مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

مگی شناسی

پارسال این موقع ها حالم آن چنان خوب و خوش نبود ، مدام آرزو می کردم کمی مستقل تر شم و خودم و توانایی هام رو محک بزنم ، امسال خیلی یک هویی! عزم سفر کردم .

پدرم استقبال کرد از سفر رفتنم و گفت می تونی پولات رو مدیریت کنی و هر زمانی که می خوای به سفر بری ، ناگفته نمونه که جمله ی مگی ما بهت اعتماد دارین رو هم بهوم گوشزد می کرد . 

کم کم باورم شد که مامان و بابا دارن میرن و ما تنها خواهیم شد ، مسئولیت ها خیلی هاشون به گردن من بود ، یه هفته ی واقعاً پیچیده رو پشت سر گذاشتم . خواهرم 3روزش رو درگیر همایش بود تا دیرو وقت و سه روزش رو هم تهران بود . برای کاری که هیچ رقمه نمی تونست نه بگه . جلسه توجیهی بود که از 6ماه قبل تاریخش تعیین میشه. خانومی که تو کارای خونه بهمون کمک می کنه دو هفته رفته مرخصی( خودم بهش گفتم می تونه نیاد!) و در نتیجه اینکه ... من بودم و خودم ...!!! واقعا بی هیچ کمکی

 دوستام و فامیلا می خواستن محبت کنن...سرم آوار شدن و من پختم و سابیدم و .... اصلاً به ذهنشون نرسید که من می تونم مهمونشون باشم جای میزبان و کمی استراحت کنم! 

این اتفاقا همه و همه باعث شد من به آرزوی پارسالم!( استقلال موقت!) برسم . می بینید خدا چقدر زیرکانه ما رو به آرزوهامون می رسونه ؟

امروز جلسه ی ماهانه ی کلاس زبان برادرک بود . صبح خودمو رسوندم اونجا و بعد بانک و بعدتر دوتایی رفتیم جلوی آبمیوه فروشی محبوبمون تو ماشین نشستیم و دو تا آب طالبی یخی خوشمزه زدیم تو رگ !برای ناهار الویه درست کردم . برای شام دایی از همون کنار گذاشتم! 

امروز وقتی با دوستم حرف می زدم از برادرم و کارهایی که باید بکنم دوستم گفت مگی! تو عین مامااانا شدی !!! :)) و خودمم اینطور فکر می کنم

خب ، برسیم به اصل داستان و مگی شناسی ... 

من همیشه ی خدا آرزو می کردم اگر روزی متاهل میشم ، همسرم تو خونواده ی پر جمعیت یا اقلاً پر رفت و آمدی باشه . همیشه فکر می کردم من خانوم مرتبی میشم ، نمی ذارم خونه م ریخت و پاش شه و وقتی خونه م تمیز باشه قطعااا از دیدن مهمون سر زده خوشحال میشم. حتی اگه موجودی یخچالم کم باشه ازش پذیرایی می کنم با روی خوش...

اما اینطور نیست ، من از دیدن مهمون سرزده شوکه میشم! تازه اینا دوستای صمیمی و فامیلای نزدیکمن که یکی دوبار سرزده اومدن خونه م ... شاید اگه فامیلای همسر آینده چنین کاری کنن بیشترم بهم بر بخوره ..هاها

دیگه اینکه من متوجه شدم به قانون خونه ی خودمون عادت کردم و حضور همیشگی مهمون حتی اینکه همه چیز مهیا باشه بازم می تونه باعث آزارم بشه ...

و دیگه اینکه من همیشه فکر می کردم یه دختر شلخته ی خسته !! خواهم بود و این اتفاقا باعث شد بفهمم نه... من واقعی اصلاً اونقدرااا عاشق مهمون نیست . من واقعی اصلاً اونقدرا بی نظم و تنبل نیست ، اصلاً از کارای خونه خسته نمیشه!!! بلکه کلی هم بهش خوش می گذره حین انجامشون . من واقعی از خرید و بیرون رفتن های اضافی خسته میشه ... من واقعی می تونه مسئولیت های یه بچه رو بپذیره!گرچه برادرک بزرگه اما بردن و آوردنش از کلاس شستن و مرتب کردن روزانه ی لباساش و همه ی اینا به شدت زمان بره ...و اینکه هر روز که می گذره بیشتر خدا رو شکر می کنم که چنین فرصتی بهم داده شد ، مدام به خواهرم میگم چه شانسی داشتم که تو این سن این شرایط برام به وجود اومد ...

