مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

چند قدم تا خونه ی خدا...

هانی جان را بردم دم کلاسش، بعد کلی در مطب نشستن، دلم کمی پیاده روی خواسته بود. کیفم را برداشتم و به تک تک مغازه های خیابان کودکیم نگاه کردم، فرزاد خان را دیدم، همان سوپری محل که آن زمان ها فکر می کردم چقدر بزرگ و آقاست و حالا می دانم فقط 10 12 سال از مگی بزرگتر بود. مغازه ی آقا مرتضی مشر.وب فروش حالا بسته شده، نمی دانم امروز کجاست... 

کمی جلو تر رفتم، نانوایی لواشی... اینجا همان نانوایی لواشیست که من اولین نان عمرم را ازش خریدم، همان روز که کارخانه آتش گرفته بود و بابا گرفتار کارهایش بود، مادرم دویست تومنی دستم گذاشته بود و گفته بود با احتیاط به آن طرف خیابان بروم، رفته بودم و توی صف ایستاده بودم، یهو شنیدم که کسی صدایم می کند، سارنگ بود پسر همسایه که من هرگز صدایش را نشنیده بودم. همیشه فقط عینک هری پاتریش نظرم را جلب می کرد و از دوستم بابک شنیده بودم اتفاقا مثل من عاشق و شیدای هری پاتر است. یک پنجاه تومنی مچاله شده سمتم گرفت و گفت لطفا 5تا هم برای من بخر و من هم با بی میلی پول کثیف و مچاله را گرفته بودم و بعد یادم داده بود چطور نان را بتکانم و گفته بود نان بربری را برس می کشند، اما لواش را کمی بتکانی کافیست.

بعد دوتایی تا خانه ی ما آمده بودیم و بعد نانهایمان را تقسیم کرده بودیم و تشکر کرده بود که برایش نان خریدم. 

کمی جلوتر رفتم و رفتم و رفتم که به شهر کتاب رسیدم، فکر کردم دلم می کشد کتاب بخوانم، اما کتابم را در خانه جا گذاشته بودم، کتاب نخوانده هم زیاد داشتم، کمی قدم زدم تا تصمیم بگیرم، به مسجد محل رسیدم. کمی نگاه به در و پیکرش کردم، به ناخن های بلند و لاک زده ی پاهایم فکر کردم، کم کم از کنار مسجد گذشتم، خانومی از کنارم رد شد و پرسید دخترم؟ می خواهی بروی دستشویی؟ با خجالت گفتم نه می خواستم نماز بخوانم، در ورودی اینجا کجاست؟ گفت التماس دعا، بیا برویم تو، قبول باشد، عاقبت بخیر باشی... در مسجد را برایم نگه داشت و گفت اول دختر جوانی مثل تو باید برود داخل، رفتم و نماز را خواندیم، اصلا یادم نبود که فردا چه روزیست، عجب سعادتی نصیبم شده بود! چای و خرما و بیسکوییت و هله هوله های نذری بهم رسید، 90 نفری در مسجد حاضر بودند. با چادر بلندی که پیدا کردم انگشتهای پایم استتار شد، می دانید من تقریبا همیشه ناخنهای پایم لاک دارند، سه تایشان! میدانم برای غسل باید پاک شوند و به احکامش آگاهم، اما نمی شود به تک تک آدمهایی که نمی دانند توضیح داد، پس برای فرار از بحث و توضیح همیشه پاهایم را استتار می کنم. 

نماز که هیچ، ذکر هم گفتم و کمی قرآن هم خواندم و نذری خوران هم که به راه بود، من به یک چای و خرمایش بسنده کردم. 

+ وقتی از مسجد بیرون می آمدم خانمی دستم را گرفت و گفت دعایم کن دختر خوب، خیلی دعایم کن، من هربار نگاهت کردم در دلم برایت هرچه خوب بود را خواستم. حاجت روا باشی، لبخندی زدم و با خودم فکر کردم آخر کدام حاجت؟ 



نظرات 19 + ارسال نظر
ساده خان 1394/12/23 ساعت 20:50

بعد از اون بعضیارو دوست داشتم بدون اینکه بخام در مورد خوب و بدشون نظری داشته باشم یا قضاوتی بکنم!: )

:) خیلی خوب و درسته اینجوری...

ساده خان 1394/12/23 ساعت 14:54

این جمله:در کل کسی رو خوب ندون پسر... خب؟
چ جمله تکراری! پارسال همین موقعا از ی نفر دیگه شنیدمش!

:)...
پس بهش ایمان بیار

من شدیدن خاطره بازم. کلن به جای خون فکر کنم نوستالژی دارم توی رگم =))
و البته به قول محسن نامجو:
خاطره خود کلانتر جان است
بر سرت بشکند هوار شود
مثل زندان ژان وال ژان است...

عجب...عجببب و عجببببب

چای 1394/12/23 ساعت 12:47

چقد تغییر کرده نوشته هاتون واقعا.قبلیارو خوندم و این یکی عالی بود.همه آدما تو کنج تنهاییشون یه اشتباه هایی کردن که فقط خودشون میدونن.من همیشه به خودم میگم آدم خوبیم.اشتباه زیاد کردم.ولی اگه بذاری دو کفه ترازو معلوم میکنه.آدم باید خودش به خودش بقبولونه که دختر خوبیه.کاش آدما هیچ وقت بزرگ نشن کلا

:) واقعا تغییر کرده؟
حالات روحیم هم به شدت تغییر کرده، انگار واقعا خسته تر از پارسالم از جهاتی و انگار پخته ترم شدم.
قطعا شدم یعنی که خیلی اشتباهات رو تکرار نکردم.
اما بزرگ شدن رو دوست دارم:) چرا تو یه سن خاص بمونیم و رشد نکنیم؟

سپیده مشهدی 1394/12/23 ساعت 12:41

درود به مگی عزیز

و درود به تو عزیزم

مترسک 1394/12/23 ساعت 11:56 http://1matarsak.com/

چه حس خوبی داشت این پست...
خوب باشی جوان

^-^
ممنونم پسر پیر

من 1394/12/23 ساعت 10:27

چقدر حس خوب داشت:)

برای خودمم همینطور بود دیروز...

بالاخره هر کی یک حاجتی داره :) مگه میشه کسی حاجت نداشته باشه؟

والا...
راست میگی منم حاجت دارم، خوشبختی جوونا و سلامتی خونواده م و همین.
عین پیرزنا هیچ کدومشون مال خودم نیست

ساده خان 1394/12/23 ساعت 09:22

من بعضیارو گفتم :-"

در کل کسی رو خوب ندون پسر... خب؟

حس خوب و قشنگی داشت این پستت. نوستالژی و باقی ماجرا...
برقرار باشی

شمام اهل نوستالژی هستید؟ :)
ممنونم آقا هانی خیلی ممنونم

فروردینى 1394/12/23 ساعت 00:45

خیلى قشنگ بود
ممنونت

شما قشنگ می بینید فروردینی عزیزم♡♡♡
اگر بدونید چقدر آرزو دارم ببینمتون!!!

پری 1394/12/23 ساعت 00:42

وای مگی؟ اومدی اینور؟ فرزاد یعنی همون سوپر صدف رومیگی؟
مغازه مرتضی هم مامانم هیچ وقت نمیذاشت برم
بزرگ شدیم مگی...
بزرگ . . .

وااای همسایه ی قدیمیم!
بخدا هی می خواستم بگم کاش پری بیاد و این پست رو بخونه
من همیشه میدیدم ملت مشروب می خریدن خیلس جالب انگیز بود!
آره همونو میگم:| فرزاد جوانمرد... داداش فرهاد:))
وای وای وای ... چقدر خوشحالم کردی با روشن شدنت

هوم 1394/12/23 ساعت 00:20

سارنگ! خخخ!

سارنگ اسمش خنده دار بود :/؟
فکر کنم پزشکه الان اونم:|

بازم سلام و بازم مث همیشه خوب و عالی
قبول باشه دخترم ایشالا حاجت روا بشی
راستی اون چایی کم رنگ که از نظر من اب جوش و عامیانترش چیز دیگه ایه که گفتن نداره رو چطور خوردی؟
راستی امروز یه تکونی به خودم دادم ٢ پست گذاشتم قابل دونستی بخون و نقدش کن تا به تجربیاتم افزوده بشه
شب خوش
برقرار باشی

سلام
مطمین بودم یکی میاد و میگه اینو چطور خوردی؟!
با چشمای بسته و با لذت و به به کنان در دل...:)
محرم تهران بودم، خوردم تو هییت خیابونی!!! دیدم با خوردنش نمی میرم:| بازم خوردم...
چشم انشالله

مریم 1394/12/22 ساعت 22:55

سلام دختر خوب
از نوشته هات هم معلومه که دختر واقعا خوبی هستی
برام جالب بود که خانمه هم بهت گفته دختر خوب
برای من هم دعا کن عزیزم

سلام
من واقعا خوب نیستم، خیلی بیشتر خجالت می کشم وقتی شماها که هزار و یک بدیم رو دیدین تو وبلاگم بهم بگین دختر خوب:(

نل 1394/12/22 ساعت 22:23

محله های کودکی و خاطراتش...
چقدر خوب خانمه اینقدر حس خوبی بهت داشته.انشالله هم تو هم خانمه حاجت روا بشین:)
خودت حاجت نداری ما ک حاجت داریم برات ک شاد و سلامت و بی غم و گرفتاری باشی:):):)

خیلی مرور خاطرات کودکی خوب بود.
خیلی...
آره ازشون انتظار نداشتم، من نه چادری داشتم، نه شلوار مناسبی پام بود و ... پاهامم لاک داشت تازه
ممنونم ازت نل عزیزم الهی قبولیت تو دانشگاه دلخواه؛)

مهری 1394/12/22 ساعت 22:08

بارها بهت حسودیم شده
به همین که آرامش زندگیتو پر میکنه با یه نماز تو مسجد
با یه سفر دو روزه به تهران پردود
مگی عزیزم قدر خوبیهات رو بدون
ما رو دعا کن

نمی دونم کجای زندگی من حسادت برانگیزه؟
اینکه بلدم کمتر غصه بخورم؟ یا اینکه فکر می کنید واقعا مشکلی توی زندگیم ندارم:) مثل پرنسس که تو پست رمزدارم نوشته اینو
محتاجم به دعا بانو

ساده خان 1394/12/22 ساعت 22:04

خوب بودن تو صورت بعضیا موج میزنه انگار

این اشتباه بزرگیه در رابطه با من...
اصلا موج خوبی اینجا نیست. صرفا معمولی بودنه

*زهرا* 1394/12/22 ساعت 21:56

پر از حساى خوب بود متنت :) انقد خوب مینویسی ادم فکر میکنه براى خودش اتفاق افتاده ^_^

... چه تعریف چشبنده و جانانه ای ^-^

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد