مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

ماجراهای من و آقای استاد!

دوستان از پشت صحنه اشاره می کنن استاد جان تشریف آوردن و تازه به اتفاق دوستشون تشریف آوردن رشت برفی رو ببینن... روی ماه ما را نیز :| امیدوارم بچه های گروه نیان و تعدادمون خیلی کم باشه... 

بنده برای سومین بار در طول عمر دانشجوییم همراه بابا دارم میرم دانشگاه، وای از لذتش نگم براتون اصلا، مرده بودم زنده شدم از شوق همراهی پدر اصلا ^-^ 

مامان و بابا اصرار داشتن نرم دانشگاه و اصرار داشتن با این حال میمیری و بهتره تماس بگیری و بگی اوضاع جسمیت اینطوریه و نمیتونی بری... ولی از اونجاییکه من استادمو می شناسم و اینا نه، با انواع قرص و ... حتی سرم خودمو به دانشگاه می رسونم. وایسین ببینین...


+ یکی از دوستان پرسیده بودن استادتون راس راسی استاده یا استادیار یا شایدم مربی؟ در جواب باید بگم ایشون استادیار هستن ولی طبیعیه که من بهشون بگم استاد :) 

+ میگن طعم او.ار.اس خارجی خوبه! خارجیش طعم میوه های گندیده+ جوش شیرین میده... ایرانیاش چین یعنی واقعا؟! 

مطمئنم ایرانیش رو راحت تر میتونم تحمل کنم، میخرم نتیجه ش رو میگم بهتون:دی

خوابی که خوب تعبیر شد.

دو شب پیش، یعنی شب بعد اربعین وقتی رفتم تو جام که بخوابم خیلی خسته بودم و بر خلاف تمام شبهای چهار ماه گذشته خیلی زود خوابم برد. صبح زود بیدار شدم و یادم بود خواب کسی رو دیدم، تو راه کتابخونه به این فکر کردم که چرا باید خواب یک روحانی رو ببینم؟ یاد خاطرات کودکیم افتادم و یاد عطر خوب و یاد مهربونیش... یاد اینکه همیشه آرزو داشتم بابابزرگم باشه با اینکه از نظر سنی خیلی فرقی با پدرم نداشت. 

دم ظهر رفتم سر مزار شهدای گمنام و بهشون گفتم چرا هیچ وقت نزدیکشون نمیام و گفتم من فکر نمی کنم لیاقت میزبانی ازتون رو داشته باشم و خیلی غمگینم که اینجایید، گفتم آرومم کنید، از خداتون آرامشمو بخواید و آرامش آدمایی که دوسشون دارم. از ذهن بابام پاک کنید صحنه هایی رو که دیده...

بعد از ظهر همون روز اس ام اسی از اون آقای روحانی به بابا رسید، که ظهر اربعین در کربلا به یادتون بودم و خیلی تلاش کردم تماس بگیرم که نشد، اسم من رو هم به طور مشخص و جداگانه توی پیامش ذکر کرده بود. اینکه چرا به یادمون بوده و چرا اسمم رو جدا ذکر کرده و ... همش برام جالبه

یاد این افتادم که از کسی خواسته بودم روز اربعین دعام کنه، خیلی دعام کنه و انگار می دونستم پیش از اربعین برای همیشه با هم خداحافظی می کنیم. می دونم اون مثل همیشه یادش میره من رو، دعا کردن برای من رو... حقیقتا اگر یادش هم باشه برام ارزشی نداره، هیچ ارزشی نداره

متاسفم برای خودم که بهش گفتم بخشیدمش و ازش ناراحت نیستم، چون حقیقت چیز دیگه ای بود... البته که من فکر می کردم دارم حقیقت رو میگم، اما اینطور نبود. خدایا دلم رو سبک کن، لطفا


  ادامه مطلب ...

چرا هیچی برام مثل قدیم نیست؟

اعتراف می کنم هیچ وقت فکر نمی کردم از دیدن برف همینقدر کم و کوتاه ذوق کنم. 


Pateme:

برف نو برف نو سلام سلام 

بنشین خوش نشسته ای بر بام 

پاکی آورده ای،ای امید سپید 

همه آلودگیست این ایام

احمد شاملو 


+ امروز با صدای پیام فاطمه از جام پاشدم و فهمیدم برف باریده:) 

آسمون خوشحاله، برف برف برف میباره *_*

خدایا یعنی از برف قشنگ تر هم آفریدی؟

افکار یک دانشجوی استادگریز:


دیروز :

خب تهران برفه، استاد پاشه بیاد رشت؟ برفو بذاره بیاد رشت؟ من که بعید می دونم... 


امروز :

خب استاد تا رشت هم اومده باشه، تو این برف جای نشستن تو خونه کنار بخاری و شومینه پاشه بیاد دانشگاه؟ 

من که بعید می دونم... 


و احتمالا من چند ساعت بعد:

استاد خیلی شاد و کوشا و البته سرماخورده(!) جلوم ایستاده و داره غر میزنه چرا بچه های گروه نیومدن و احتمالا خسته شدن از کارهایی که بهشون دادم و اصلا فکر نمی کنه که برف باریده! برففف:| 



 

ادامه مطلب ...

مگی مافنگی

از ساعت چهار عصر امروز شروع شد، پشت هم تهوع و پشت هم دردهای شکمی و پشت هم ترس و وحشت...

من اعتراف می کنم که از تهوع و ببخشید بالا آوردن می ترسم، هر بار مریضیم همراه با تعوع باشه روحیه م ضعیف میشه و اشک می ریزم. مامانم بعد هر بار تهوع برام توضیح میده طبیعیه بایدحالت به هم بخوره و اینکه گریه نداره تو خانوم شدی و باز سری بعد روز از نو، روزی از نو



+ اگه مردم حلالم کنید، کارهای کارگاه و دانشگاه مونده و هی خدا رو قسم میدن جان بده بهم کمک خواهر طفلیم باشم این دو روز

خدا جان، سرنوشتمو مهربون تر می نوشتی حالا یه کم... چی میشد مگه؟

خدا جون حواست باشه، همه آرزوهای منو برا مردم برآورده کردی... 

اینم از درخواست برف پاییزی! 


+ یادم می مونه، کاش تو هم یادت بمونه

میگه تو هم نباشی که جهنمه اونجا...

میگه اگه هستی یه کم چرت و پرت بگی بخندی و بخندونی که من بیام. اگه نه این همه راه نکوبم بیام تا رشت... 

اس ام اسی براش ماجرای دیشب رو شرح میدم و خودمم ته لبخندی دارم، میگه مگی واااای بر تو مگی من اینقدر خندیدم که دل درد و فک درد گرفتم، تو خیییلی افسرده ای خیلی:)))

خدایا ما را افسرده کن!

 بهش میگم به روی خودم نمیارم که برچسب دلقک بودن بهم میزنی و جواب میدم که این هفته نیستم. باید برم جایی(!) و میگه همیشه مشکوک بودی، همیشه ذهن آدمو مشغول می کردی و همیشه افسرده بودی:))... 


 

ادامه مطلب ...

عمر روزهای شاد و شنگول بلاگستان تموم شد؟!عررر

راس میگه ها، خیلی راس میگه... 

کجان آقایون وبلاگم؟! بعدشم اینکه کجااااس حس و حال قدیم؟ کجایین شماها؟ کجام من؟ ایش :)) :دی

تو پرتقالی ترین اتفاق روزهای پاییزی منی پسر...

هیچ بچه ای رو به اندازه ی هانی دوست نداشتم به عمرم و حالا دارم با پسر جانمون زندگی می کنم. زندگی... 

هرچند که باعث کمر درد میشه، هرچند که از صبح تا شب چشم روی هم نمیذاره و رسما جان آدمو می گیره! هرچند که بند لباس هامو پاره می کنه و هرچند که منو با افتخار در مجامع عمومی ممه و می می صدا می کنه!!!هرچند که منتظر سجده ی نمازت می مونه و میپره روی کمرت و مصرانه نازیت می کنه، هرچند که از عشق زیادی در مواقع هیجانی گاز می گیره و هرچند که هیچ وقت یاد نگرفت درست بوسیدن رو و هرچند که امروز در یک اقدام پیش بینی نشده یقه ی پیرهنم رو درید و بنده به ممه یا می می سینه چاک تغییر نام دادم و هرچند که... 

با همه ی اینها باید به جد بگم که جدی ترین عامل زنده بودن منه! خدا لطفا برو سر وقت باقی بنده هات امتحانشون کن، با این یه ذره داشته هام منو امتحان نکن اعتراف می کنم رفوزه ام!!! خب؟!



 

ادامه مطلب ...