میخوام با یه سری کلمه در مورد سفر آخرم به تهران و روزایی که خونه دوستم بود بنویسم. شاید حسش بود و یه چیزایی نوشتم اما الان نیست و دلمم نمیخواد یادم بره:)
صبح/پاساژ آرن/تراول ماگ نسپرسو/آش رشته تهرانی/ماه رمضون/ذوق/آلبالو پلو/پریسا/خوشمزه/ماست موسیر/چای/هوبی/حلوا/اتاقش/خاطره/مرور خاطره/صبح/توچال/گرما/تشنگی/ماه رمضون/ تلهکابین/ تهوع/ خنده/توقف/برگشت/تاکسی/تاکسی/خونه…
ناهار/دلمه/شیرین/دلبر/ماجرا/موسسه/استاد زبان/خاطره/تجاوز/عاشق/پیر/سیگار/ریش/جذاب/کتونی/صدا/حساسیت/پارانویا/شوخی/سبب خیر/خونه وارونه/ چیتگر/عکس/دوستم/پیادهروی خوب/باباش/خونه/شام/همبرگر/جمعه/قدر/غیبت/خواب/اهدای کتاب/راهحل/شکلات قلبی/شاید سوهان قلبی/فامیل/تبریزی/هدیه/ساعت/گل/لیاقت/صبحونه/خامهعسل/حا موندن کمربند/ظهر جمعه/آجیل و هوبی تو راهی/حس خوب/حس خیلی خوب… برگشت و رشت
اسم اولین کتابی بود که تو فروردین شروع و تمومش کردم و نوشتم یادم بمونه که کتاب خوبی بود.
از کتاب:
“ ما زخمهایمان را بیشتر از التیامهایمان میپذیریم، همهی ما روزی که آسیب دیدهایم را دقیقا به خاطر داریم، اما چه کسی زمانی که زخمهایش کمرنگ شدهاند را بخاطر دارد؟”
دوازده ساعت پیش همین موقع،
کمتر از دو ساعت مونده به اذان و ما رسیدیم لاهیجان…
با خودم دفتر بردم، دفتر قدیمی(قدمت دفتر بر میگرده به وقتی که من نبودم یا یک ساله بودم) دلم خواسته حرف بزنیم و در مورد برنامههامون توش بنویسیم.
به خودم قول دادم بعد مدتها بهم خوش بگذره، سر چیزای الکی اخم و تخم(!)نکنم. قدم میزنیم، تو شهر کتاب اسم کتابای مختلف رو میخونیم، خیلی برام جالبه که این کار رو هر دومون دوست داریم… عجیبه که اونم از این کار خوشش میاد، حتی شاید بیشتر از من، الان نه ولی شاید یه روزی نوشتم چرا انقدر برام عجیبه
اذان گفتن و حواسش نیست، وقتی میایم بیرون با حال بد و استرس میگه اذان شده و نگفتی؟ با عجله و گامهای بلند میریم اونجایی که یه بار چای خوردیم و چاییش خیلی خوب بوده… البته از لاهیجان انتظارم بالاست، واقعا چای بد که نمیدن به آدم، میدن؟ یادم میاد سری قبل رفتیم چای باغ و بدترین چای عمرمونو اونجا خوردیم اصلا
به کافه میرسیم خیلی شلوغه، پیشنهاد میدم بریم کوکیتو و میریم، چای میخورم و کوکی… میشه اولین افطار خارج از رشت امسالم
اعتراف میکنم دیگه مثل قبل برام مهم نیست که پسر روزه نیست، شاید یه روزی دوباره مهم شه که احتمالا میشه ولی فعلا بدون دخالت تو کار هم خوشحالیم، خودمونیم من یکی از دلایلی که دوست داشتم تو روزه گرفتن همراهیم کنه احساس خوبی بود که خودم دم افطار تجربه میکنم و دوست داشتم اونم تجربهش کنه:دی (اینم بگم که هیچوقت ازش نخواستم که روزه بگیره)
بعد چای میریم دور استخر و پیاده روی، اتفاقی کیفم رو باز میکنم و میبینم برام کلی خوراکی خریده از کوکیتو و وقتی رفتم دستشویی گذاشته تو کیفم… شما براتون جالب نیست اما واسه من جالبه چون به پسر نمیاد از این کارا، اصلا نمیاد از این کارا
آدامس لاویزامون رو باز میکنیم، متن مال من اینه: “خوشبختی یعنی به چشمش خوشگلترین زن دنیا باشی”
مال اون اینه: “ یه مرد آشپز!” همین
سر میز شام دفترم رو در میارم با خودکاری که از ماشینش برداشتم، چه خوب مینویسه… میگم بگو! میگه عین بازجوها نباش تو رو خدا مگی… اینجوری میکنی که دلم میریزه
میخندم میگم خب خودم میگم، اول بگو چه کارایی باید برای خونه انجام بدی و بعد لیست رو کامل میکنیم. رنگ کردن سقف آشپزخونه، خرید پریز رو کابینتی برای وسایل برقیمون، روشنایی برای بالای گاز و فکر کنم فعلا همین
حرفها به جایی میرسه که حس میکنم برای امروز کافیه، همه چیز رو تو دفتر نوشتیم فقط ایرادش اینه ددلاین نداره که یادم باشه همین یکی دو روزه یه تاریخ نهایی بذارم براش، اگرم انجام شدن باز بیام و اینجا بگم نوشتن نتیجه داد و ما داریم طبق چیزی که نوشتیم پیش میریم!
در ادامهی برنامهی دو نفرهمون، امشبم رفتیم پارک… نشستیم، کتاب خوندیم برای هم، مردم رو نگاه کردیم و البته که چای هم خوردیم.
یه ساعت بعد افطار میریم و تا ۱۲ هم عموما تو پارک میمونیم، خدا رو شکر اصلا هم احساس ناامنی نداره:)
به فال نیک میگیرم دو روز پشت هم وقت خالی کردن برای تفریح مورد علاقهم رو، امیدوارم بتونم هر هفته یه زمان اینجوری برای خود خود خودم کنار بذارم و یکی دو ساعت بدون دغدغه با خودم کیف کنم.
* چون ممکنه ندونین میگم، چوپان دوست حقیقی منه که بهمن چند سال پیش تو همین وبلاگ باهاش دوست شدم، دختره؟ بله دختره… هم سن و سال خودمه و خونههامونم تقریبا به هم نزدیکه… دیگه چی از این بهتر:)؟
* اسم فصلی که تو قرار بعدی باید بخونیم “درخت گیلاس عاشق” ه، زیبا نیست؟:دی
حس وقتی رو داشتم که ۲۴ ساله بودم، بهش گفتم دیگه وقتی ازش حرف میزنم هیچ حسی ندارم، حتی ازش ناراحت نیستم برای یهویی رفتنش… واقعا نیستم. واقعا…
ساعت ۱۰ شب قرار گذاشتیم بریم پارک، یه فلاسک کوچیک یه نفره براش خریدم امسال، این شبا که میریم بیرون برام چای دم میکنه و میاره، چقدر میچسبه… چای املش یا لاهیجانه نمیدونم، هرچی که هست حسابی و خوب دم کشیده
تو چت براش نوشته بودم کتاب ببریم بخونیم؟ نمیدونم چرا چون تایید نکرد فکر کردم حس و حالش رو نداره حتما، با خودم کتاب نبردم ولی اون کتابش رو آورده بود. اول گفتم من تو گوشیم کتاب میخونم اما یهو فکر کردم ازش بخوام برام بخونه و چه درخواست خوبی بود، شبم رو ساخت اصلا کتابخونی دو نفرهمون… اون میخوند و من گوش میکردم، من میخوندم و اون هم احتمالا گوش میکرد. لا به لای خوندن برام چای میریخت و خلاصه از هر دقیقه امشب لذت بردم.
* کتاب رو عیدی گرفته بود، ایزابل بروژ…
رفاقتمون چندین ساله شده و با اینکه کم میبینمت اما چه خوشحالم که دوستمی…
رابطه گذشت و البته مراقبت میخواد، آفرین بهمون بابت همه روزایی که لا به لای همهی مشغلهها برای هم وقت گذاشتیم.
+ قول میدم امسال یه سفر خوب دو نفره بریم، قول میدم:)
+ چوپان عاقل بازیگوشم…
+ احتمالا اینجا رو نمیخونی اما دوست داشتم بعد این سالا حسی که به دوستیمون دارم رو بنویسم.
سلام به خونهی گرم و خلوتم…
حس آدمی رو دارم که بعد چندین ماه دوری برگشته به خونهش، هی از یادآوری خاطرات این وبلاگ لبخند پت و پهن میشینه رو لبم:) هنوز اسمم رو با غلطی که توش هست دوست دارم، میدونید دیگه این اسم تو ترجمهی کتاب پرنده خارزار اینجوری نوشته شده بود و بعد من دوستش داشتم و تصمیم گرفتم مگهان باشم نه مگان
از خودم بگم که این چند وقت اتفاق خاص و مهمی نیفتاده جز اینکه سی و یک ساله شدم و امسال هم در سلامت سپری شده
برای اینکه بیام و دوباره از خودم بنویسم قول میدم قبل از پایان سال دوباره اینجا باشم.
تجربههای خوردنی امسال:
ماهیچه خوردن برام جذاب شده، ماهیچهی ربلان رو دوست دارم(خدا خیرت بده فاطمه که بردیم اونجا و بعد اون شده رستورانی که روش قفلی زدم)
خامه رو برای صبحونه امتحان کردم و دیدم تو سی و یک سالگی هم دوسش ندارم.
از خوردن نارگیل تو شیرینیها خوشم اومده
تجربههای خوندنی امسال:
یه عالم کتاب نصفه خونده دارم، به همین دلیل اسمی ازشون نمیبرم
جاش کلی پادکست گوش کردم و البته کتاب صوتی هم…
تجربههای سفر:
با دوستم دوتایی رفتیم تهران، درحالیکه من هیچوقت به رانندگی دوستام اعتماد ندارم و باهاشون سفر نمیرم! خودم هم خیلی کمتر رانندگی میکنم و خارج از شهر هم نمیرم:دی
- نمیترسی؟
+ از چی؟
- از اینکه به این سبک زندگی جدا از هم اما با یاد هم عادت کرده باشیم؟
+ …
علاقهم به افغانستان بر میگرده به سالها پیش، یادم هست که همیشه از آرزوی سفر به افغانستان میگفتم، تصور دیدن سرزمینی که مردمش هم زبونتن باید خیلی هیجانانگیز باشه…
وقتی کتاب جانستان کابلستان رو خوندم تقریبا مطمئن شدم هیچوقت آرزوم برآورده نمیشه، من واقعا میخواستم که برم افغانستان و میدونستم این آرزو محاله…
همین چند وقت پیش یکی از دوستام گفته بود خب حالا که قراره عروس بشی(کو حالا؟!) ، ماه عسل میرین هرات؟ یا کابل؟ شاید باورتون نشه چه قندی تو دلم آب شده بود با اینکه میدونستم نمیشه…
حالا این روزا یه فشار بدی رو قلبمه و سعی میکنم اخبار رو دنبال نکنم، چون من آدم حرکتهای مجازی هم نیستم و از حس بیمصرف بودن و ناتوانی تو حل این مساله اذیت میشم.
لعنت به هر کسی که باعث درد قلبهای ما شده تو این سالها، لعنت…
درست وقتی همهچی داره درست پیش میره شک میکنم به درست بودنش...
واقعا من و پسر آدمای هم هستیم؟ تو خوب بودنش شکی ندارم، اما واقعا من براش خوبم؟ و اون برای من؟
+ وقتی باهاش صحبت میکنم تمرکزش رو حرفام نیست و بعدش از چیزی حرف میزنه که ربطی به حرفم نداره و این میتونه رسما دیوونهم کنه
+ بهم میگه گاهی شک میکنم که با هم تفاهم داریم یا نه، نگفت به ادامهی رابطه خوشبین نیستم، ولی گفت شک داره به وجود یا عدم تفاهممون و متاسفانه باعث شده فکر کنم هر چه زودتر باید تکلیف این رابطه روشن شه
+ ناراحت نیستم و دارم زندگیم رو میکنم، همهچیز مثل قبله و من بلدم بعد رفتن آدما چطور زندگی کنم. البته که بعید میدونم این رابطه تموم شه ولی خب دیگه... بد نیست آماده باشم.