مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

حرف حق

میگم منم می بری ژاپن با خودت؟

میگه تو رو تا تهرونم نمیدن دست من، ژاپن؟



روز خوبی بود امروز...

چقدر وقتی آدم دور و برمه حالم خوبه، حتی اگه این آدما برای عرض تسلیت دور هم جمع شده باشن... نمازمون رو هم به جماعت خوندیم، خیلی لذت بخش بود.


دقایقی پیش رسیدیم رشت، از انزلی تا رشت با بچه های خااه ی مرحوم گل گفتیم و گل شنفتیم، برای فردا برنامه ریختیم(سوم در رشت) و خاطرات کودکی رو زنده کردیم. میم خاطره های خیلی جالبی برای گفتن داشت و قصد دارم به زودی برنامه ی دیدار بچه ها رو مهیا کنم و خوشحالش کنم، اینطور که میگه خیلی خیلی تمایل داره با ما رفت و آمد داشته باشن. یکی از اعضا و افراد مدعو غیر ایرانیه...


  ادامه مطلب ...

دلتنگی های دم ظهری

...

اتفاقای آذر 91 داره تکرار میشه، به نحو دیگه ای... به نحو دیگه ای

  ادامه مطلب ...

خاطره های رفته...

.

.

.

.

.



+ اعتراف می کنم که دوسش داشتم... 

گناه*

احساس نزدیکی می کنم بهت، هنوز... 


*فکر می کردم بعد از دست دادن عزیزترین های فامیل توان گناه  کردنم کم شده باشه، اما نشده، شده ولی نه اونقدری که باید...



برف یعنی زندگی دوباره... یعنی مرگ

وقتی برف آذر رو دیدم، یه حسی بهم می گفت اتفاق هایی تو زندگیم خواهد افتاد و دیروز در عین ناباوری برام روز خیلی عجیبی بود. 

هیچ نظری درباره ی اتفاق های زندگیم ندارم، فقط از خدا می خوام حالا که خاطراتی از دسته خاطراتی که نباید(!) برام زنده شده، سود و منفعتی هم توش باشه برام...


 

ادامه مطلب ...

در پس اتفاقات بد به دنبال اتفاق های خوب باش...

آخر مراسم خاکسپاری خیلی آروم و یواش اومد سمت ما و سرش رو انداخت پایین و با صدای بغضیش بعد یک دقیقه من من کردن گفت ای کاش که این اتفاق باعث شه بیشتر ببینمتون...

و اشکمون رو در آورد.


میم تو انسانی؟ چقدر یک انسان میتونه پاک باشه؟ چقدر راضی به رضای خدا و چقدر مهربان؟ چرا سرنوشتت اینقدر بد بود پسر، آخه واقعا چرا؟


+ برای میم دعا کنید، خیلی دعا کنید... ممنونم

خاکسپاری...

امروز بیشتر از همیشه به بی ایمانی خودم پی بردم.

میشه مادرتو با دستای خودت بذاری توی خاک و لبخند به لبت باشه؟ هی میم، تو چی هستی دقیقا؟! چی بودی دقیقا؟! 

چرا محرم نیستی و چرا نتونستم بغلت کنم و بهت بگم آقاترین آقایی هستی که ممکن بود تو زندگیم ببینم. چرا؟ واقعا چرا؟

خجالت کشیدم از تمام بی تابی ها و گریه های بی امانم، خجالت کشیدم وقتی سه تا بچه هاش رو دیدم در اون آرامش... خدایا چرا ما انقدر بی ایمانیم؟ 

خدایا کمکمون کن مثل اونا راضی باشیم به رضات... 

ای شماهایی که روح بزرگی دارید و سر خاک مادرتون جز چند قطره اشک بی صدا نمی ریزید، خیلی خوبید شماها... خیلی خوبید، برای من و امثال من هم دعا کنید.


 

ادامه مطلب ...

چقدر غریبانه... چقدر

مرده شور خونه...... چه اسم غریب و آشنایی، چه نزدیک

هیچ وقت نتونستم قبول کنم چطور این همه رنج برای ما آدمها رواست، هیچ وقت


+ از سری مرگهایی که باورش سخته، خیلی هم سخته...

+ از کنار خونه شون گذشتیم، خونه ای که سالها توش خاطره ساخته بودیم و من به پنجره ی اتاق و نور چراغش نگاه کردم. یعنی چه کسی اینجا زندگی می کنه؟ بعد اون چه کسی...؟ 

+ دارم مرور می کنم، تک تک لحظه هایی رو که با هم داشتیم، شبهای قدر با هم... که تا امسال ادامه داشت و سال دیگه ای نیست، خدای بزرگم، چه دردهایی نشون مردمت میدی... 


اتفاق از گفتن خبرهای بد، بد تر هم هست؟

بعد از 4ماه قرار بود این پنج شنبه خوش بگذرانیم، وقتی خواهر از راه رسید اشکهای خودم و مادر را پاک کردم. گفتم آرام باش تو را بخدا... 

اجازه بده در آرامش کیک و کوکی های مردم را بدهیم برود. خواهر که آمد و با حجم کارهای نکرده مواجه شد بغض کرد و پرسید آنقدر مریضی مگهان؟ دکتر رفتن هم که معنی ندارد، نه؟

گفتم نگرانم نباش خواهر جان خوبم، مامان را صدا کرد و گفت باید از امروز کمکمان کند. یعنی که چه وقتی می داند کمک بزرگیست پایین نشسته و استراحت می کند؟ 

مادر طفلکم با چشمهای پف کرده و لبهای خندان آمد، خیلی یواشکی گفت پوستم خشک شده است، برف است دیگر این چیزها را هم دارد. کارها را تمام کردیم و خواهر گفت خب بعد چهار ماه امروز برویم کمی بگردیم؟ برای دلمان خرید کنیم؟ 

در دلم می گفتم کدام دل؟ گفت افتتاحیه ی فروشگاه را نباشیم یعنی؟ نمی پوشی که برویم؟ و من دلم هر لحظه مچاله تر از پیش...

باشه خواهر حاضر می شوم، مامان هم باید باشد، چرا اینقدر افسرده ست؟ زندگی ما چه چیزی کم دارد مگر؟ شوهر خوب و سه بچه که سرشان به کار خودشان است و تنها غم مادر معدل غیر بیست پسرش است. گفتم دست بردار بگذار به حال خودش باشد، دو تایی می رویم، خب؟ 

به دستشویی پناه بردم و اشک ریختم، خدایا چطور بگویم صبح باید برویم خاکش کنیم؟ همین دیروز نشسته بود خاطراتش را برایم تعریف می کرد، بگویم شهید شد خوب است؟ بگویم مریض شد؟ تمام دیشب را بیدار بوده و بیدار بودم، متاسفانه مریضی من یک روز تمام کارها را عقب انداخته بود و خواهر هنوز وسواس لحظات آخر کیک را آماده کنش را کنار نگذاشته و همیشه مایل است لحظات آخر کیک را بپزد تا تازه باشد. 

لباسم را پوشیدم، ساعت 10 شب شده، مامان را مجبور کرده که لباس بپوشد و بیاید برویم برای عمه که خانه ش را بعد از چهلم عوض کرده هدیه بخریم! بعد از چهلم، یعنی سه ماه است ما به قصد خرید خانه را ترک نکردیم جز به مناسبت روز تولد خواهر که نیم ساعت در فروشگاه مشخصی بودیم و چند تا هدیه کوچک خریدیم و آمدیم بیرون...

اصرار داشت یک چیزی بخریم و دل عمه را شاد کنیم، هرچند که پیدا نکرد آن دل شاد کنک را ولی جای آن برای مادر دستمال های رنگی و گلگلی آشپزخانه هدیه خرید، برای خودش تل خرید، وای که چقدر این دختر جانش در می رود برای تل و هر وقت خوشحال است و یا هر وقت غمگین است با یک تل نو به خانه بر می گردد...برای من تل خرید، طبیعیست چون خیلی دوستم دارد و خیلی سعی داشت خوشحال باشد و خوشحال کند خواهر کوچک سرماخورده ش را، برای جگر گوشه یک کیف کوله ی بی وزن خیلی قشنگ خرید، برایم گفت امروز برای صدقه هم که شده همکارانش را مهمان کرده! مادامیکه لبخند می زد و سعی به خوب کردن حالش داشت، وجودم منقبض بود، چقدر سخت است گفتن این چیزها، نیمه های شب کشیدمش کنار و گفتم اجازه بده مامان هم به وقتش شاد باشد، مجبورش کنیم خانه بماند و خودمان دوتایی به خانه ی عمه برویم. می خواهم چیزی بگویم، خب؟ بعد از مرگ حامد که به اندازه ی برادر عزیز بود برایمان باید قوی تر شده باشیم نه؟ چشم های سبز روشنش را بست و گفت نه... نه و قسمم داد زودتر بگویم هرکه بوده، گفتم خاله حالش خوب نبوده این روزها در کربلا، شهید شده... 

گفتم و شروع کرد به اشک ریختن و خواست مجبورم کند آنقدرها هم داستان جدی نیست، که البته بود. 


فردا یا به عبارتی امروز خواهر امام وداع داریم، مامان آنقدر گریه کرده و آنقدر آخرین پی ام هایش را خوانده و تصدقش رفته که نگرانم کار دست خودش بدهد. خدایا خوابم کن، نباید خواب بمانم خدا جان.....


و امسال هنوز تموم نشده... مرگ و باز هم مرگ

......

من که گفته بودم سال 95 می خواست کم کم جون همه مون رو بگیره و خسته مون کنه، موفق بود...ولی انگار هنوز تموم نشده بود.

دختر عموی خیلی زیبای مامان که جای خاله ی نداشته م بود و به عنوان تنها دوست ساکن رشت مامانم می شناختمش و هربار مادرم کاری داشت اون از مدرسه منو می برد خونشون و خاطرات بچگیمون همش گره خورده بهش، از دنیا رفت. 

دیگه هیچ کس نیست به هانی بگه باب اسفنجی... 

دیگه هیچ کی نیست بازی آدم خمیریها بخره برای من...

دیگه هیچ کی نیست دلش بخواد خواهرم عروسش شه و خواهرم بگه نه و اون ناراحت شه

دیشب خیلی خوشحال بودم که رفته کربلا، و مامان گفت فردا زنگ بزنیم بهش و زیارت قبول بگیم، و فردا که امروز باشه دیگه نبود. 

به همین راحتی... به همین راحتی... دیگه هیچ وقت تو خیابون نمی بینمش و هیچ وقت و هیچ وقت و هیچ وقت

دیگه اون خیابون مسخره هیچ حس خوبی برام نداره و هیچ وقت چشمم نمی گرده که آشنایی توش دارم و من از اون خیابون بیش از همیشه متنفرم، خدایا... چه مصیبتهایی باید دید؟ چه مصیبتهایی؟ تازه برای مراسم پسر عمه م اومد و دلداریمون داد، حالا ما بریم سر خاکش؟! به همین زودی؟! 


تموم شد و نحسی سال نود و پنج هنوز تموم نشده، خدایا...



+ مرگ بر اثر سرماخوردگی و ویروس... باور کردنی نیست نه؟ یک زن 46 ساله با هزار امید و آرزو باید بر اثر سرماخوردگی از دنیا بره؟ تو این سالها؟ این زن سرنوشت خیلی عجیبی داشت، خیلی عجیب... آدم انقدر جان سخت هم مگه از دنیا میره؟ با یه سرماخوردگی؟

آذر برفی :دی

چار سال پیش همچو روزهایی من قشنگ ترین گند ها رو به زندگیم زدم و خدا هم بهم جایزه برف خوشگل موشگل داد:دی

امسال که هنوز گند خاصی نزدم یعنی این برف جایزه ی چی می تونه باشه؟!


+ نزدیک 50تا کامنت تایید نشده:| من رو شطرنجی کنید تا فردا بیام و جبران کنم. جمعه جون لطفا به من وقت آزاد بده

+ دو تا کار بی ربط به هم داشتم و مجبور شدم تمام شب تا صبح رو بیدار باشم و الان تلو تلو خوران یک عدد عکس واسه پیج خواهرم گرفتم که برم به زندگیم برسم.

+ خدایااا شکرت، دکتر واو اعلام کرد میتونیم خونه مون بمونیم! خدایااا شکرت که اینقدر استادمون با شعوره *_*