در نتیجه خیلیییی خدا رو دوست دارم ، با وجود اینکه می دونه درست تو این ده روز چقدر درگیری های مسخره ی ذهنی برام درست شده :( اما مثه یه شیر زن سرپا و سرحالم و خوشحال و مدام خدام رو شکر می کنم !

نظرات 18 + ارسال نظر
بهسا 1394/06/19 ساعت 09:36

به به مگی کدبانو
جای عزیزانت خالی نباشه
یه وقتایی لازمه این تنهایی ها و مسئولیت ها که درست مثل الان خودت و توانایی هاتو محک بزنی و چه خوب که موفق شدی به بهترین شکل انجامش بدی
آفرین

بهسااااا ولی انگار دارم تنبل میشم کم کم ؛)

من شلخته هستم و از مهمون سر زده خوشم نمیاد مخصوصا اقوام همسر. الان بچه بهونه ی خوبی شده برای نامرتبی. ولی به تو نمیاد شبیه من تنبل باشی

اتاق منم خیلی زود به حالت شلخته در میاد:دی
من اقوام خودمم دوس ندارم تو حالت شلخته وارد اتاقم شن ! همیشه دوستام میگن اگه بری سر خونه ی خودت بعیده بذاری ما سر زده بیایم و مجبوریم دو روز قبل بگیم که همه چیز رو مرتب کنی و اذن دخول صادر کنی ؛)
خدا بچه جان رو نگه داااره بانی خیره ارمیای من

مترسک 1394/06/18 ساعت 18:14 http://1matarsak.com/

عجب :))

عجبببب :))) منتظرماااا تشریف بیارین دوس می داریم مترسک واقعی!!! و شی جان رو ببینیم :دی

ای ول شیر مگی

اوووه چه پپسی باز کنی اییییه :دی

مهناز مامان رایان 1394/06/18 ساعت 13:15

ای جونم مگی خونه دارررررررر
خانمممم مسولیت پذیر به بههه
موفق باشییییی

اووووف اصن یه وضییی

مترسک 1394/06/18 ساعت 12:10 http://1matarsak.com/

میگما، حالا که موتور مهمون‌داریت گرم شده، من و «She» هم بیایم یه نهاری-شامی-چیزی دور هم بزنیم؟ :D
بگما، باید خودت پخته باشیا، حاضری نگیری یه وقت :))

تشریف بیارید ! قدمتون رو چشم :)
شی ! باشن میشه بگم نیاین ؟ ؛) به اعتبار ایشون شما رو هم راه میدیم:دی

خانواده شوهر هر چی کمتر بهتر. اصن خانواده اش تو زلزله مرده باشن بهتره!
هر چی کمتر بیان خونه ات بهتره. والا. چه معنی داره برا تازه عروس هی مهمون بره؟
من فعلا سیاست چه معنی داره کسی بیاد خونه ی عروس راه انداختم!

عجبببب :)))))نههههه من فامیل واقعاااا دوس دارممم
اینجوری باشه دق می کنم که!!!
من دوس دارم بیان خونه م بوخودا :دی
خیلی سیاست جالبیست :دی ایشالا اگه بعد 3 4 سال تصمیممم به تاهل گرفتم ! اوشون خانواده ی خوبی داشته باشن و دوسشون بدارم و هی بگم بیان پیشم!

قربون خدا برم با این زیرکانه هاش
منم چند سال پیش مامان خانومی 40 روزی پیشمون نبود و آقای پدر هم مدام بخاطر کارهای مامان خانومی تو رفت و آمد بودن و این بود که خونه بود و من و داداشی خان . منم تو این مدت فهمیدم چقدر عاشق بشور و بسابم چقدر همه چی رو سر وقت رو برناه انجام میدم منه دیقه نودی !!!!!
و اینکه اصلا از مهمون سر زده خوشم نمیاد !!!!
درسته پدرم در اومد تا قلق کارها دستم بیاد ولی خدا رو شکر میکنم یه دوره آموزشی یهویی واسم تدارک دید

والااااا میبینی چه زیرکانه ست :))) ؟!
دقیقا فرصت خیلییی خوبیه ...

مروئه 1394/06/18 ساعت 09:27

سلام مگی جونم
جای مادر و پدر عزیز و گرامی خالی نباشه
خدارو شکر که مگی شناسی داره کامل میشه و خوب هم داره کامل میشه
راستش من هم پارسال نزدیک 1.5 ماه در معرض این خودشناسی قرار گرفتم منتها من شرایطم کمی فرق میکیرد مامان عمل کرده بودن و خوب مهمون زیاد داشتیم ماه رمضون بود هوا به شدت گرم بود 4 نفر بودیم که پدر من ماشالله داره از همه چی غذا سر وقت صبحانه سروقت ولی شکر خدا دیدم میشه خونه مرتب بود نهار هر روز یه چیز تازه و گرم باری مامان و بابا
افطار هر روز یه چیز جدا از ناهار مامان و بابا گرم و تازه خونه مرتب.سحری خودم و خواهر مرتب بود میز چیده شده آماده دوباره صبح زودتر بیدار میشدم صبحانه مامان و بابارو حاضر میکردم لباسها مرتب یه لباس کثیف نبود یه ظرف کثیف نبود
خدارو شکر که گذشت سخت اما میشه باید برنامه داشت دیگه

چقدر خوب که به برنامه ها رسیدی... امروز خونه ی من به هم ریخته ست ؛)

سیمای 1394/06/18 ساعت 09:19

عزیزدلم خدا قوت

لاست استریت 1394/06/18 ساعت 01:33

این قالب وبلاگت رو دوست دارم.

قابلی نداره :)

اوهوم....مخصوصا توی تر و خشک کردن دختر کوچولوت که سنگ تموم گذاشتی:))))

عجببب :)))))

omid 1394/06/17 ساعت 23:54

مگهان بتمن میشود ( همینطوری ب ذهنم رسید بعد خوندن پست)

واسه همین دلم میخواس دانشگاه ی شهر دیگه باشم تا شاید یکم بتونم خود درونیمو درک کنم ببینم تنهایی چقدر از پس کارام بر میام

این تنها شدن خیلی خوب شده واستون ها
قبلش ب این فکر می‌کردین ک اینقدر مفید باشه واستون سفر پدر و مادر؟

:دی
زورو چطوره ؟
منم دقیقا دوس داشتم برم شهر دیگه! خیلییی ناراحت شدم که باز دانشجوی شهر خودمون شدم؛)
ولی واااقعا فکرشو نمی کردم ، اصلا.... بگما فشار رومه خدایی ...
ولی لذت بخشم هست :) واسه آقایون امروزی که خیییلی لازمه ...
ایشالا یه طوری شه شمام مردددد شی مثل من مررردددد

موفق باشی مگی

خدا بهتون قوت بده

کاسپین 1394/06/17 ساعت 21:21

فرصت فکر کردن وتامل همیشه دست نمیده.خیلی خوبه آدم خودشو بشناسد در واقع خیلی از آدمها فرصت خود شناسی رو از خودشون میگیرن تا جایی که دیگران رو بهتر از خودشون میشناسن.خود شناسی در انتها به خداشناسی ختم میشه.ممنونم از فرصتت خوب استفاده کردی

آویشن 1394/06/17 ساعت 21:07 http://dittany.blogsky.com

خوشحالم که اینجوری خودت و شناختی .
پس دیدی کار خونه و مهمون سر زده اونقدرم آسون نیس
جای خواهرت پیشتون خالی نباشه و به سلامت برگرده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد