مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

خنداننده برتر - سروش صحت ¿ امین حیایی ¿¡



+ من به اشتباه فکر می کردم سروش صحت رایش بیشتره؛) ولی خب اشتباه می کردم !

+ روزایی که دغدغه ی شام و ناهار ندارم انقدررر خوووبه!!!  

+ دلم تنگه .......... 

هایپر مگی !

انقدر در حال بدو بدو هستم که لقب هاپیر مگهان بهم داده شده:)) ! 


+ امروز رکورد در آوردن ماشین از پارکینگ زده شد دقیقا ۶ باااار اومدم خونه و باز رفتم بیرون :| به همه کامنت ها تو ترافیک جواب دادم ! یه باری از رو دوشم برداشته شددد ...

2 مهر ! کنسرت چارتار !!!

و 2مهر من می تونه یه روز خیلی خیلییی خوب باشه ... و امیدوارم که باشه :)


+ پاییزی که با صدای آرمانی ! شروع شه ... بی شک یه پاییز بی نظیر خواهد بود . 

+ کنسرت چارتار / پاییز دوست داشتنی / دوباره بارون های رشت!

یه 18 هیجان انگیز !

یادمه همیشه ی خدا 18 رو دوست داشتم . چون نمره ی محبوبی بود ، همیشه وقتی نگران بودم خیلی کم میشم! 18 عزیز سورپرایزم می کرد... کلی از دیدنش ذوق می کردم .

از کجای امروز بگم ؟ از صبح که بعد از روونه کردن برادرک رفتم دفتر پستی ؟  که اولین نامه ی عمرم رو پست کنم ؟

یا از بعدش که اومدم خونه و چادر گل گلیمو برداشتم و پیش به سوی امامزاده ؟ یا وقتی رسیدم خونه و با یه بسته پستی جلوی در مواجه شدم ؟ یه بسته که توش دوست داشتنی هایی بود نا گفتنی ... 

یا از عصر بگم و اون شلوغی عجیب و غریب آرایشگاه ... از تصمیم یهویی من برای کوتاه کردن مو بگم ؟ 

بگم تبدیل به یه پسر بچه ! شدم ؟ همه گفتن نکن و من این کارو کردم . خیلی خیلی خودمو دوست تر دارم . کسی نیست که بخوام بخاطرش موهام رو حفظ کنم ؛) پس چرا خودمو محروم کنم از حسای خوب ؟ هاها ... یه خانم دکتری کنارم بود تو آرایشگاه و میگفت حیفه! ممکنه عروس شی ... نکن این کارو ! مردا موی بلند دوس می دارن موهای صافت حیفههه ! بهش گفتم مطمینم تا سه سال دیگه بلند میشه ؛) دلیلی برای نگرانی نیست . 

و اینکه خلاصه کنم ... من یه مگی هستم با موهای کوتاه ! خیلییی کوتاه ... آرایشگرمو خیلییی قبول دارم در امر کوتاهی... بسیار خانوم خارجکی مو کوتاه می کنه ؛) و اخیرا از آمریکا اومده ... 


+ روزا خوب می گذره ... :) الهی شکر ... با وجود تمام دغدغه ها

دحوالارض !

قرار بود با مامان روزه بگیریم امروز ، نشد ... مامان مکه بود . بهش گفتم با چادر نمازت اومدم خواهر امام ، نماز جماعت بخونم.

خیلی خوشحال شد و گفت واقعا دعاش کنم . 

برادرم امروز مهمون خونه ی عمه م بود ، پیاده فرستادمش بره ، گفتم منم می خوام برم بیرون گفت بیا با هم بریم تا سر خیابون . اومدم حیاط دیدم با کوله ی سنگینش ( ایکس باکس و کینکت توش بود) منتظر منه کنار ماشین . بهش گفتم پیاده باید بریما... و سرشو تکون داد به علامت اینکه خودم میدونم ! دیگه اینکه از امروز روش تربیتیش رو دارم کم کم عوض می کنم . علاوه بر کوله پشتی یه ساک هم دستش بود که شامل بازی هاش و دسته هاش میشد. اونا رو ازش گرفتم و خودم بردم تا سر خیابون براش...

