مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

ما داریم چمدونمونو می بندیم، بعد 8ساعت بدو بدو از صبح تا حالا

و رنگی رنگی هایی که همراهیم می کنن برای حس کردن عطر بهارنارنج ^-^ 

سعی می کنم کوتاه و تند تند اینجا رو آپ کنم! *_* 

اردور یوگرت!

و باز عشقپخت! از نوع فینقیلی و سرد... موجود حاضر در عکس همش 2بند انگشته :))

مگهان ماست و خیارش رو اینجوری سرو می کنه، آررره ؛) مواد زیره ی ماست و خیارم بیسکوییت ترده!

@ساحل افکار : وقتی همسر دار شدین بگین حتما یه تماسی با من داشته باشن، کلی خوشمزه های تردی بلدم که می خوام یادشون بدم!!!(جهت دلبری باید بلد باشن)


خوشبختی یعنی هدیه های یهویی رنگی رنگی...

هدیه گرفتن خیلی خوبه، خوب تر میشه وقتی به سلیقه ی خودت انتخاب شده باشه! و من چقدر به پوشیدنی های تک رنگ ساده، یا گلگلی علاقه مندم...

دو مورد از هدایا تو عکس دور همی حضور ندارن، آقا رد میشه بالاخره:-"

+ شو آف که میگن بعضیا همینه؟! :|

تصویر گنگ خود، بی خویش...

و به دوست داشتنت فکر می کردم، آشپزی می کردم...

بهتر بگویمت...

به دوست داشتنت مشغول بودم و به آشپزی در آشپزخانه ی کوچک خانه مان... و تو مشغول روزمرگیها و شاید مشغول دوست داشتنم در اتاق تاریک کوچکت... 


+ دستپخت که نه، عشقپخت مگهان - اردور زیتون با رویه پنیر - پیش از ورود به فر

مگهان همیشه کودک...

اومدم چادر گل گلی صورتی رو بردارم که قبل من برش داشت. 

تو همون لحظه چشمم خورد به یه مهر که پایین چادرا بود، خم شدم برداشتمش...

در حالیکه تو دلم قند آب می کردن بابت زرنگی خفنی که کرده بودم ازش پرسیدم چوپان؟ مهر برداشتی؟

گفت نه! بر میدارم. چه مهرا کثیفه اینجا...

گفتم ولی من برداشتم!!! و با ذوق مهرمو گرفتم سمتش که ببینه و دلش رو سوزوندم. حسم این بود که بزرگترین شکار دنیا رو زدم تو اون لحظه ^-^

چوپان میگه این مهره اندازه هیکلم بود.

+ نماز خونه آفتاب - قزوین - 23 فروردین



الوعده وفا! این شما و این عکس...

حتی اگر قرار به رفتن باشه، این حقش نیست که بد قولی کنم و بی عکس برم... 

این شما و این امروز پر گل، پرسپولیسی و استقلالی هم نداره، امروز واسه همه فوتبالیا یه روز پر هیجان بوده؛)


+ مدتی کامنتدونیم رو می بندم، تا وقتی که فرصت خوندنتون رو پیدا کنم. با احترام... می تونید تا اطلاع ثانوی پستها رو لایک کنید تا بفهمم چند نفر خوندن؛) هوم؟

+ تو ماشین پیش به سوی خونه ی دوست سفارش دهنده ؛)


سفرنامه تهران!

قصد نوشتن سفرنامه رو نداشتم، به نظرم کار بیهوده ای بود و حوصله سر بر برای شما...

اما با چوپان فکر کردیم وقتی ننویسیم همه چیز رو یادمون میره، دوست داشتم خودش بنویسه چون بهتر از من می نویسه ولی خب نشد.

شب که می خوابیدیم با هم طی نکردیم کجا و کی هم دیگرو ببینیم، صبح با آرامش چای و یه لقمه نون، پنیر و گردو که بابام برام درست کرده بود رو خوردم و اعضای خانواده رو بوسیده و به چوپان گفتم باش میام با تاکسی تلفنی دنبالت که بریم ترمینال، راننده با سرعت 20 کیلومتر در ساعت ما رو به ترمینال رسوند، وسط راه اجازه گرفت که بنزینم بزنه تازه!!! البته با داد ما رو به رو به شد و به راهش ادامه داد با همون سرعت فوق:|

خلاصه آخرین مسافرای اتوبوس بودیم رسیدیم و به محض سوار شدن حرکت کردیم. وقتی سوار اتوبوس شدیم دیدیم آقای راننده 5بااار بهمون زنگ زده:دی هیچی دیگه نزدیک بود از پرواز... عه نه چیز از اتوبوس جا بمونیم:| 

دو تا خانوم تو راه پشتمون بودن که هنوز از شهر رشت خارج نشده بودیم فیها خالدون همو در آورده بودن و دیگه فقط از نحوه ی آشنایی نوه عموشون با نامزدش صحبت نکرده بودن با هم... 

من و چوپانم آهنگ گوش می کردیم دوتایی با یه هندزفری، اون وقت چوپان هر بار تکون می خورد این بیل بیلک از گوشم کنده میشد و اصلا اوضاعی بود! آهنگ گوشیدن با اعمال شاقه

--- 

نزدیکای تهران بودیم که به یکی از اقوام پی ام دادم و کمی خوش و بش کردیم و گفتم ما نزدیکای شهرتونیم و اینا، گفت که میاد دنبالمون و من هرچی می گفتم بابا ما اصلا مزاحم نمی شیم،چوپانم از اونجا بلند می گفت بگو که نیاد و ما خودمون از پس کارا بر میایم و اینا

اوشون می گفت شما چقدررر حرف میزنید:| من می خوام بیام، فقط بگو کی می رسی؟ خلاصه هرچه من و چوپان خواستیم منصرفش کنیم نشد که نشد! که البته خوبه که بی خیال نشد، خوش گذشت بهمون:) 

خلاصه اومد دنبالمون و تو همون ترمینال رفتیم برای ادای نماز ظهر، جالبه که نماز شکسته ی ما بیشتر از نماز میزبانمون طول کشید:)) بس که ما موجودات کند و اسلوموشنی هستیم. 

ناهارمون رو در نایب وزرا میل نمودیم و بعدش هم رفتیم یه جایی که گویا دایی امیر شکلات بود(اسمش رو نمی دونم خب!) و هات دارک(!) چاکلت زدیم تو رگ با خامه و اون شکلات ها هم خرید برامون که نشد بخوریم البته...

به میزبان پیشنهاد دادم چوپان رو بزنیم که دختر بدی بوده و هات چاکلتش رو نخورده، ولی نزدیمش،فک کردم بچه که زدن نداره:دی 

سر اون خیابونی که بودیم یه تابلوی 16 بود و جالبه که وقتی رسیدیم هتل و دراز کشیدیم رو تخت فهمیدم هردومون به اون عدد 16 دقت کرده بودیم! :-" 

بعد لمبوندن دسر شور گذاشتیم که کدوم هتل رو تایید نهایی کنیم، نظر میزبان این بود که بریم خونشون و نظر ما هم این بود که به خونواده گفتیم می ریم هتل، پس باااید بریم هتل، با کلی هماهنگی و هی عوض کردن انتخابهامون بالاخره همگی سر یکیشون به توافق رسیدیم... خلاصه دست دوست مجازیمون درد نکنه که راهنماییش به دردمون خوردو در نهایت انتخاب خوبی از آب در اومد:دی

این قسمت شور گذاشتن سر انتخاب هتل حدود یک ساعت، بدون اغراق طول کشید. از ما اصرار هتل و از دوستمون انکار... 

قول داده بودم بگم که اسم هتلمون چی بود، اما با خودم فکر کردم شاید چند وقت دیگه هم مجبور شیم بریم همونجا، پس بهتره فعلا اسم هتل پیش خودم محفوظ بمونه. 

القصه غروبش یه کم نشستیم و تو اتاق با هم حرف زدیم و زنگ زدیم روم سرویس برامون چای آوردن، خوردیم و رفتیم بیرون... همیشه بدم میاد وقتی با کسی هستم با تلفن با شخص دیگه ای صحبت کنم، اما این بار یک ربع تمام تو بلوار کشاورز با پدرم صحبت کردم، بعدش رفتیم فروشگاه فرهنگ و برای هانی هدیه گرفتم، چوپانم عکس ببعو دید و کلی ذوق کرد. یه ساک ببعو دار هم خرید، چوپانه دیگه چی کارش می شه کرد؟! دلش به ببعوهاش خوشه، اینم ذکر کنم که از رشت به تهران هرجااا گله ببعی دید ذوق کنان گوشیش رو در آورد و چیلیک چیلیک عکس یادگاری ازشون گرفت.

غروب وضو گرفتیم، چای آوردن برامون خوردیم و رفتیم سمت پل طبیعت، رفتیم مسجد رو به روی تآتر شهر و نمازمون رو خوندیم...

سر در ورودی اینو نوشته بود که منم باهاش عکس انداختم!

"آفرین دخترم، کفش را بیرون مسجد در بیار!" و جالب این بود که تنها دخترای جمع حاضر ما بودیم و البقای همه خانومای بالای پنجاه سال تو مسجد حضور داشتن :)) 

بعدش راهی پل طبیعت شدیم که یه جاهایی اینقدررر تاریک بود که هر لحظه احتمال می دادیم بهمون حمله شه:دی ولی همچنان به راه ادامه دادیم و کم نیاوردیم حتی تو تاریکی، اندکی نشستیم و خستگی هم در کردیم.

بالای پل طبیعت گوشی رو دادیم کسی ازمون عکس گرفت چند تایی و همشون خیلی خیلی خوشگل افتادن، فکر نکنید ما زشتیم، نه خیر فقط خیلی بد عکسیم:))) 

برای خوردن شام 500بار انتخابمون رو تغییر دادیم، یه جایی رفتیم تو یه رستورانی از گارسون پرسیدیم رستوران فلان کجاست:)) خیلی حرکتمون استثنایی بود می دونم:دی 

از همون لحظه اول نظر من رستوران پستو بود، بعد از بالا پایین کردن منوها و کلی گزینش و رد صلاحیت باز رسیدیم به پستو و بار و بندیل رو جمع کردیم و رفتیم اونجا :)) 

من واسه شامم آب پرتقال گرفتم. بله... 

یادم رفت قسمت مهم ماجرا رو بگم! از دوستمون شنیده بودیم تو ولیعصر یه خیابونی به اسم رشت، هست! دیگه چوپان گشت و خیابون مورد نظر از رو از تو نقشه پیدا کرد و بالاخره رسیدیم! خیابون رشت اون وقت شب عین شهر خودمون شلوغ بود و کلی بچه و جوونم اونجا تجمع کرده بودن که دلیلش مشخص نبود:دی 

رشت هرجا باشه رشته! در ضمن باید اشاره کنم که بارون هم بود وقتی قدم می زدیم اون طرفا...  گفتم که! رشت هرجای دنیا باشه بازم رشته:دی 

بعد خوردن شام هم دور و بر ساعت 1 شب بود که برگشتیم هتل، شب خیلی خوب و آرومی بود. 

فردا صبحشم که من کلاس داشتم تا غروب، صبح رفتیم پایین برای صرف صبحونه، ولی کیف دستیهامون دستمون بود، رفتیم طبقه همکف که یه آقایی از کارکنای رستوران اومد و گفت دخترا بی صبحونه نرید خب، بیاید دو لقمه بخورید بعد برید و من و چوپانم همو نگاهی کردیم معنادار و هاج و واج و فهمیدیم داشتیم از هتل خارج می شدیم و رستوران طبقه ی اوله:))) خلاصه با کمی بی میلی گفتیم خب باشه!!! =)) :))))) میایم صبحونه می خوریم!!!

بعد رفتیم صبحونه رو کشیدیم و اومدیم نشستیم با آرااامش تمام صبحونه خوردیم و این آقاهه م هی می رفت و می اومد به ما لبخند میزد. یارو فکر کرده بود اینا که دیرشون بوده، چطور اینقدررر آروم دارن می خورن؟! اینا که داشتن میرفتن حالا اومدن دیگه چرا پا نمیشن؟ خلاصه ما با آرامش تا آخر صبحونه مون رو خوردیم! 

از ساعت 10 تا 4.5 هم بنده در کلاس حضور داشتم، اومدم از کلاس بیرون چوپان عین مامانای مهربون منتظرم نشسته بود. دیگه با هم با کیف و کلی بار و بندیل رفتیم امامزاده صالح، بهم گفته بودن اونجا واسه مسایل احساسی(!) دعا کن، اگر شما کردین منم کردم. فقط برای چند تن از دوستانم دعا کردم که فکر کردم خودشون مایلن متاهل شن، برای خودم قصد داشتم دعا کنم که عاشق شم/شیم! و احساسات مرده م زنده شن، دعا کنم کسی رو داشته باشم که واقعا بتونم بهش بگم دوسش دارم، اما این دعا رو هم نکردم، یه صفحه قرآن برای خوندن آوردم از اون قسمت که میذارن برای ظهور امام زمان، که صفحه ش169 بود!!!(حاجت روا میشم یعنی:دی)؟! دوتایی خوندیمش... 

و بعدم خدافظی کردیم و من آرزو کردم به زودی باز بتونم برای زیارت بیام، امامزاده صالح شبش خوبه، نه؟ من که نشد شب برم، اما میگم روزای بارونیش محشره... خدا نصیب همه کنه، آمین ^-^



حرفهایی که باید داغ داغ گفت و شنید.

چای هم از دهن می افتد، انتظار داری حرفهایت همیشه تازه باشد؟ انتظار داری از دهن نیفتد؟ بعضی حرفها را باید داغ داغ گفت. اصلا یک چیزی، می شود کمی به وقتش باشی؟ مثلا حالا که من دلم چند فنجان حرف می خواهد بنشینی و رو به رویم و به کمی حرفهای تازه میهمانم کنی؟

می شود بیایی و بخواهی برایت اعتراف کنم؟ و باز می پرسم، می شود فقط برای یک بار هم که شده، کمی به وقتش باشی؟! 

اردیبهشت جان، می شود خودت یک کاری برایم کنی؟ 

+ شما را نمی دانم، من هیچ وقت به وقتش آنجایی که باید می بودم، نبودم،  هیچ وقت...

ما اول کرم وسط بیسکوییت رو می خوردیم، شما چطور؟

یهو چشمم خورد به بیسکوییتای کرم دار شکلاتی و پرتقالی، با توجه به اینکه از اسانس پرتقال دل خوشی نداشتیم، شکلاتی رو انتخاب کردیم، چوپان میگفت بعضی از این بیسکوییت کرم دارا قهوه ای سوخته ن که خوشمزه ن، بعضی ها کم رنگ و بد مزه! و از اونجایی که من اگر شانس داشتم اسمم مگهان نبود، بیسکوییتمون از اون بدمزه ها در اومد. 

هر کدوم یکی ازش خوردیم که فقط یاد و خاطره ی کودکی رو زنده کرده باشیم، اینجوری... :دی 

باید دقت کنید تا رد دندونامونو رو کرم بیسکوییت ببینید :)))))

می خندی تا خوش بنشینی در باور من...

می خندی تا دنیا رنگی تازه شود

با لبخندت شادی بی اندازه شود... 

+ روزای خوبی که با چاشنی لبخند خاطره میشن، تا ابد تو ذهن آدمها می مونن، زیاد بخندید، زیاد خوشحال باشید، حتی اگر دلیلی برای خوب و عالی بودن ندارید، ما امتحان کردیم، اینجوری حتی روی مشکلات هم کم میشه!

بخندید نه فقط تو کادر عکس، کاری کنید با خنده هاتون تو ذهن دوستاتون ابدی شید... :) 

+ عکس بعد یه شب بی خوابی و یه روز اتوبوس نشینی گرفته شده!

+ از اول دوستیمون قرار شد هر سفری که می ریم یه آهنگ رو به نام اون سفر بزنیم، این بار قرعه به نام گروه دال و آهنگ "طعم شیرین خیال!" افتاد........

از جوانی تا پیری مگهان

در حالیکه لم داده بودیم و داشتم اعتراف می کردم چرا ترجیح می دم دوشنبه...

یهو با دهن بسته و چشمای گرد شده آوای مگی پیریت، مگی پیریت سر داد. سری چرخوندیم و دیدم هی وای این خانوم پیره که داره با سرعت لاک پشتی تو پارک می دوه منم! پیری منه در واقع... 

القصه نیمکت نرم و گرم رو ترک گفتیم و پشت سر خانومه قدم زدیم و من به پیریم فکر کردم و این عکس هم توسط چوپان برای شما شکار شد و خلاصه که مگی جوان و پیر تنها چند قدم فاصله بینشونه...


+ تو پارک بانوان هم، دارم شالمو می کشم جلو(!) تیک شال دارم بنده

+ مانتو بهاره و بارونی بهاره ی این خانوم هردو سرمه ایست و خال خالی:دی


از کتابخانه تا باغچه، تا "او"

تو باغچه قدم می زنم، با خودم فکر می کنم میاد اون روزی خونواده ی ما پر جمعیت تر از حالاش باشه؟ بعد از بوسیدن شکوفه های پرتقال، می رم سمت تاب پارچه ای سرمه ایم و خودمو روش پرت می کنم، کتاب مترجم دردها رو که با خودم از خونه آوردم رو تو دستهام می گیرم، بارون شروع به باریدن می کنه، من اما زیر سایه بون تابم، در امانم...

با ساز بارون شروع به خوندن می کنم، فکر می کنم دلم می خواد بعد از مدتها براش داستان بخونم، داستان قبلی که شروع کرده بودم به جاهایی رسید که نشد بخونم، دختر و پسر داستان عاشق هم شده بودن و شروع به روابط غیر اخلاقی(!) کرده بودن... فکر کردم دلم می خواد این داستان رو براش بخونم و با همین ساز بارون براش بفرستم. بارون شدت گرفته و من یاد اون شب بارونی افتادم، یاد همون شب که برای اولین بار(!) صدام رو شنیدی و اون جمله که شاید آغاز خیلی چیزها بود چیزی نبود جز این جمله "بارونو میبینید؟ شگفت انگیزه، حتی برای من رشتی" 

و از اون جالب تر عکس العمل تو بود... 

تو همین فکرها بودم که دوباره شروع به خوندن کردم، چشمم خورد به این جمله از کتاب و لبخندی عمیق روی لبهام نشست، چه احساسات نزدیکی... و چه دلهره ی مشترکی "جایی نزدیک و در عین حال دست نیافتنی"


سرم رو پایین میندازم و فکر می کنم این کتاب رو هم نمیتونم براش بخونم، چرا همه جا حرف از نامه هاست؟ چرا همه جا حرف از احساساتیه که با یک جمله ی بی ربط شروع شده؟

کتاب رو میبندم و سرم رو پایین میندازم، چشمم به گلهای زیر پام میفته، گل های "هرگز فراموشم نکن!" خم میشم و چند تایی ازشون می چینم، بارون خیسشون کرده، خشکشون می کنم و لای کتابم میذارمشون، شاید یه وقتی، یه جایی با دیدن اینها یادش بیفتم، شاید یه وقتی، روم بشه که این داستان رو از این کتاب براش بخونم. 

و این شایدها... و این همیشه شایدها... 

+ برای دیدن گل های ریز Forget me not برید به ادامه و پست قدیمیم رو در این باب ببینید :)

ادامه مطلب ...