مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

از کتابخانه تا باغچه، تا "او"

تو باغچه قدم می زنم، با خودم فکر می کنم میاد اون روزی خونواده ی ما پر جمعیت تر از حالاش باشه؟ بعد از بوسیدن شکوفه های پرتقال، می رم سمت تاب پارچه ای سرمه ایم و خودمو روش پرت می کنم، کتاب مترجم دردها رو که با خودم از خونه آوردم رو تو دستهام می گیرم، بارون شروع به باریدن می کنه، من اما زیر سایه بون تابم، در امانم...

با ساز بارون شروع به خوندن می کنم، فکر می کنم دلم می خواد بعد از مدتها براش داستان بخونم، داستان قبلی که شروع کرده بودم به جاهایی رسید که نشد بخونم، دختر و پسر داستان عاشق هم شده بودن و شروع به روابط غیر اخلاقی(!) کرده بودن... فکر کردم دلم می خواد این داستان رو براش بخونم و با همین ساز بارون براش بفرستم. بارون شدت گرفته و من یاد اون شب بارونی افتادم، یاد همون شب که برای اولین بار(!) صدام رو شنیدی و اون جمله که شاید آغاز خیلی چیزها بود چیزی نبود جز این جمله "بارونو میبینید؟ شگفت انگیزه، حتی برای من رشتی" 

و از اون جالب تر عکس العمل تو بود... 

تو همین فکرها بودم که دوباره شروع به خوندن کردم، چشمم خورد به این جمله از کتاب و لبخندی عمیق روی لبهام نشست، چه احساسات نزدیکی... و چه دلهره ی مشترکی "جایی نزدیک و در عین حال دست نیافتنی"


سرم رو پایین میندازم و فکر می کنم این کتاب رو هم نمیتونم براش بخونم، چرا همه جا حرف از نامه هاست؟ چرا همه جا حرف از احساساتیه که با یک جمله ی بی ربط شروع شده؟

کتاب رو میبندم و سرم رو پایین میندازم، چشمم به گلهای زیر پام میفته، گل های "هرگز فراموشم نکن!" خم میشم و چند تایی ازشون می چینم، بارون خیسشون کرده، خشکشون می کنم و لای کتابم میذارمشون، شاید یه وقتی، یه جایی با دیدن اینها یادش بیفتم، شاید یه وقتی، روم بشه که این داستان رو از این کتاب براش بخونم. 

و این شایدها... و این همیشه شایدها... 

+ برای دیدن گل های ریز Forget me not برید به ادامه و پست قدیمیم رو در این باب ببینید :)


نظرات 17 + ارسال نظر
آنه‌ماری 1399/08/07 ساعت 22:24

سلام مگی
اینجا یه مکان عمومیه یا شخصی؟

سلام
شخصیه عزیزم

مریناز 1395/01/15 ساعت 09:54

سلام مگی قشنگم... سال نو مبارک
عزیزم برات بهترین ها رو تو سال جدید آرزو دارم
آرتین هم به خاله مگی سلام میرسونه البته با نگاهش و قان و قونش

مرینااااز باورت نمیشه چقدر تو فکرتونم، آرتین؟
وای خدایاااا... اسم پسر یه دوست خیلی خوب دیگه م هم آرتینه
دختر یه ایمیلی چیزی برام بذار آخه

شروره 1395/01/15 ساعت 01:38

بععع لععععع هررررووووز هم از سر خیابونش رد میشم هم از روبروش!
کردستانو ک دیگه نگوووووووو!
خوشالم ک خوبی عسل گیسو!

وای:| باید بهت ایمیل بدم من شروره :)))))))
برات عکس جدیدمو بفرستم :)؟

شروره 1395/01/15 ساعت 01:30

ای جان جانااااان
مهرررررسیییییی
ان شاءالله ک بشه بیام و روی ماهتو از نزدیکککک ببینممممم
هتل ارم دیگه شده سمبل تو برام!
اصن هتل مگی!
تو ک باشی منم میباشم دخدرک دوزداشدنی!