دیشب با یکی از دوستای آشنا به امر تربیت و امور روانشناسی مشورت کردم . بهم گفت متاسفانه برادرت احتمالا سوسول بار اومده و یه سری نکات بهم گفت که برای مرد تر بار آوردنش پیاده کنم . از امروز صبح شروع کردم و نتیجه ش رو تا آخر ماه میگم :)


+ اینجا کسی نیست که بخواد بره کنسرت چارتار ؟ من که دلم پر می کشه واسه اونجا بودن ... 24 و 26 م کنسرت دارن در برج میلاد :) 

+ امروز روزه ام و به شدت تشنه ... خدایا میشه ازم قبول کنی ؟! 

تصور اینکه سالها پیش در چنین روزی اتفاقای بزرگی افتاده یه حالیم می کنه :) 

مگی شناسی

پارسال این موقع ها حالم آن چنان خوب و خوش نبود ، مدام آرزو می کردم کمی مستقل تر شم و خودم و توانایی هام رو محک بزنم ، امسال خیلی یک هویی! عزم سفر کردم .

پدرم استقبال کرد از سفر رفتنم و گفت می تونی پولات رو مدیریت کنی و هر زمانی که می خوای به سفر بری ، ناگفته نمونه که جمله ی مگی ما بهت اعتماد دارین رو هم بهوم گوشزد می کرد . 

کم کم باورم شد که مامان و بابا دارن میرن و ما تنها خواهیم شد ، مسئولیت ها خیلی هاشون به گردن من بود ، یه هفته ی واقعاً پیچیده رو پشت سر گذاشتم . خواهرم 3روزش رو درگیر همایش بود تا دیرو وقت و سه روزش رو هم تهران بود . برای کاری که هیچ رقمه نمی تونست نه بگه . جلسه توجیهی بود که از 6ماه قبل تاریخش تعیین میشه. خانومی که تو کارای خونه بهمون کمک می کنه دو هفته رفته مرخصی( خودم بهش گفتم می تونه نیاد!) و در نتیجه اینکه ... من بودم و خودم ...!!! واقعا بی هیچ کمکی

 دوستام و فامیلا می خواستن محبت کنن...سرم آوار شدن و من پختم و سابیدم و .... اصلاً به ذهنشون نرسید که من می تونم مهمونشون باشم جای میزبان و کمی استراحت کنم! 

این اتفاقا همه و همه باعث شد من به آرزوی پارسالم!( استقلال موقت!) برسم . می بینید خدا چقدر زیرکانه ما رو به آرزوهامون می رسونه ؟

امروز جلسه ی ماهانه ی کلاس زبان برادرک بود . صبح خودمو رسوندم اونجا و بعد بانک و بعدتر دوتایی رفتیم جلوی آبمیوه فروشی محبوبمون تو ماشین نشستیم و دو تا آب طالبی یخی خوشمزه زدیم تو رگ !برای ناهار الویه درست کردم . برای شام دایی از همون کنار گذاشتم! 

امروز وقتی با دوستم حرف می زدم از برادرم و کارهایی که باید بکنم دوستم گفت مگی! تو عین مامااانا شدی !!! :)) و خودمم اینطور فکر می کنم

خب ، برسیم به اصل داستان و مگی شناسی ... 

من همیشه ی خدا آرزو می کردم اگر روزی متاهل میشم ، همسرم تو خونواده ی پر جمعیت یا اقلاً پر رفت و آمدی باشه . همیشه فکر می کردم من خانوم مرتبی میشم ، نمی ذارم خونه م ریخت و پاش شه و وقتی خونه م تمیز باشه قطعااا از دیدن مهمون سر زده خوشحال میشم. حتی اگه موجودی یخچالم کم باشه ازش پذیرایی می کنم با روی خوش...

اما اینطور نیست ، من از دیدن مهمون سرزده شوکه میشم! تازه اینا دوستای صمیمی و فامیلای نزدیکمن که یکی دوبار سرزده اومدن خونه م ... شاید اگه فامیلای همسر آینده چنین کاری کنن بیشترم بهم بر بخوره ..هاها

دیگه اینکه من متوجه شدم به قانون خونه ی خودمون عادت کردم و حضور همیشگی مهمون حتی اینکه همه چیز مهیا باشه بازم می تونه باعث آزارم بشه ...

و دیگه اینکه من همیشه فکر می کردم یه دختر شلخته ی خسته !! خواهم بود و این اتفاقا باعث شد بفهمم نه... من واقعی اصلاً اونقدرااا عاشق مهمون نیست . من واقعی اصلاً اونقدرا بی نظم و تنبل نیست ، اصلاً از کارای خونه خسته نمیشه!!! بلکه کلی هم بهش خوش می گذره حین انجامشون . من واقعی از خرید و بیرون رفتن های اضافی خسته میشه ... من واقعی می تونه مسئولیت های یه بچه رو بپذیره!گرچه برادرک بزرگه اما بردن و آوردنش از کلاس شستن و مرتب کردن روزانه ی لباساش و همه ی اینا به شدت زمان بره ...و اینکه هر روز که می گذره بیشتر خدا رو شکر می کنم که چنین فرصتی بهم داده شد ، مدام به خواهرم میگم چه شانسی داشتم که تو این سن این شرایط برام به وجود اومد ...

در نتیجه خیلیییی خدا رو دوست دارم ، با وجود اینکه می دونه درست تو این ده روز چقدر درگیری های مسخره ی ذهنی برام درست شده :( اما مثه یه شیر زن سرپا و سرحالم و خوشحال و مدام خدام رو شکر می کنم !

خدایا برای تک تک نعمت هات شکر :)


و خدا امروز یکی از خوشمزه ترین میوه های تابستونیش رو به دنیا بخشید . 


+ میوه ی تابستونی من ، ممنونم که پرتقال من شدی ...

مهمون سر زده حتی !

شانس آوردم که خونه م عین دسته ی گل مرتبه ، واقعا مرتب ...بدون وجود یه ظرف کثیف تو خونه ... 

لباس تنم بود کلید دستم در حالیکه کفشمو می پوشیدم دیدم زنگ می زنن ...  مهمون ناخونده ! کاملا سر زده به خونه ی ما سر زد . 

افرادی که سالی یک الی دوبار همدیگرو می بینیم ! کاملا سرزده تصمیم گرفتن بیان خونه م ... به آشپزخونه م سرک کشیدن. گفتن خیلی خانوم و همه چی تموم شدم !!! 

جای جای خونه رو ویزیت کردن. گویا خریدارن خونه و تمامیه اسباب و اثاثیه ش رو ... 


+خدایا  پناه بر تو ...

+ کارای بانکیم مونده !!! ساعت 12.30 دقیقه شده!

به آرامش جمله های آخر زیارت عاشورا ...

من از لحظه ی آغاز  ، به شوق پایانش لبخند می زنم . 

من خوشبختم که باور کردم شفاعت کردنت را ، در آن لحظه که من هستم و ترس ... 

اللهم ارزقنی شفاعت الحسین یوم الورود ...

درد دل!!

عمه جان خبر دادن فردا مزاحممون می شن :| 

الانم راه افتادن اومدن اینجا که شبونه دور هم باشیم :دی 

یعنی من سر بکوبم به دیوار ؟! هوم ؟ 

مامانم با سی سال سابقه انقدر مهمون داری نکرد که من تو 5 روز با هیچی سابقه!!! کردم :))

روزانه و شبانه حتی :دی!

اعتراف می کنم خونه داری و وظایفش خیلی بیش از حد تصورم سخت بود . اما انگار آدمی زاده شده برای عادت کردن ، روز اول تنهاییم کمی عصبی بودم و نگران از اون همه دغدغه و مسولیت های جورواجور... 

تر و خشک کردن برادرم که روز رفتن مامان بابام سرمای شدید خورد ، بزرگترین نگرانیم بود . کم کم یاذم افتاد هیچ غذای ایرانی ای نیست که بلد باشم ، جز دو سه غذایی که روزای آخر به ذهنم رسید بمونم کنار مامانکم و یاد بگیرم ... ایده آلیست بودن همیشه سخته ... من دوست دارم خونه م مرتب باشه...هیچ لباس چرکی تو سبد رخت چرکام نباشه! اتاق همه ی اعضای خونواده مرتب و تمیز باشه (مال خودم اکثرا به هم ریخته ست!) 

روز اول برنج شفته به خورد برادرک دادم ، طفلی همش می پرید اسم این غذا چیه و منم بهش می گفتم یه لپ لو !!! یلو : زرد ! پلو : همون پلوی خودمون  

اما کم کم راه افتادم ، امروز بهترین پاستای پخته شده تو این خونه رو درست کردم ، مهمون داشتم ، مهمون جان دو بشقاب پر خورد و اوممم به به به به کرد!! 

بعد ناهار خونه رو مرتب کردم ، یادم افتاد دیشب که برادرک از باشگاه اومد لباساش رو نشستم و امروزم باید بره باشگاه ... شستمش و لباس شویی خشک کردش برام... 

همین حین دیدم زنگمون رو می زنن ... بابک خان بودن!(داییم!) از پاستا براش کنار گذاشته بودم ولی برای شامش !! سورپرایزمون کرد ... حالا دوباره باید به شام امشبش فکر کنم!!! لباساشو آورد براش بندازم تو ماشین و دو تا لباس هم داد بهم که لک شده بودن! نفله شدم تا لک هاشون کمی کمرنگ شه ... یه دبه شیر گاومیش هم از یه دامدار گرفته بود که براش ماست بزنم!!! کاری که تو خونه ی ما اصلاً مرسوم نیست. ما همیشه ماست رو آماده می خریم...

راستی ! دایی گیاه دوستم گفت مگی غذات محشر شده!!!!!! پاستا فیله بود + سبزیجات ... قرار شد هر هفته براش درست کنم ... انرژی داد بهم ...

الانم که اینا رو می نویسم برادرک باشگاهه و من تازه تنهای تنها شدم .  چقدررررر لازمه این تنهایی ... 

---

ادامه :

بعد از تنها شدنم دیدم تلفن زنگ می زنه و وسط نوشتن پست جواب دادم ، یه چیز کوچولو خریده بودیم که آوردن برامون ... دو تا جوون بودن که بارها اومدن خونمون و بار آوردن ، من امروز شکلات های خارجکی رو همش رو گذاشتم رو میز که خورده شه... ازم اجازه خواستن از شکلاتا بردارن و منم با روی باز و بدون ذره ای لبخند با صدای خشنم بهشون گفتم می تونید تو جیباتونم پر کنید حتی ... براشون موهیتو بردم حیاط که توش لیمو و یخ میوه ای ریخته بودم . انقدررر دوست داشتن ... 

با خودم فکر کردم اگه همه آدما اینقدر مهربون بودن و انقدر قدر دان چقدر زندگی لذت بخش تر می شد . مثل همیشه هم کلی از سلیقه ی خونواده م تعریف کردن 

آدم انقدر انرژی مثبت:) ؟

تصمیم دارم برای شام کشک بادمجون درست کنم ، تا دقایقی دیگه باید برم دنبال برادرک ... زندگی خیلیییی خوبه ! همه چیز روی رواله و من احساس می کنم دارم یاد می گیرم کار کردن رو ... 


+ انتظار داشتم بعد از رفتن مامان بابا خونه تبدیل بشه به یه خوابگاه و همش بیرون باشیم با برادرکم !(خواهرمم حضور نداره و ماموریت تشریف داره) آممممماااا...آشپزخونه اصلا تعطیل نشده...غذا همیشه گرم توش سرو شده..صبح ها زودتر از معمول پاشدیم. صبحونه مفصل خوردیم ... و هر روز مهمون داری کردیم. هر روز خونه جارو و گردگیری شده ...



منو بشنو از دور، دلم می‌خواهدت

چای های دم به دم کافه چی ... هوای تمیز و خنک ییلاق ... 

زمزمه ی آهنگی که انگار همه ی حرف من بود تو اون لحظه ها ... 

اوممم... 

دیروز ... دلتنگی های من ... صدای خوب زندگی ... گذر زمانی که اصلا حس نمی شد ...

و دوباره من ... طبیعت و دوباره چای ... 

      ادامه مطلب ...