مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

فانتزی دو نفره !



یکی از فانتزی هام این بود که همراه مرد عزیز نیمچه کچلم برم مکه ...

امروز همش داشتم با خودم فکر می کردم چقدر باید خوشبخت باشم که یه سالی یه روزی همراه اون مرد عزیز ، تو چنین روزی مسجدالنبی باشم !

من ماه رمضون مکه و مسجد النبی رو دیدم و به جرئت می تونم بگم یکی از بهترین و ناب ترین حس هایی بود که تجربه کردم . صرف نظر از اینکه هیچ گونه دید مذهبی قوی و ... نداشتم و واقعاً احساس می کردم یه سفر هست مثل همه ی سفرهای دیگه !

سفره های رمضان مسجدالنبی محشر بود ... آرزومه یه بار دیگه ماه رمضون اونجا باشم . ا

حالا همه ی اینا یه طرف ...

یکی از فانتزی های خیلی بزرگم قرار هست تو مکه اتفاق بیفته که برنامه ریزی هم کردم براش تو ذهنم ... از اونجایی که واقعاً باور دارم برای هرچیزی برنامه بریزم بالاخره بهش می رسم برای اینم برنامه ریزی کردم.

و اگه اونطور بشه که می خوام به یکی از بزرگترین آرزوهام رسیدم .

ای کاش برام دعا کنید یه سالی ، تو چنین روزی با دل آروم و لبی خندون مسجدالنبی باشم : )

× دلم می خواست امروز خیلی خوشحال تر باشم . همین : )




باغچه : )



یه روز که با عمه اینا و خونواده ناهار رفتیم ناهار بیرون ... یه فرمی آوردن برامون و گفتن اینو پر کنید !

ما همه قیافه ها آویزون که نععع :((

خانومه یه کم خواهش کرد 2 تا برگه نظر سنجی داد بهمون گفت اقلاً دو تا پر کنید !

یکی رو من گفتم و خواهر نوشت اون یکی رو هم حواله کردیم شوهر عمه جان ! 

یه سوال بود این وسط که شما از چه طریقی با این مجموعه آشنا شدین ؟! 

10تا گزینه داشت که تیک بزنی:)) ! یدونه هم اون ته نوشته بود سایر موارد :)) !!! حالا اون سایر موارد چی می تونست باشه الله اعلم !!! 

برادرم گفت یعنی ممکنه یه منگولی بزنه سایر :)) :دی ؟

دیگه کلی خندیدیم یهو شوهر عمه اومد بالا سرمون گفت اینم برگه ی نظر سنجیِ من ! بذارین رو مال خودتون !

اینم فرم پر شده توسط شوهر عمه بگذریم که با بی دقتی همه رو زده خوب!!! کلیک کنید !

به سوال 7 دقت کنید ! واقعاً سایر به نظرتون چی می تونه باشه :)) شوهر عمه جان زده بودن سایر!!!!! :)))

میگه زدم سایر که بشینن فکر کنن یعنی من از چه طریقی با اینجا آشنا شدم که تو گزینه ها نبود :دی


---

امروز از صبح که پاشدم دلم می خواست یه جایی بودم ... !در چند قدمیِ باغچه ی ما یه برکه هست ... که واقعاً برای من عینِ بهشته... گرچه عکس اصلاً زیباییِ برکه رو نشون نمی ده اما براتون عکسش رو می ذارم.

امروز دلم همش اونجا بود متاسفانه شرایط برای رفتن جور نیست ، درس ها انبار شده و شب هم که بی دلیل و بی موقع مهمونی دعوت شدیم : )

عکس ها مربوط به یه روز خیلی خیلی سردِ ! از نوع 13فروردینی ... 

نمایی از برکه و نمایی دیگر

این هم تابِ من  : ) 90درصدِ فانتزی های دو نفره ی من روی همین تاب ساخته شده ... : )

نمی دونم چرا هیچ عکسی از باغچمون ندارم ! اوجِ قشنگیش اون زماناس چون هوا کمی سردتر از رشت هست خرداد تازه بهار میشه اونجا !

راستی اون چراغ های دراز رو ببینید که نصفش سفیده ! بابا جان داشتن مشکی می کردن پایه لامپ ها رو همون لحظه :دی !

این شما و این پست !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خواب دیروزم !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اولین امتحان دوره ی ارشد !

اول بگم که دیروز غروب یه شوک وحشتناک بهم وارد شد و زنگ زدن که خواهرت غش کرده!!!!!!!!! بیا آموزشگاه ... خواهرم حرف زد باهام گفت نترس. تاکسی بگیر بیا من ماشین دارم و نمی تونم پشت رول بشینم... نفهمیدم چطور خونسردیمو حفظ کردم و 5دقیقه بعد سوار تاکسی بودم!

45 دقیقه تو راه بودم و مدام بهش زنگ می زدم چک می کردمش و هی می گفت مگی خوبم! حرف نمی تونم بزنم!!! رفتم دیدم کلاسشون بخاطر سرکار خانوم کنسل شده! از بس همه ترسیدن! رنگ خواهرم گچ! سوار ماشین شدیم و نگران بودم بخوابه... فشارش پایین بود باهاش حرف می زدم که بیدار باشه برسونمش دکتر. یه ساعت تو راه بودیم !!! گفت دیگه دارم می میرم و فقط خونه می خوام حاضر نیستم بیام دکتر! حالا من تو ترافیک ، بحث می کنم باهاش اونم لجباااز! روانیم کرد واقعاً و حاضر نشد بریم کلینیک... اومدیم خونه دیدیم داره از دست میره بردیمش دکتر و فشارش ......! بهتره چیزی نگم دستی دستی داشتیم از دست می دادیمش دختر احمق و ! چقدر یه آدم می تونه لجباز باشه؟ دیگه در این حد؟! من لجباز نیستم اصلاً می دونید که:-" !!!!!!!! این ماجرای دیروز غروب بود! الانم اومدم خونه و چای رو گذاشتم گرم شه با خواهر و برادرم صبحونه میل کنیم! برادر جان امتحان دارن و تعطیلن امروز ، خواهرمم مرخصی استعلاجی دارن و هم چنان بی حالن! ولی شکر : ) تو اون وضعیت دیشب من همش میگفتم می خندیدم با داییم مامانم خواهرم !!!!!! واقعاً چقدر موجود احمقی به نظر میام من:-))! بابا هم نبود و نذاشتیم بفهمه اینجا چه خبره گرچه خیلی حس ششمش قویه و 3بار زنگ زد و هربار یه جوری مسئله رو پیچوندیم و نذاشتیم بپرسه کجاییم !

---

صبح زنگ زدم دوستم که برام کارت امتحان پرینت بگیر پرینترم مشکل داره و اون بنده خدا زودتر رفت کافی نت و برام پرینت گرفت:-))!

ساعت 8.15 رسیدم تو کلاس ! دیدم کارت امتحان پاک کن مداد خودکار رو میزم حاضره:))! دوستم خیلی بهم لطف داره !مراقب اومد گفت اوووف ! ما منتظر بودیم ببینیم این صندلی کدوم خانوم مدیریه ؟ :دی چقدر مدیریتی عمل می کنی شما:-)) از همه دیرترم اومدی با لبخندم اومدی خیلی شیک ! این مراقب آقا بود :))

گفتم خیلی !


امتحان معمولی بود! خوب که نبود اصلاً ! اما شکررر ! 2 تا برگه بهمون داده بودن پاسخ نامه / پرسشنامه! اومدم برگه رو تحویل بدم مراقب از اون کلاس اعلام کرد استاد گفتن تو پرسشنامه جواب بدین!!! اون پاسخ نامه رو ما اشتباه دادیم! یعنی دلم می خواست خفه شون کنم! گفتم من پاسخنامه م کثیفه به عنوان چرک نویس استفاده کردم! گفت خانوم بشین وارد کن ! هرجوری هست! گفتم نمیشه یهو یه مراقب گفت بمون استادشو بیارم براش توضیح بده! نشستم سر جام دست به سینه و خیلی طلبکارانه و اخم

مکالمه ی بین مراقب و استاد !

استاد این !!! (خطاب به من) میگه نمی تونم جواب ها رو تو پرسشنامه بنویسم !

استاددد به بههههه !!! خانوم ر... چطورین ؟! میس later عزیز!!!

گفتم سلام:دی !

گفت خانوم ر ! تو گفتی نمی نویسی تو پرسشنامه؟!

من : بله :دی

استاد اشکالی نداره! بده برگه ت رو برو :-)))

مراقب : عصبانی ! استاد این تبعیضه !

استاد : نه آخه خانوم ر عجله دارن ! بعدم خسته می شن بیشتر بشینن چون دانشجوی قوی کلاسمن باید باهاش راه بیام !!! 

من :دی ! ممنون استاد ! اگه شما صلاح می دونید بنویسم تو پاسخنامه ها:-)) تعارف بود البته که گفت نه و اومدم بیرون:)))!

مراقب های دانشگاه آزاد همه ی شهرها اینقدررر مزخرفن ؟! یه موجودات عجیبین من نمی دونم اینا رو از کجا جمع می کنن میارن می کننشون مراقب:-))  ؟

 Miss Later اسمی بود که استادم روم گذاشته بود تو دوره ی کارشناسی ! بعد کارشناسی ارشدم با این استاد بودم که بهم میگفت خانوم مدیر Latest ! : )) همش به طنز میگه تو با بابات زیادی گشتی خانوم یادت رفته هنوز مدیر نشدی ! از اول بچگیت مدیر بار اومدی:-)) !

× دیشب هیچی نخوابیدم ! اون وقت به جان خودم الان اگه یه درصد خوابم بیاد !!!:-" مموت میگفت من اصلاً نمی خوابما ما باور نمی کردیم الان دیدم بنده خدا راس می گفته گویا :-))



صبح پر ماجرا !


از اینجا بگم که صبح ساعت 7.5 کسی زنگ زد به گوشیم ! من هیچ وقت گوشیم رو زنگ نیست وقتی خوابم نت و قطع می کنم و گوشی هم سایلنت ...

عجیب بود که گوشیم رو زنگ بود ، صدامو صاف کردم و جواب دادم بفرمایین !با لبخند (یه دوستی دارم میگه از پشت تلفن آدم حس می کنه تو با لبخند جواب میدی! اینقدر حس و لبخندم عمیقه یعنی!!!) گفتن صبحتون بخیر . ببخشید خانوم ر ... ؟! گفتم بله خودم هستم و قطع شد :-" دیگه زنگ نزد . رسالت امروز این بشر بیدار کردن بنده بود و دیگر هیچ!!!:))

دیروز تو کلاس وسط امتحان دیدم گوشیم زنگ می خوره ! بی محلی کردم اومدم بیرون 5تا تماس داشتم !!! تو راه پله که زنگ زد کنار معلم آلمانیم بودم و جواب دادم بفرمایین :-)؟ یه کم دست پاچه شدن و من من کنان گفتن خانوم ر... هستین شما ؟! گفتم خودمم ! و قطع کرد:| :-)) !!!

یه ماه پیشم دقیقاً همین اتفاق افتاده بود من نمی دونم این بنده خدا شماره کی رو می خواد بگیره هی منو می گیره می بینه ر... هستم قطع می کنه :-)))))!!! واقعاً آخر زمون شده ها ! اون سری خونه بودم زنگ زد بین مامان و بابا رو مبل نشسته بودم ! قطع کرد بابام میگه ولش کن مزاحم بوده طرف ! میگم خب فامیلیمو گفت پدر من :-)) ! میگه خب بگه هرکی فامیلیتو می دونه که آشنا به حساب نمیاد !!! هیچی دیگه قانع شدم !


بعد 7.5 خوابیدم و بابا و برادرم رفتن بیرون از خونه. دیرتر دور و بر یه ربع به 9 دیدم گوشیم زنگ می خوره همکار خواهرم! که مگی خواهرت نیومده و ما همه نگرانیم گوشیشم خاموشه! دیدم خواهرم خواب مونده:-"گوشیشم خاموش ! اصلاً سابقه نداره خواب بمونه ها :-( هیچی بیدار شد عصبانی فقط سعی کردم در تیررسش نباشم که یه وقت گازم نگیره :-" ! صبح ها که کلا خوش اخلاقه وای به حالی که خوابم مونده باشه:دی کلی کارم داشته باشه تو شرکت و باید سر وقت میرفته !!! اونو فرستادم رفت ! بابام زنگ زد که من فرودگاهم و بلیط تو کیف چرم قهوه ایمه امروز مشکی رو بردم :-" لطفاً بده آقای فلانی بیاره برام فقط زود !!! پدر من تو فرودگاه کلی آشنا داره از بس که همیشه بلیط نداره دیر میرسه! یه ملتی اسیرشن و بعدشم که هواپیما حکم سرویس مدرسه ش رو داره دیگه:-))! از بس این مسیرو طی می کنه هی ! بلیطم دادم بره! از اونور از پست زنگ زدن که مگی خانوم!!! اون بسته رسیده و دریافت شده گفتم بله بله متچکرم! و قطع کردم ! خلاصه از صبح نفهمیدم چی شد به تلفن بازی گذشت و همش جامونده داشتیم !!! از اون ور دوستم زنگ زد که پولمو خونه جا گذاشتم کارتم همراهمه که توش هیچی پول نیست 20 تومن بریز بتونم برگردم تا خونه ماشینم بنزین نداره:))! یعنی دور و بری های من شاهکارن ! اگه گذاشتن دو خط درس بخونم! لازمه بگم فردا امتحان زبان تخصصی دارم و هیچی هیچی نخوندم ؟!:)))

عکس هم دیرتر آپلود می کنم . فعلاً با گوشی اومدم وراجی کنم و برم:-))))!!!












12 دوست داشتنی : )



تاریخ گوشیم رو نگاه می کنم ، 2 ژانویه ! یه لحظه به خودم میام می بینم همش 1 ماه مونده تا بزرگتر شدنم !

12 بهمن امسال ، باید خیلی خوب باشه . خیلی ... چندین سال میشه که جز خونواده و دوستان نزدیکم هیچ هدیه ای از موجود مذکری دریافت نکردم و آخرین هدیه مربوط میشه به بهمن 89 ... : ) نه که تنها بودم همه ی این سالها ... نه ... ولی هدیه ای در کار نبود .

شکرت خدا ... هنوز از این همه تنهایی احساس خستگی نمی کنم . می دونم که امسالم خیلی بهتر از پارسالم خواهد بود . امسال نه خودم عاشقم نه کسی عاشقمه ... شکررر

× دلم یه سورپرایز خوب می خواد ، یه چیزی که حالمو خوب کنه . از طرف هر کی که می خواد باشه ... فقط سورپرایز باشه . همین ...





تصویری از آینده من و یک مرد مومن !



یکی از تصویرهای ذهنی من از آینده اینه که من دراز بکشم ، اون برام قرآن بخونه و من نگاش کنم ! گوش کنم ... خوشحال باشم که اگه خودم قرآن خون نبودم یک مرد مومن کنارم هست و با خوندن قرآن آرومم می کنه .

یکی دیگه از فانتزی هام اینه که من خواب باشم و از صدای نماز صبح خوندنش بیدار شم ! چشامو باز کنم و ببینم داره نماز می خونه ، با اینکه تنبلیم میاد اما پاشم برم وضو بگیرم و کنارش نماز بخونم . وقتی نمازش تموم شد بهش بگم که من چقدر نمازخون بودنم رو مدیونشم !!!

یکی دیگه از تصاویر ذهنی من از آینده اینه که ماه رمضون سحری و افطار رو با هم بخوریم . حتی اگه نمی تونه روزه باشه ! من عاشق میز سحر و افطارم .

یکی دیگه از تصاویر ذهنیم از آینده م اینه که بچه م (دخترم/پسرم) با باباش نماز بخونه و من نگاهشون کنم ، عشق کنم و ازشون عکس بگیرم !

یک تصویر قشنگ دیگه م از زندگی هم اینه که ماه عسل ببرتم مکه و بعد یه جای خوب دیگه ! یه فانتزی دیگه هم دارم که ترجیح می دم تو دلم بمونه : ) ربط به همین مکه داره !

یه فانتزی دیگه م ، اینه که مهمونی افطاری بدیم ، نصف ماه رمضون در خونه م باز باشه و مهمون بره و بیاد ... ( چیزی که دوس داشتم و خونه ی بابام ممکن نبود ! هیچ فامیلی نداریم و هرکی هست دوسته )

و یه تصویر دیگه از آینده م تو ذهنم هست و اون اینه که تو خونمون آشپزی داریم ، روضه داریم ! (چیزی که تو خونه ی بابام هرگز اتفاق نیفتاد!) سالی یه روز نذری بدیم . تو خونه ی خودمون !!! نه که فقط هزینه ش رو بدیم !

و اینکه چقدر کیف می کنم اگه براش مهم باشه که من باحجاب و مومن باشم و ازم بخواد که اینطوری باشم ... هم چین موجودی یافت نمی شه : ) بهتره در حد فانتزی و آرزو بمونه . نوشتم که یادم بمونه چقدر اینا رو دوست دارم .

× من اصلاً مومن نیستم ، اما همیشه آرزوش رو دارم . واقعاً چرا ؟ هیچ کس رو مثل خودم ندیدم .











چند وقت پیش کشومو مرتب می کردم که یهو دیدم یه دفترچه کوچولو تبلیغاتی تو کشومه ... می دونستم مال من نیست !

درش آوردم دیدم تو یکی از صفحه هاش اینو نوشته ! دقت کنید که چقدر شیک تشدید گذاشته رو هر روز ! دو ر ادغام شده و تبدیل شده به ّ ! تو این کلاس ها بهشون می گفتن کارهای خوبتون رو بنویسید ! اینم کارهای خیلی خوبِ خان داداشِ ما ! سلام هم می کرد تازه :)))))) دیشب ؟! شب ؟! سحر ؟! بالاخره کدومشون :)))


اینقدررر خندیدم !!! برادرم کلاس اولی که بود یه دوره کلاس های فرهنگی بود که می فرستادیمش اونجا نماز خوندنم یاد می گرفتن ! بازی کردنم یاد می گرفتن ! کتاب هاشون رو می بردن و به هم قرض می دادن هر هفته !  نقاشیِ گروهی می کشیدن ! در کنارش داستان های مذهبی هم براشون می گفتن ! یه کارِ بامزه شونم این بود هربار یکی میزبان می شد ! شیرینی ، شیر و بستنی می خرید می برد ! 

در کل کلاسِ جالبی بود برادرم تا 10 سالگی رفت و بعد دلش نخواست ادامه بده براش تکراری شده بود ! 


+ یکی از ایده ال های من داشتنِ همچین کلاسیه : ) ! 

پناه بر خدا : (


امروز صبح که رفتیم آموزشگاه ، یه اتفاق خیلی عجیب رخ داد که من هنوز منگ و گیجم نفهمیدم ماجرا چی بود !

فقط خیلی شوکه شدم ! خیلی نگرانم سر این ماجرا ...

اونقدر عجیب بود که فاطمه اصرار داشت فکر کن ببین می شناسی این آدمو یا نه ؟

هرچقدر فکر می کنم همچین آدمی تو کل طول عمرم ندیدم ...

فقط سعی می کنم بهش فکر نکنم ، فکر کردن بهش روانیم می کنه ... من خیلی موجود ترسویی هستم ... اصلاً دست خودم نیست : (

× حس می کنم دیشب دزد اومده بود خونمون ! همیشه بهم میگن متوهم ! :(((((( من واقعاً می فهمم ... اون بارم که دوچرخه نازنینمو برد بهشون گفتم صدا از پایین میاد و باورم نکردن ! سری بعدترشم بهشون گفتم دیدم دزد می خواست بپره از دیوار تو خونه بازم باور نکردن : ( در کل حرف یه بچه دو ساله رو نباید باور کرد! بچه س دیگه !!!!!!!!!!!!!!!

× میرم خط ثابتمو فعال کنم : ( شماره ی نو ... زندگی نو و از این حرفا

× یه چیزی هم می خوام پست کنم که ببینم میرسه یا نه ! سیستم پست ایران مزخرفه ! یه بار دوستم برای خواهرش از آلمان عطر می فرسته ، دوستم بازش می کنه می بینه فقط یه جعبه ی خالی عطر توشه ! میره پست و شکایت می کنهبهش میگن خانوم می خواسته شوخی کنه باهات !!! الکی جعبه عطر فرستاده :))) !!! هرچی میگفت آقا خواهرم فرستاده!!! شوخی چیه میگفت نه دیگه! از اون ور پیگیر شدن که دیدن بسته عطر با وزن 1 کیلو مثلاً ارسال شده ! بعد از تهران به رشت شده 100 گرم :)))! من با دوستم بودم این اتفاق افتاد وگرنه شاید باور نمی کردم اصلاً :))












میر داماد !


شب هایی هست که با بی قراری سر می شود ... احساس می کنم یک بخشی از من گمشده یک بخشی از روحم کنارم نیست ...


یک بخشی از روحم در میردامادِ تهران مانده ... یک بخش دیگر جایی در زنجان ... و بخشِ آخر که نمی دانم کجاست ... 


یک مگهانِ دور از پدر ، دور از خواهر ، یک مگهانِ خوشحال نیست ... 


این روزها ، اگر گذارتان به خیابان میرداماد و آن طرف ها افتاد سلامم را به آقای پدر برسانید که دور است و دلتنگ ...  


دل تنگی یک طرف ، وظایفِ پدر در خانه هیچ کدام در نبودش به درستی انجام نمی شود ! 


صبح ها از 6 صبح چای به راه نیست ! صبح ها صدای نمازش بیدارم نمی کند ! شب ها وظیفه ی چک کردنِ همه ی اتفاقاتِ روز را کسی انجام نمی دهد ! کسی من و برادرم را کوچولوهای خستگی در کن صدا نمی کند ...! شب ها کسی لحاف من را چک نمی کند که نکند خدای نکرده کنار رفته باشد ! شوفاژ را چک نمی کند که خاموش نشده باشد ! پنجره ی اتاقم را کیپ نمی کند و هیچ کس این کارها را نمی کند که من غری بزنم به جانش و بگویم بابا ! من از اتاق بی هوا بدم میاد ! پنجره م رو باز کن شوفاژم رو خاموش کن ! بذار تو هوای خوب بخوابم ! صبح ها کسی نیست به صبحانه نخوردن 4 نفر دیگر گیر بدهد ! خانوم ! صبحانه ت را کامل بخور ! دختر بزرگم تا وقتی صبحانه کامل و با آرامش نخوردی حق نداری به محل کارت بروی !کسی نیست برادرم را که هر روز تشویق به شیر خوردن کند ... و برادر با اکراه شیر کاکائویش را بخورد و بگوید بابا فردا شیرِ ساده می خورم ، قول می دهم و هیچ وقت آن فردا از راه نمی رسد که نمی رسد !

بابا که نیست صبح ها کسی نیست ماشینم را در پارکینگ سر و ته کُنَد که راحت باشم و وقتم برای از پارک در آوردن ماشین گرفته نشود ...


همه ی اینها یک طرف ، وقتی بابا نیست ... عشق هم نیست ........... 

پدر و خواهرِ عزیزم ، سخت دلتنگتانم و هی بغض می کنم و هی ... 

اینهایی که خیلی با احساسند و خواهرشان ، برادرشان می گذارد و می رود یک جای دور...چطور طاقت می آورند آن همه حجم دل تنگی را ؟ چطور نفس می کشند ؟

+ شب یکشنبه خواهر دیر وقت از تهران رسید ، دیروز وقتی مهمان خانه ی سارا بودم رفت و یک خداحافظی اس ام اسی برایم فرستاد و گفت زود بر می گردم . جمعه کنار هم خواهیم بود مگی ! خوشحال باش ...

+ راستی شما می دانید آن بخش سوم از روحم را کجا جا گذاشته ام ؟

راستین! رمز 4رقمی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.