مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

عکس کیک برفی. رمز : 1

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صبحی که با وفای به عهد شروع شه...

صبحی که با وفای به عهدت شروع شه، ظهری که اینا رو + چند کتاب کادو بگیرم، بعد از ظهری که بریم کنسرت، اونم کنسرتی که پسرخاله بابات و پسردایی مامانت نوازنده هاشن مگه می تونه بد باشه؟

+ یک وقتهایی احساس می کنم اگر هر لحظه ی عمرم مشغول به شکرگزاری باشم بازم کمه... الان یکی از اون وقتهاست. ^-^ 

+ فقط 4روز دیگه... 

دلم یک مصاحبت با برد کوتاه می خواهد.

انگار تشعشعات بدی و دلخوری نمیتونن این همه مسافت بین ما رو طی کنن! ما سراپا خوبی هستیم برای هم وقتی از هم دوریم...

+ باز دوباره داره برف میباره، باز چه ساکت، چه کم حرف میباره...

+ عنوان پست از اوست.


حاشا مکن دل را...

اینکه پرتقال قابلیت دیوونه کردن من رو داره بر همگان واضح و مبرهنه...

ساعت 4صبح از خواب پریده و دلم آب پرتقال طبیعی خواسته بود و قصد کردم اینجوری! آب پرتقال طبیعی داشته باشم. ضیق امکانات آدم رو هنرمند می کنه:|

من سالمم، طوریم نیست، فقط عاشق پرتقالم... همین.

خوابمه:|

از این عکس خزا که بیشتر لوس بازی اینستاگرامیه ولی من وبلاگیشو به راه کردم اینجا:|

جا داشت خز تر کنم و عکس غذا مذا بذارم که خدا رو شکر از سرم افتاده این کارا :)))

و فاصله تجربه ای بیهوده است*

آخر شب رفتیم بیرون، از کی بود خانوادگی پیاده روی نکرده بودیم، نزدیکای خونه که بودیم دیدیم هانی و مامان ازمون عقبن، موندیم تا بیان، اومدن و هانی اینو تقدیم کرد به خواهر عاشق قاصدکش...

این قاصدکای عاشق حالمو خوب کردن، اما هیچ آرزویی برای برآورده شدن نداشتم،فکر کردم اون بارم که فوتش کردم و به آسمونها سپردمش خبرمو نرسوند. اینه که همین طور سالم روی میز موندن، بی آرزو، بی مقصد...

اما امروز پی بردم این قاصدکها خبر آورده بودن برام، فقط کافی بود کمی عمیق تر به صداشون گوش کنم، حالا که پیامم رو به مقصد رسوندن و پیامش رو به من... باید برم و به طبیعت برگردونمشون. باید به روحشون بدمم......

* عنوان از من نیست، از شاملوست.

bYe for Hi

Not Available in Telegram

لیز خوردن در کشور ایران حرام است.*

خب آخه کی فکرشو می کرد که من یه روز بشینم بخش های مختلف نهادهای مالی رو بخونم و جز به جز به ذهنم بسپارم، هی میام بگم خب اینکه لیزینگ چیه و شرایط عقد قرار دادش چیه و عملیاتیش بهتره یا سرمایه ایش به من چه؟! بعد میبینم خدایی چیزای مهمین اینا اصلا قصد کردم به خانه و خانواده هم این علم رو انتقال بدم، خیلی هم خوب و عالی از 12 مبحث 1یشو خوندم و اون یکی رو هم نگاهی انداختم خدا قبول کنه دوشنبه امتحان دارم:دی 

با این روند ایشالا 16 بهمن درس خوندنم تموم میشه:)) 


+ رتبه بندی شیرین تر از لیزینگ بود:دی 

* میگم تو ایران لیز نخورید، فکر نکنم لیز خوردن در کشورهای دیگر به دردناکی لیز خوردن در کشور عزیزمان ایران باشد:دی 


حرفامو نگفته از چشام می خونی...

بهم گفت مگی نماز داره امروز بعد حمد، ده بار سوره قدر و بعد تر ...نذاشتم حرفش تموم شه و گفتم خیلی خسته م واقعا نمی تونم و بی خیال... 

اومدم نماز عصرم رو بخونم، گفتم سرچ کنم و کیفیت نماز رو ببینم، یه نیروی عجیبی داشتم انگار، شروع کردم به نماز خوندن، 42 تا سوره خوندم یعنی ولی چقدر کم طول کشید و نماز مهربونی بود. گفتم بیام سر قنوت ذکر صلوات بگم و سی تا صلوات گفتم و نماز تموم شد، بعدش نشستم سر سجاده و با خودم فکر کردم چه جالب بود که عدد سی اومد توی ذهنم.

+ هیچ چیز جز سلامتی خانواده و دوستام نخواستم...هیچ چیز و انگار مثل همیشه ذهنم خالی از هرگونه درخواستیه، انگار نه انگار که این روزا دلم خیلی چیزا هست که می خواد، من مثل همیشه می سپرم به خودش تا اتفاق های خوبی رو برام رقم بزنه.


+ امروز حالم واقعا خوش بود، واقعا...دلم نمی خواست تموم شه و احساس می کنم همین یعنی من حاجتم رو گرفتم. همین آرامش کافیه دیگه، هوم؟ احساس می کنم خدا می دونه چقدر ته دلم یه چیزایی می خواد و درک می کنه که روم نمیشه ازش چیزی بخوام.

واقعا هیچ وقت روم نشد از بابام حتی مستقیم چیزی بخوام،حالا از خدا بخوام؟! هیچ وقت نتونستم بگم پول بیشتری احتیاج دارم، یا حتی بگم چه دردی دارم...خیلی بده آدم از خداش خجالت بکشه، خیلی بده...ای کاش کمی بهتر بودم، شاید روم میشد اونجوری ازش چیزی بخوام.

+ و گل های نارنجی چادرم و پرتقالهای تازه چیده شده از باغ به دست پدرم و آب پرتقال طبیعی گرفته شده به دست مادرم و آن اتود نارنجی و آن دفترچه کوچکم و آن رو تشکی تازه کشیده شده روی تختم و حتی خود تختم و حتی شعله ی گاز هم که امروز بخاطر اسمت نارنجی می سوخت و مادر، که شاکی بود از سوخت نه چندان خوب گازش و من، من خوشحال از دیدن هر لحظه ی این رنگ، گل های پیرهنم و در آخر... آن نقطه ی نارنجی سبز شده در دلش و... آه از ته دل

از خونه می نویسم.

امروز یکی از روزهای خوب روزگار بود که با تمام وجود حس می کردم مفیدم، جلسه کلاس زبان برادرک بود و به عنوان اولیاش رفتم و گفت پراجکت پسر عالی بود و تو کارهای تیمی شگفت انگیزه!-همین واژه رو به کار برد معلمش-هم گروهی هاش هیچ کاری انجام نداده بودن اما با رضایت کامل از طرف اونا هم کار کرد و بعد اسم 4نفرو غیر از خودش نوشت و در انتها بهشون تذکر داد که اینجوری پیش بره دیگه هیچ کس دوست نداره باهاتون هم گروه شه و سعی کرد ارشادشون کنه:دی 

معلمش در عجب بود از آرامش و خونسردی برادرک و رفتار عاقلانه ش! 

-- 

از امروز شروع کردیم به کارتون دیدن و به انتخاب برادرک فعلا تن تن می بینیم، هرجا رو متوجه نمیشه بر میگرده منو نگاه می کنه و با حرکت سر و ابرو ازم می خواد که بهش توضیح بدم. بهش میگم لطفا صحبت کن، میگه اوکی But let me tell you sth in Farsi ، میگم نوچ و میگه Okay I found my Answer Maggie :D نمی دونم چطور باید مجابش کنم به صحبت کردن، فعلا بهتره اذیتش نکنم و بذارم راحت باشه

--

بابا از زیارت مشهد برگشت امروز و وقتی رفتم بغلش احساس کردم و دلم می خواست تا ابد تو آغوشش بمونم، ما از اینایی نیستیم که دم به دقیقه بریم همو به آغوش بکشیم، بعد سفرها و به مناسبت ها این کارو می کنیم، همه ی اعضای خونواده با هم صمیمی هستن و همه به هم تو میگن و از هر دری با هم صحبت می کنن اما سر محبت کردن انگار شرم و حیای خاصی بینمون وجود داره. عجیبه واقعا و البته من عادت کردم و جو حاکم رو دوست دارم.

-- 

امروز از دور و بر 6 شروع کردیم به آشپزی و هر کدوم یه چیزی پختیم و رفتیم خونه ی مادربزرگ پدری و تا الان پیشش بودیم. گاهی چقدر دلم برای مادربزرگم و کنایه هاش تنگ میشه؛) چند حرف عجیب غریب زد و وقتی برگشتم دیدم مامانم داره براش میوه پوست می کنه و با تمام وجود بهش محبت کلامی می کنه خجالت کشیدم از خودم، ما هیچ کدوم به مادرم نرفتیم، چرا؟

--

اینم پای سیب من و خواهرم که نصف کاراشو اون کرد و نصفشو من، ولی خدا رو شکر نه شیرین بود و نه کم شیرین-آشپز که دو تا شه یا شور میشه یا بی نمک!؟- نه خیرم ما امتحان کردیم و اینطوری نشد؛)

چادر نماز گل گلی

همونطور که مخ شما رو با چادر گلگلی خوردم، مخ اعضای خانواده رو هم خورده بودم، تا صدای در پارکینگ اومد پریدم تو حموم که مامانم خودش میز ناهارو بچینه:دی 

اومدم بیرون دیدم رو میز یه کادوعه... اصلا اخیرا هرکی می خواد به کسی کادو بده میذاره رو این میز نمی دونم چرا:دی 

یهو شروع کردم به جیغ زدن آخه معلوم بود چیه، زود عکس گرفتم ازش و داشت قند تو دلم آب میشد، وای خدا یک عدد چادرگلگلی نصیبم شد، بگذریم که اغنا نشدم هنوز و دلم همچنان می خواد چادر گلگلی هدیه بگیرم. 

بچه ها چادر، چادر بچه ها... 

+ اینجام چند تا از بچه ها گفتن برات بخریم و بفرستیم و شرمنده م نمودند واقعا... من که نه نمیگم میدونید که:|  :دی