مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

هوای بارونی چشمام...

با مامان رفتیم خرید ، تو فروشگاه جلوی استند لوازم آرایشی ، همینطور که فین فینم به راه بود ... واسه مامان تعریف کردم چیا نوشتم و خونده و جواب نداده ... گوش می کرد ... یه سری خرت و پرت آرایشی برداشت و در حالیکه سعی می کرد بی تفاوت نشون بده خودش رو ، پرسید مگی کدوموشونو می خوای ؟! این یا اون یا اصلا ترجیح میدی از فلان جا بخری ؟ 

در همون حال که فین فین می کردم اشکامو با پشت دست پاک کردم و با همون حالت بغض آلود گفتم همشونووو !!! همشو می خوااام ... 

و اونجا بود که فهمیدم وقتی حالم بده ، چقدر بچه میشم !!! و اونجا بود که مامانم از حرکتم غشید از خنده ... و اونجا بود که با تمام وجودش بهم گفت مگی تو خیلی کوچولویی و خیلییی بچه ... و تو بچه ترین ، بچه ی منی ! 


+ میگه بچگی های من بانمک تر از دو تا بچه ی دیگه ش بوده ، چون من خیلی کودک تر بود دلم... 

هنر دل شکستن !

یادم می مونه ، گفتم واسه تولد امام رضا غرورم رو زیر پا بذارم و دوستم رو ببخشم . زنگ بزنم و ازش حلالیتی بطلبم و دعوتش کنم خونمون ... اون باعث آزار و رنجش من شد ، اما من فکر کردم ارزش دوستیمون بیش از اینها بوده ... من که تو روزای سختش بودم بازم باید باشم. گرچه اون هرگز هیچ کدوم از مشکلات زندگی منو ندونست ... 

یه اس ام اس طولانی آماده کردم و با لبخند و آرامش روونه ی شهر همسایه کردم .انگار سبک شده بودم بعد از مدتها، بلافاصله خونده شد و یک روز و نیم گذشته و هنوز جوابی نیومده ... و من چقدر ابله بودم تو تمام این سالها ... 

و من همیشه ابلهم ... و خواهم موند . 


+ حس می کنم اصلا توانایی شناخت آدم ها رو ندارم ، چه بهتر که نه پارتنری انتخاب کنم برای خودم و نه در آینده همسری ... یه طوری میشه دیگه ! زندگی که همش بچه نیست :) 

+ از صبح همش چشمام اشکی و خیس میشه و زورکی باید بخندم.

5روز دیگه مامانم میره و نباید تصویر من اشکی تو ذهنش ثبت شه ... 

+ من عیدیمو گرفتم ! همین جوابی که دوستم بهم نداد روزم رو ساخت . خدا ببخشه ، ما که بخشیدیم :) ....... انتظار یه عیدی خوب داشتم واقعا ... ولی همین نصیبم شد .

خندوانه! خنداننده!

الان بزرگترین چالش ذهنی من اینه بین امیر مهدی ژوله ی جان ک هومن حاج عبدالهی کدومو باید انتخاب کنم ؟! :دی


+ اون علی مسعودی ! پرونده ش از همه ی دیگران جداست . کچل ترین دوست داشتنی دنیاست اصلا :دی یا شایدم دوست داشتنی ترین کچل دنیا :دی 

+ خوووش شانسی بود این علی جانم ! حتما تو گروه خودش پیروزه :))) 

گرچه مشهد نیستم ، اما دلم اونجاست و حالم خوش!

گوشیم زنگ می زنه ، شماره نا شناسه ، جواب میدم ... میگه مگهان ؟ شناختیم ؟! منم فلانی ... من حرم امام رضام دعات کردم. خواستم بگم خیلی دعات کردم ... فقط همین . 


دوست دیگه م اس ام اس میده ، من امامزاده ام ،پیش  برادر امام رضا... خواستم بگم حسابی یادت کردم . 


+ من دیگه چی می خوام از زندگی ؟ وقتی دوستام یادم می کنن ، وقتی مامانم با عشق میگه مگهان طفلی از صبح با من بود و خسته شد . وقتی بابام با ذوق میگه مگی تو جعبه ابزارمو مرتب کردی ؟

وقتی برادرم همش بغلم می کنه و میگه مگی ممنونم !!! ( می خوام ببرمشون گردش پس فردا ، برادرک و دوستش رو ، دوتاشون به غایت خوشحالن پسرا) کاش بلد بودم آدمای بیشتری رو خوشحال کنم :)

مگی در آرایشگاه

یکی از هیجان انگیز ترین کارای دنیا همراه بودن با مامانه ... اینکه به زور وقت بگیری و در آستانه ی 46 سالگیش به موهاش یه حال اساسی از تقویت گرفته تا رنگ بدی ... 

خلاصه امروز همش درگیری های خوب خوب دارم و این آرایشگاه نقطه قوتش تراسشه که میشه توش نشست و بارون رو تماشا کرد و زنده شد . البته میشه نشست و ژورنال مدل های آرایش و مو رو هم ورق زد و به یاد بچگی ها کلی ذوق کرد ؛) 


انگشترای خیلی ظریف مگهانانه !

میگه مگهان تو باید یه دختر کوچولو داشته باشی ! 

گرچه پسر دار بودن بیشتر بهت میاد ... اما حیف این انگشترات نیست ؟باید دختری باشه که اینا رو دستش کنی و ذوقشو کنی !

حس می کنم این انگشترا مال یه دختر کوچولوعه که مگی یک سالی هست از قالبش خارج شده ... به دستام نگاه می کنم و حس می کنم بی راهم نمیگه ها ... 

حس رخوت حتی !

این روزا که وبلاگم خیلی خیلی خلوت تر از پیش شده ، دارم فکر می کنم اسباب و اثاثیه م رو جمع کنم و برم جای دیگه ... حالا که کمتر شده رفت و آمد به اینجا راحت تر می تونم از وبلاگم دل بکنم ، یه وبلاگ با رفت و آمد زیادشه که ارزش پیدا می کنه :) 

شاید برم جایی که کسی نشناستم و راحت تر بنویسم ... تصمیم سختیه ، اما خیلی جدی دارم بهش فکر می کنم . تا چند وقتی که بتونم تصمیم بگیرم ...

وبلاگی که صدات توش پخش شه که دیگه وبلاگ نیست اصلا ... 


+ همه جا خلوت شده البته ، وبلاگ هایی که دوسشون دارم هنوز هستن . شاید با ننوشتن بیشتر بتونم بخونم ، که این خودش کلی خوبه !!!

من مثه مامانم نیستم :/

اینکه مامانم اصلا خاله زنک نیست گاهی حالمو بد می کنه !

میاین بشینیم سبزی پاک کنیم و چار کلوم غیبت فامیل شوهرای مامانمو بکنیم ؟! :دی 

آقا ما با 2 تا از عمه هام که هم سن  و سال مامانم هستن رابطه ی خوبی داشتیم ، سالها آخر هفته هامون ، عیدامون و حتی تحویل سال با هم بودیم . عمه بزرگتره طی یه ماجراهایی رابطه ش با ما کم شد ، الانم تمام تلاشش رو می کنه رابطه اون یکی عمه رو با ما کم کنه . به هر طریقی ... 

جمعه که با هم بودیم زنگ زده بود به عمه کوچیکه که چقدر به داداش اینا وصلی ؟ اونا می خوان تنها باشن هرجا می رن تو هستی و فلان و فلان ... خلاصه عمه کوچیکه گریون شدن حسابی... بگذریم که نذاشتیم به همین منوال بمونه داستان و تا جا داشت خوش گذروندیم. اما واقعا برام سوال شده که چرا باید چنین رفتاری از یه خانوم 45 ساله ی بالغ سر بزنه ؟! 

خلاصه که اخیرا همش با عمه کوچیکه یواشکی قرار می ذاریم و دایما با هم در گردشیم ، از شام گرفته تا گیلان گردی و ... اما همش با استرس همراهه چرا که کسی از اعضای خانواده نباید متوجه ارتباط نا مشروع!! ما بشه ... 

دارم با خودم فکر می کنم این همه پیچیدگی روابط رو چطور باید مدیریت کرد واقعا تو خانواده ؟ شاید این استراتژی مامانم بهترین روش باشه ! بی خیالی و خاله زنک نبودنه ؛) اینکه مامانم اصلا سنتی نیست خیلی نکته ی عجیب و جالبیه ! به نظرم اصلا خلق و خوی ایرانی نداره ، من بیست و یک سال از مادرم کوچیک ترم و به مراتب خیلی خیلی سنتی تر !!! 

دارکوب زبله !

گرچه هیچ کس از تحسین شدن بدش نمیاد ، منم از این قاعده مستثنی نیستم ! اما باور کنید گاهی واژه هایی هست که از صدها هزار قربونت برم ها و چقدر تو نازی و ... بیشتر بهت می چسبه... 

وقتی عکسمو میبینه و بهم میگه اوتیستیک و کل روزمو می سازه... !!! 

اصلا رفیق یعنی همین! که بدونه حالت بده ، اینجوری حالتو خوب کنه ! 

وقتی می خندی بهت بگه دارکوب زبله !!! وقتی گریه می کنی مسخره ت کنه اصلا که بیچاره گم شو با این مشکلاتت و بعد هرجوریه ذهنتو منحرف کنه از مشکلی که توش غرقی ...  


+ هر چند ساعت یک بار یاد اون عکس اوتیستیکم میفتم و بی اراده قهقهه می زنم :))