واااای
شراره بگو ببینم تو هم از کنار هتل ارم رد میشی هی مگه ^-^؟
فکر کنم به زودی بازم بیام هتل ارم.. فکر کتم.
خوشحالم که می باشی خانوم...خوشحالم *-*

شروره 1395/01/15 ساعت 01:26

اونوخ شوما چرا بیداری!؟
پرتقالکی ها ساعت ١٠ لالانا عسدن!

دارم از ذوق پر پر می زنم! فوتبال خیلی خوب بود امشب...
پرتقالمم بیداره تازه:| چه برسه به من پرتقالک

شروره 1395/01/15 ساعت 01:10

سهلام پرتقالک زیبا و شیک!
ناراحت شدم از ناراحتیت! : ( "مربوط ب پستهای بعدی میشه اونجا رام ندادن جارو ب دمبم بسدم"
امروز خیلی دلم میخاست ی جوری بهت خ بدم برام دعا کنی!
ی جور ناجوری بعت اعتقاد دارم!
دلم نمیاد اکلت بنوازم انقد ک دوستدارم!
فقد مهرسی ک عسدی!
همیشه باش!
خوب!؟!؟!؟!؟

سلام شراره
هیچ وقت نمی خوای بیای رشت؟ من ببینم روی ماهت رو؟
آخه اگر بگم مطمینم باورت نمیشه... سر نماز صبح یادت افتادم با دیدن انگشتای پام:|||
هستم... هستم، تو هم باش، خب؟

مگی نبییییییییینم از کامنتت ی آدم ک بدووووون شک مشکل ذهنی داره نارحت بشیااااااا،تو انقققققد خوبی ک خدا گذاشتت دلگرمیه من بشی تو شهری ک توش غریب بودم و خدا میدونه چقدر تو حرم برات دعا کنم ک فرستاده خدا بودی برام
ی روانی پیدا شده تو پستای منم کامنت میذاره،کامنتاش تو پست"تموم شد" و "شماره چنده?" هست،هرچی دلش خواسته گفته ولی بی خیاااااالش دعا کن خدا شفاشون بده فقط(((:

واقعا چرا بانو؟
تو پزشکی و من به چشم دیدم حسادت آدمها رو به دانشجوهای پزشکی.... ولی من چی آخه؟
+ وااای من خییییلی ذوق مرگم الان... تو حرم؟ برای من؟! خدایااا

خدای من اون گلها چقدر ظریف و زیبا بودن!

سلام مگی عیدت مبارک^_^

داشتم پست ها رو میخوندم بعد یه جا نمیدونم توی کدوم پست یکی از کامنتا رو خوندم و ناخوداگاهم هی کله را بالا پایین کرد که یعنی آره اره .. :))

یکی از دوستات نوشته بود که انتگار توی وبلاگت آلیس در سرزمین عجایب هست:)
و من در تائید ایشون خواستم حتما بهت بگم که توی حرفات و روزانه نویسی هات یه جور معصومیت عجیبی هست... انگار که به جای یه دختر 25 ساله ، یه 16 سالش داره حرف میزنه از احساساتش ولی با دید همون دختر 25 ساله.. امیدوارم رسونده باشم:))خلاصه اینکه خیلی صداقت و روراستی توی نوشته هات هست.که خیلی دوست داشتنیه و پای آدمو باز میکشونه به وبلاگت ..:)

:)
مچکرم یاس عزیزم، چقدر جالب
من زندگیم همش روزمرگیه که، چیش شبیه سرزمین عجایبه براتون ^-^؟ حس جالبیه برام...
دختر 16 ساله ی کم عقل و بیخیااال؛) نه؟
ازت خیلی خیلی ممنونم که نظرت اینه و ممنونم که منو می خونی

پیمان 1395/01/14 ساعت 16:51 http://freemine.blogfa.com/

ای بابا چرا عشقشن قشنگ تر از این حرفها نشد

شما چرا این گونه شدید

کاش بیشتر اجازه میدادید طراوتتون بیشتر از این خودش نمایان کنه

عشق کیا؟ :)
چگونه شدم؟ متوجه حرفتون نشدم متاسفانه:(

+ طراوتم؟

پریسا 1395/01/14 ساعت 15:25 http://parisabz.blogsmy.com

دوباره سلام عزیز پر احساس. کتاب رو تو کتابخونه خودمون داشتیم امانت گرفتمش ولی هنوز شروعش نکردم. باز ممنون از معرفیت

سلام بانو
شما سومین پریسای وبلاگ من هستید ^-^
چه عالی که تونستین بگیرینش... امیدوارم خوشتون بیاد، نمیگم بی نظیره اما خوندنش خالی از لطف هم نیست:)

چه جای باحالی
چه کار باحال تری کتاب خوندن زیر بارون
موفق باشید

خیلی خیلی چسبنده ست کتاب خوندن در اون فضا :)
همچنین

پونه 1395/01/14 ساعت 03:43 http://veblagane.blogsky.com

فدات عزیزم
البته از پارسال که اون پستو خوندم عکساشو ذخیره کردم من اسم واقعیم پونه نیستااااا ولی همین که با این اسمم به یادم میوفتی عالیه
ببین بی خوابی زده به سرم ساعت چنده دارم پست میذارم

هی وای، شما از اون زمااان من رو می خونی :)؟
چه حس خوبی...
من هم متاسفانه بی خواب شدم امشب و 8صبحم کلاس دارم!

پونه 1395/01/14 ساعت 03:12 http://veblagane.blogsky.com

مگی من عکسای این پستتو توی گوشیم ذخیره کردم
هرموقه نگاش میکنم یادتو میفتم و میگم خوش به حالش ببین چه جای توپی نزدیکه خونشونه و گاهی میشه تصویر زمینه موبایل
خدایی هروقت میری اونجا به جای منم کیف کن و لذت ببر

چه پست پر از حسی... ^-^
خدای من:) ممنونم که حالمو خوب کردین پونه جان...
ما تو باغچه مون پونه هم داریم تازه، زین پس منم اونجا یادتون می کنم؛)
چشممم

پریسا 1395/01/13 ساعت 17:09 http://parisabz.blogsky.com

واااای که چقدر زیبا بود این پست. وسوسه شدم فردا این کتاب رو جستجو کنم و حتما بخونمش. مرررسی

وای که چقدر انرژی مثبت آوردین به اینجا شما:)
امیدوارم جومپا لاهیری و نثرش رو دوست بدارید مثل من

Lady 1395/01/13 ساعت 14:25 http://writtenbylady.blogsky.com

تو جای ما تا میتونی این فانتزی هارو بساز و لذت ببر

بلی جاتونم خالی می کنم لیدی جان :)

Lady 1395/01/13 ساعت 13:44 http://writtenbylady.blogsky.com

اره خیلی دوست دارم ...ما تو حیاط کوچیک خونمون یه درخت داریم و چندتا گلدون وقتی میرم تو حیاط اونارو میبینم انرژی میگیرم ..یعنی اگه همچین جای قرار بگیرم از انرژی و زیبای محیط فکر کنم بال در بیارم ...حتی دیدن تصویرش هم به ادم انرژی میده

عزیزکم، اینجا البته حیاط خونه ی ما نیست، مت تو خونمون یه باغچه کوچولو داریم و چند گلدون...سهممون از زمین شهر زیاد نبود که سبز کنیم حیاطمون رو...:)
ای کاش میشد دعوتتون کنم به این محیط و به قدم زدن تو این فضا و کتاب خوندن تو این فضا و فانتزی ساختن حتی...

Lady 1395/01/13 ساعت 13:34 http://writtenbylady.blogsky.com

عجب طبیعتی واییییییی خیلی روح نوازه خوش بحالت چقدر دلم خاست منم اونجا باشم ادم میتونه با تک تک سلول هاش انرژی مثبت و از اون طبیعت بگیره و شاد شاد شاد شه

:) واقعا شماهام دوست دارید؟
من به عنوان یه رشتی نفسم به نفس سبزی و خوشی هوا بسته ست. اما حس میکنم برای دیگران شاید اینطور نباشه... خکشحالم که انرژی مثبت گرفتی ازش ^-^

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد