مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

تا کجا خوندیم؟ تا فصل گیلاس عاشق

در ادامه‌ی برنامه‌ی دو نفره‌مون، امشبم رفتیم پارک… نشستیم، کتاب خوندیم برای هم، مردم رو نگاه کردیم و البته که چای هم خوردیم.

یه ساعت بعد افطار میریم و تا ۱۲ هم عموما تو پارک میمونیم، خدا رو شکر اصلا هم احساس ناامنی نداره:) 

به فال نیک میگیرم دو روز پشت هم وقت خالی کردن برای تفریح مورد علاقه‌م رو، امیدوارم بتونم هر هفته یه زمان اینجوری برای خود خود خودم کنار بذارم و یکی دو ساعت بدون دغدغه با خودم کیف کنم.


* چون ممکنه ندونین میگم، چوپان دوست حقیقی منه که بهمن چند سال پیش تو همین وبلاگ باهاش دوست شدم، دختره؟ بله دختره… هم سن و سال خودمه و خونه‌هامونم تقریبا به هم نزدیکه… دیگه چی از این بهتر:)؟ 

* اسم فصلی که تو قرار بعدی باید بخونیم “درخت گیلاس عاشق” ه، زیبا نیست؟:دی


همون دوستم که یه روزی از دل دنیای مجازی کشیدمش بیرون و شد یکی از حقیقی‌ترین‌ها

حس وقتی رو داشتم که ۲۴ ساله بودم، بهش گفتم دیگه وقتی ازش حرف می‌زنم هیچ حسی ندارم، حتی ازش ناراحت نیستم برای یهویی رفتنش… واقعا نیستم. واقعا… 


ساعت ۱۰ شب قرار گذاشتیم بریم پارک، یه فلاسک کوچیک یه نفره براش خریدم امسال، این شبا که میریم بیرون برام چای دم میکنه و میاره، چقدر میچسبه… چای املش یا لاهیجانه نمیدونم، هرچی که هست حسابی و خوب دم کشیده


تو چت براش نوشته بودم کتاب ببریم بخونیم؟ نمی‌دونم چرا چون تایید نکرد فکر کردم حس و حالش رو نداره حتما، با خودم کتاب نبردم ولی اون کتابش رو آورده بود. اول گفتم من تو گوشیم کتاب میخونم اما یهو فکر کردم ازش بخوام برام بخونه و چه درخواست خوبی بود، شبم رو ساخت اصلا کتابخونی دو نفره‌مون… اون میخوند و من گوش می‌کردم، من میخوندم و اون هم احتمالا گوش می‌کرد. لا به لای خوندن برام چای میریخت و خلاصه از هر دقیقه امشب لذت بردم.


* کتاب رو عیدی گرفته بود، ایزابل بروژ… 


رفاقتمون چندین ساله شده و با اینکه کم میبینمت اما چه خوشحالم که دوستمی… 

رابطه گذشت و البته مراقبت میخواد، آفرین بهمون بابت همه روزایی که لا به لای همه‌ی مشغله‌ها برای هم وقت گذاشتیم. 


+ قول میدم امسال یه سفر خوب دو نفره بریم، قول میدم:)

+ چوپان عاقل بازیگوشم…

+ احتمالا اینجا رو نمیخونی  اما دوست داشتم بعد این سالا حسی که به دوستیمون دارم رو بنویسم.

سلام از مگهان:) شما بخونید مگان

سلام به خونه‌ی گرم و خلوتم…

حس آدمی رو دارم که بعد چندین ماه دوری برگشته به خونه‌ش، هی از یادآوری خاطرات این وبلاگ لبخند پت و پهن میشینه رو لبم:) هنوز اسمم رو با غلطی که توش هست دوست دارم، میدونید دیگه این اسم تو ترجمه‌ی کتاب پرنده خارزار اینجوری نوشته شده بود و بعد من دوستش داشتم و تصمیم گرفتم مگهان باشم نه مگان

از خودم بگم که این چند وقت اتفاق خاص و مهمی نیفتاده جز اینکه سی و یک ساله شدم و امسال هم در سلامت سپری شده

برای اینکه بیام و دوباره از خودم بنویسم قول میدم قبل از پایان سال دوباره اینجا باشم.


تجربه‌های خوردنی امسال:

ماهیچه خوردن برام جذاب شده، ماهیچه‌ی‌ ربلان رو دوست دارم(خدا خیرت بده فاطمه که بردیم اونجا و‌ بعد اون شده رستورانی که روش قفلی زدم)

خامه رو برای صبحونه امتحان کردم و دیدم تو سی و یک سالگی هم دوسش ندارم.

از خوردن نارگیل تو شیرینی‌ها خوشم اومده


تجربه‌های خوندنی امسال:

یه عالم کتاب نصفه خونده دارم، به همین دلیل اسمی ازشون نمی‌برم

جاش کلی پادکست گوش کردم و البته کتاب صوتی هم…


تجربه‌های سفر: 

با دوستم دوتایی رفتیم تهران، درحالیکه من هیچ‌وقت به رانندگی دوستام اعتماد ندارم و باهاشون سفر نمیرم! خودم هم خیلی کمتر رانندگی میکنم و خارج از شهر هم نمیرم:دی



صبح رو با مکالمات استرس‌دهنده شروع نکنیم ~_~

- نمی‌ترسی؟

+ از چی؟

- از اینکه به این سبک زندگی جدا از هم اما با یاد هم عادت کرده باشیم؟

+ …



جانستان، کابلستان…

علاقه‌م به افغانستان بر میگرده به سالها پیش، یادم هست که همیشه از آرزوی سفر به افغانستان میگفتم، تصور دیدن سرزمینی که مردمش هم زبونتن باید خیلی هیجان‌انگیز باشه… 

وقتی کتاب جانستان کابلستان رو خوندم تقریبا مطمئن شدم هیچ‌وقت آرزوم برآورده نمیشه، من واقعا می‌خواستم که برم افغانستان و میدونستم این آرزو محاله…

همین چند وقت پیش یکی از دوستام گفته بود خب حالا که قراره عروس بشی(کو حالا؟!) ، ماه عسل میرین هرات؟ یا کابل؟  شاید باورتون نشه چه قندی تو دلم آب شده بود با اینکه میدونستم نمیشه… 

حالا این روزا یه فشار بدی رو قلبمه و سعی می‌کنم اخبار رو دنبال نکنم، چون من آدم حرکت‌های مجازی هم نیستم و از حس بی‌مصرف بودن و ناتوانی تو حل این مساله اذیت میشم.

 لعنت به هر کسی که باعث درد قلب‌های ما شده تو این سالها، لعنت… 




این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ولی به نظرم باید خیلی سال پیش ازدواج می‌کردم...




Giving a second thought

درست وقتی همه‌چی داره درست پیش میره شک می‌کنم به درست بودنش...

واقعا من و پسر آدمای هم هستیم؟ تو خوب بودنش شکی ندارم، اما واقعا من براش خوبم؟ و اون برای من؟



+ وقتی باهاش صحبت می‌کنم تمرکزش رو حرفام نیست و بعدش از چیزی حرف میزنه که ربطی به حرفم نداره و این میتونه رسما دیوونه‌م کنه

+ بهم میگه گاهی شک می‌کنم که با هم تفاهم داریم یا نه، نگفت به ادامه‌ی رابطه خوشبین نیستم، ولی گفت شک داره به وجود یا عدم تفاهممون و متاسفانه باعث شده فکر کنم هر چه زودتر باید تکلیف این رابطه روشن شه

+ ناراحت نیستم و دارم زندگیم رو می‌کنم، همه‌چیز مثل قبله و من بلدم بعد رفتن آدما چطور زندگی کنم. البته که بعید می‌دونم این رابطه تموم شه ولی خب دیگه... بد نیست آماده باشم.

———

همش همش و همش صدای روزبه بمانی تو گوشمه...

“رفیقام میگن بسه بیچاره

بعد پشتم میگن طفلی حق داره... “


———

+ من برگشتم و نمی‌دونم چرا اصلا این مدت نبودم، چم بود آخه؟:دی

ذهن ریخت و پاش

۱. در کمال ناباوری تو همین کرونا رفتم مشهد و برگشتم.

۲. پسر بخیه‌هاش رو کشید و کم‌کم میتونه بره سر کار(عجیبه اما بیشتر از چیزی که فکر می‌کردیم اذیت شد و زخمشم هنوز خوب نشده)

۳. سعی می‌کنم دلمو با چیزای کوچولوی دور و برم خوش کنم، موفقم بودم تا حدی

۴. تقریبا می‌تونم ادعا کنم قلق پسر دستم اومده تو اکثر امور، ولی هنوز بلد نیستیم با هم حرفای خوب بزنیم. نهایت حرفای خوبمون میرسه به درآمد کم پسر و نارضایتیش از زندگی

۵. قبل‌تر خیلی غصه‌ش رو می‌خوردم، ولی الان می‌دونم اونقدرا هم شرایط بدی نداره و خیلی‌ها نصف چیزایی که پسر داره رو هم ندارن... نمی‌دونم چرا انقدر خودش رو سرزنش می‌کنه

۶. امیدوارم اقلا اتفاقای بهتری برای کارم بیفته، نمی‌دونم چرا ولی تو حرم امام‌رضا هیچ دعایی برای کار و پیشرفت کاریم نکردم...

۷. فردا یه روز دیگه‌ست

درد دل


امروز لازم بود یکی باشه که دل بده به دلم و غم روز تعطیلی از نوع شهادت رو بشوره ببره

ولی نبود کسی، نداشتم کسی رو...


+ من از اونام که روزای تعطیل رو خیلی کم دوست دارم.