تشکر از هانی

و

 فاطمه رگها

و 

Lena که در نمایشگاه به یادمان بودند؛) 

و جالبه که من 12 بهمنی هستم! ^-^



وقتی از دوست حرف می زنم، از چه حرف می زنم.

بعد از ظهری در کیفتو باز کنی و ببینی یه بسته M & M گذاشته تو کیفت... 

شماهام اینجوری باشید، وقتی رفیقتون کیفش رو میده که نگه دارید و میره جایی دس کنید تو کیفش و با دوس داشتنی هاش سورپرایزش کنید.

+ سوپچایز ^-^ سوپرایز + چای

خب آخه یعنی چی که دوستای مجازی من این همه خوبن...؟

و دنگ شو میگفت...

آمدم از راه دور و

همچناندورم


من

از 

تو

من چقدر عاشق تجربه ی طعم های جدیدم:)

خوشبختی یعنی ساعت 11 شب دوست شیرازیت ببردتون بابا بستنی ^-^ اون وقت شب هم همچنان شلوغ بود. 

حالا دیگه نه تنها می دونم بستنی طلاب چه طعمیه، بلکه طعم بستنی بابابستنی رو هم چشیدم ^-^  

+ اگر گذرتون به شیراز افتاد حتما اینجام برید:) 

یکی از بستنی هاش طعم بهارنارنج داشت، اوم... طعم بهشت می داد انگاری...

و اینم بستنی جان... دلتون نخواد

مثل گلی که روی طناب تاب جا خوش کرده بود.

امروز عصر رفتیم رای دادیم و بعد راهی شدیم سمت باغ...

بعد چای عصرونه گفتم برم تابی بخورم، از این تابهای آهنی که تو پارک ها هست داریم، یه تاب خیلی زشت، رفتم بشینم روش که دیدم هانی جانم دیزاین کرده تاب ها رو! با این گلای خوشگل و حالم حسابی خوش شد.

باغچه روز به روز داره زشت تر میشه و واقعا نیاز به رسیدگی داره، باغبونمونم نه سلیقه داره و نه اعصاب درست درمون برای رسیدگی به گلها... ما هم که هر کدوم سی خودمونیم و فرصت رفتن و تمیز کردنش رو نداریم. 

خلاصه بعضی اتفاقای کوچولو عجیب حالمو خوب می کنن، مثل همین گل کوچولوی روی تاب، حالم عجیب خوشه، آرومم، در حالیکه هیچی اونجوری که باید نیست. خدا رو شکر بازم :)

اولین دیدار وبلاگی من با عطر بهارنارنج و طعم شعر طربناک سعدی

همه چیز از یک پیام کوتاه شروع شد...
خیلی از چیزهای لعنتی دنیا از همین پیام کوتاه شروع می شوند... حداقل برای من که اینطور بوده تا الان! و این پیامی که هفته سوم فروردین دقیقا همان شبی که برادرکم مسافر بود و رفته بود به دست من رسید از آن "لعنتی خوب" هایش بود! خیلی خیلی خوب!
خوب تر از این هم می شود که مگی دوست داشتنی را به زودی در شهرم خواهم دید؟
گرچه او مطمئن نبود به میسر شدن این دیدار و نگران لو رفتن ارتباط مجازی مان، ولی مثل روز برای من روشن بود که همدیگر را می بینیم.
قبلا از داشتن دوستی خوب در شهر رشت به مادرم گفته بودم و خب خدا مرا ببخشد که نحوه آشنایی مان را حضور مگی در همایشی در شهرمان گفته بودم!!
و مگی هم آن شب گفت که کم و بیش از من به خواهرش و خانواده اش گفته و گفته که مهمان کلاس زبانشان بوده ام!!!
لازم شد خدا جفتمان را ببخشد!!
ولی اگر همه دروغ های دنیا به شکل گیری و داشتن این دوستی عالی و صادقانه منجر شود چه باک؟!
و آن شب با یک عالمه ذوق و شوق تلگرامی گذشت. من روزهای بهاری و زیبای شیراز را با ذوق دیدن مسافری عزیز زیباتر می دیدم. کم و بیش تا شب قبل از آمدنشان در ارتباط بودیم و در مورد مکان اقامتشان و اینکه چه رستوران و مرکز خرید و جاهایی نزدیکش هست با رسم شکل!!!صحبت می کردیم.( گرچه من از صمیم قلب دوست داشتم که میزبان مگی و خانواده اش باشیم ولی خب مکان اقامتشون رو از قبل رزرو کرده بودن... مگییییییییی اینجا هم میگم باز، دفه بعد باید بیای خونه ما!!!)
هیچ نگرانی برای دیدنش نداشتم گرچه واقعا هنوز بهانه ای برای دیدن هم نداشتیم ولی من مطمئن بودم که خود به خود جور می شود.
و کاملا غیر منتظرانه جور شد!
آن هم چه جور شدنی!! از همان ابتدای ورودشان به شیراز نه تنها مگهان بلکه خانواده مهربان و محترم و دوست داشتنی اش را با هم دیدم و این دیدارها هر روز تا زمان بودنشان ادامه پیدا کرد.

دقیقا یک شب قبل از ورودشان وقتی از بیرون برگشتم خونه با پیام مگی مواجه شدم که:


 و بعد از ذوق کردنای بسیار از چنین برنامه ای.... شب من با فکر کردن به جمله آخر مگی تمام شد که گفت باورت میشه فردا شب اینموقع چقدر بهم نزدیکیم؟ و خب معلوم است که باورم نمی شد! هنوز هم باورم نمی شود!!
چه شبی بشود اولین دیدار دوست و سعدیه و موسیقی و عطر دیوانه کننده بهار نارنج!!!
فرداش از ذوقم از 8 صبح با موسسه مذکور تماس می گرفتم تا بلخره جواب دادن و گفتن که بلیط نمیخواد و فقط یکسری دعوتنامه هست که محدوده و باید حضورا بیاید و بگیرید و جالب اینجا بود که آقای مسئولش پشت تلفن می گفت که رایگانه ولی اولویت با کسایی هست که دعوت نامه دارند!
البته من در ذهنم مطمئن بودم که چون دعوتنامه می دهند احتمالا جایی رابرای کنسرت دنگ شو جدا کرده اند و خدا روشکر که به همین فکر خودم ونه حرف اون آقا اعتماد کردم و با خواهرم رفتیم و دعوتنامه ها رو گرفتیم چون دقیقا همینطور بود و در سمت چپ آرامگاه سعدی و مکان برگزاری کنسرت که صندلی چیده شده بود فقط با دعوت نامه راه میدادند!
انقدر اون اقا پشت تلفن مطمئن بود که دعوتنامه هم نباشد مهم نیست که من تنها دلیل رفتنم اطمینان بیشتر که حتما کنسرت را می بینیم و اینکه دوستانم دعوتنامه داشته باشند زیبا تر است،بود و رفتم و گرفتمشان. به مگی اسمس دادم که گرفتمشان و سعدیه 8 شب می بینمت!
( اینجا در پرانتز بگویم در اثر همین صحبت های اسمسی ظهر آن روز، هم یک سوتی شبش دادم که سر جای خودش تعریف می کنم)
بعد از ظهر وبعد از محل کارم که به خانه رسیدم همه چیز روی دور تند پیش می رفت،یک دفه با خودم گفتم خوب این چه کاریست که من سعدیه ببینمشان ما که هردو یک مسیر را می رویم به محل اقامتشان می روم و از آنجا با هم می رویم. زنگ زدیم و قرار بر همین شد، توی راه پشت تلفن بهش گفتم، انقدر توی این یکسال و نیم میشناسمت و به تو احساس نزدیکی می کنم که باورم نمی شود اولین بار است که میخواهم ببینمت!انگار بارها دیدمت!
جالب است که شب قبلش می گفت بهسا اگر نشناسمت و لو برویم چه؟(قطعا ما عکس هردویمان را از خیلی وقت پیش دیده بودیم)
گفتم نگران نباش می شناسی!
مطمئن بودم که بدون گل به استقبالش نمی روم ولی واقعا امکان داشت اگر به گل فروشی بروم دیرتر به او برسم. مردد بودم که گل بگیرم و کمی دیر برسم در اولین دیدار یا بدون گل بروم؟(راستش تا شب قبل فکر نمی کردم که به محض آمدنشان ببینمشان و برای همین آماده شدنم طول کشید) ناگفته نماند که مسیر من هم در آن وقت همیشه ترافیک سختی دارد، آخرش دلم را به دریا زدم.جلوی گل فروشی به طور دوبله!!! ایستادم ساعت را نگاه کردم 7.34 دقیقه عصر بود، رفتم و سریع نگاهی به گلها کردم و در نگاه اول گلی که میخواستم رو انتخاب کردم رز صورتی کاملا بهاری، سه مرد جوان آنجا بودند به آنها گفتم که خیلی عجله دارم و وقت دسته گل کردن نیست فقط چیزی دورشان بپیچید! یک نفر گلها را گرفت و یک نفرهم پیچید و یک نفر هم کارت کشید!!!
به ماشین که برگشتم ساعت 7.37 دقیقه بود! ینی فقط سه دقیقه!!
ساعت 7.45 دقیقه با مگی قرار داشتم و نهایتا 7.50 دقیقه رسیدم و بهش زنگ زدم که دم در هستم.
خب اولین لحظه دیدار کوتاه تر از آن بود که بایستیم و چند لحظه ای هم را برانداز کنیم تا باورمان بشود که واقعا همدیگر را دیدیم!
سلام و احوالپرسی و روبوسی با مگهان عزیز و خواهر نازنینش و بعد سوار ماشین شدیم و به سمت سعدیه رفتیم.
جالب بود که از همان ابتدا هرسه مان خیلی راحت و زود باهم گرم صحبت شدیم انگار که سالهاست همدیگر را می شناسیم و این اولین بار نباشد!!!
در مسیر تا سعدیه مکان های مهم شهر را نشانشان می دادم و می گفتند که با این حساب ما دیگه همین الان همه شیراز رو دیدیم!
بماند که یک سوتی هایی هم نزدیک بود آن شب بدهم انقدر که دوست داشتم از مکان هایی که یک وقتی در وبم نوشته بودم به مگی بگویم و نشانش بدهم.
ضمنا کمی قبل از آمدنشان مگی به من اسمس داد که اسمم را "م...." سیو کن و مراقب باش مرا مگی صدا نکنی!
خنده ام گرفته بود بهش گفتم از کجا فهمیدی شماره ت توی گوشی من به اسم "مگهان" سیو شده؟
گفت از آنجایی که خودم هم تو را "بهسا" سیو کرده ام!
از روی شیطنت گفتم باشد اسمت را عوض می کنم ولی قول نمیدهم مگی صدایت نکنم!
ولی خب مراقب بودم و این اتفاق نیوفتاد.

به سعدیه رسیدیم و خداروشکر با دعوتنامه به قسمت کنسرت رفتیم

و تازه وقتی که روی صندلی نشستیم و خواهر مگی به استقبال پدر و مادر و برادرش رفته بود(چون انها بعد از ما آمدند و دعوتنامه هاشان دست من بود) رو کردم به سمت مگهان و گفتم بذار ببینمت! واقعا این تویی؟

دیگر واقعا آیا نیازی هست که از آن شب لذت بخش و آن کنسرت فوق العاده و عطر پیچیده در هوا و هوای دلپذیرش بگویم؟
جای همه دوستان خالی....

پ.ن:  بسیار ممنونم از مگهان عزیز که منو به عنوان نویسنده مهمان وبش دعوت کرد و لازمه که بگم که این نوشته قطعا کل سفرنامه مگی نیست و فقط شرح لحظه هاییست که ما با هم بودیم.

پ.ن 2: لازمه یه تشکر جانانه از گروه دنگ شو بکنم که علاوه بر مهمان کردن ما به موسیقی خوبشون، بهانه دیدار مارو مهیا کردند.

پ.ن3 : خوشحالم که تو شهر سعدی و حافظم و این بودن پر برکتشون باعث شد دوستم رو از راه دور ببنیم. سعدی بزرگ وعلیه الرحمه از تو هم ممنونم.

پ.ن 4: مگی عزیز به فراخور، عکس و هرچه صلاح بداند به این متن اضافه می کند.

پ.ن 5: خیلی نوشتم و تازه این فقط شرح شب اول است! گفتنی بسیار است! پس شرح این دیدارها ادامه دارد.... منتظر باشید!

انگار حافظ هنوز امید داره، پس چرا صبرم تموم شده؟

نمی دونم چند تا مسافر ممکنه وقتی فقط 4روز به شیراز سفر می کنن، دو بار حافظیه و دو بار سعدیه رو زیارت کنن؟

ما که این کارو کردیم، شب اول فال حافظی که باز کردم و نیتم خیلی بانمک بود(!) نتیجه خیلی شیرین و خوب و خوش بود. رفیق عزیز شروع کردبه خوندنش با اون صدای آروم و لحن آروم ترش، عطر بهارنارنج هم تو فضا پیچیده بود و دلم می خواست اون لحظات بیشتر و بیشتر کش بیاد و دلم نمی خواست تموم شه اون حال خوش... 

اما مدام این از سرم می گذشت...

زندگی در جایی مثلا تو مایه های عکس ذیل!

یکی ازآرزوهام از بچگی تا حالا این بود که بتونم تو خونه های خاکی و روستایی زندگی کنم، و حالا که از این روستاها می گذریم مدام آرزوهام زنده می شن و با خودم میگم ممکنه این آرزوم روزی برآورده شه؟

چون وسط نشستم امکان عکس گرفتن از شیشه ی بغل به صورت نا محسوس رو نداشتم، پس به این عکس بسنده می کنم.


راستی امروز یکی دیگه از فواید حجاب رو درک کردم،ببینید اگر ساق دست پوشیده بودم و گرممه گرممه راه ننداخته بودم این به روز دستم نمی اومد! نه تنها سوخته، بلکه شروع به پوست اندازی هم کرده، پوست نازنازی رشتی مام اینجوری به آفتاب تند فارس اعتراض می کنه... 


اینجا شیراز، شهر دوستای مهمون نواز ^-^

هی میام نگم، نمی شه... 

آخه این شیرازیا چقددد خوبن، خب آخه چقد... میام توضیحات مبسوط می دم. 

فقط اومدم بگم که میزبان رو میزا برامون یه همچو چیزی گذاشته، حق ندارم غش و ضعف کنم براشون حالا؟