مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

میر داماد !


شب هایی هست که با بی قراری سر می شود ... احساس می کنم یک بخشی از من گمشده یک بخشی از روحم کنارم نیست ...


یک بخشی از روحم در میردامادِ تهران مانده ... یک بخش دیگر جایی در زنجان ... و بخشِ آخر که نمی دانم کجاست ... 


یک مگهانِ دور از پدر ، دور از خواهر ، یک مگهانِ خوشحال نیست ... 


این روزها ، اگر گذارتان به خیابان میرداماد و آن طرف ها افتاد سلامم را به آقای پدر برسانید که دور است و دلتنگ ...  


دل تنگی یک طرف ، وظایفِ پدر در خانه هیچ کدام در نبودش به درستی انجام نمی شود ! 


صبح ها از 6 صبح چای به راه نیست ! صبح ها صدای نمازش بیدارم نمی کند ! شب ها وظیفه ی چک کردنِ همه ی اتفاقاتِ روز را کسی انجام نمی دهد ! کسی من و برادرم را کوچولوهای خستگی در کن صدا نمی کند ...! شب ها کسی لحاف من را چک نمی کند که نکند خدای نکرده کنار رفته باشد ! شوفاژ را چک نمی کند که خاموش نشده باشد ! پنجره ی اتاقم را کیپ نمی کند و هیچ کس این کارها را نمی کند که من غری بزنم به جانش و بگویم بابا ! من از اتاق بی هوا بدم میاد ! پنجره م رو باز کن شوفاژم رو خاموش کن ! بذار تو هوای خوب بخوابم ! صبح ها کسی نیست به صبحانه نخوردن 4 نفر دیگر گیر بدهد ! خانوم ! صبحانه ت را کامل بخور ! دختر بزرگم تا وقتی صبحانه کامل و با آرامش نخوردی حق نداری به محل کارت بروی !کسی نیست برادرم را که هر روز تشویق به شیر خوردن کند ... و برادر با اکراه شیر کاکائویش را بخورد و بگوید بابا فردا شیرِ ساده می خورم ، قول می دهم و هیچ وقت آن فردا از راه نمی رسد که نمی رسد !

بابا که نیست صبح ها کسی نیست ماشینم را در پارکینگ سر و ته کُنَد که راحت باشم و وقتم برای از پارک در آوردن ماشین گرفته نشود ...


همه ی اینها یک طرف ، وقتی بابا نیست ... عشق هم نیست ........... 

پدر و خواهرِ عزیزم ، سخت دلتنگتانم و هی بغض می کنم و هی ... 

اینهایی که خیلی با احساسند و خواهرشان ، برادرشان می گذارد و می رود یک جای دور...چطور طاقت می آورند آن همه حجم دل تنگی را ؟ چطور نفس می کشند ؟

+ شب یکشنبه خواهر دیر وقت از تهران رسید ، دیروز وقتی مهمان خانه ی سارا بودم رفت و یک خداحافظی اس ام اسی برایم فرستاد و گفت زود بر می گردم . جمعه کنار هم خواهیم بود مگی ! خوشحال باش ...

+ راستی شما می دانید آن بخش سوم از روحم را کجا جا گذاشته ام ؟

نظرات 4 + ارسال نظر
asmani 1393/10/12 ساعت 14:30 http://asmani1111.blogsky.com/

پس این چند روز که نبودم همسایه پدر تو میرداماد بودم لطفا این صحنه رو تصور بفرمائید: سلام آقای ر مگی بانو سلام رسوندند پدر: من: فررررراارررررر امیدوارم بهم نرسه

به به ! تهرون بودی برادر ؟
جالب می شد اتفاقاً بگین این سری آدرس شرکت و بدم برین مستقیم پیششون ! اگه سورپرایزی چیزی هم خواستین بکنین ما رو بدین بابا میاره برام رشت:-)))
فرار نداره ! بابام عمرا دنبالت کنه:-)))))

مریم 1393/10/09 ساعت 19:13 http://marmaraneh.blogfa.com

انشالا هرکجا هستند، سالم و سرحال باشند، گاهی این دوریها ارزش و قیمت داشته هامون را نشون میده.

دقیقاً مریم دقیقا بهش اعتقاااد دارم !
ناراحت کننده س این حرف اما همیشه فکر می کنم واقعاً دوس دارم این دوری های گاه گاه رو !
ترجیح میدم اگه یه روزی قصد کردم مزدوج شم با کسی مزدوج شم که گاهی کوتاه ها ! ماموریت بره و من خیلییی مشتاق شم برای دوباره دیدنش:-"

اف 1393/10/09 ساعت 11:31 http://darhamnevesht.blogsky.com

خدا حفظشون کنه و جمعتون همیشه جمع باشه عزیزم


فک کنم پیش نیمه ای که هنوز پیداش نکردی باشه
ایشالا زودتر پیدا می شه


زودتر نه ! به وقتش الان بداخلاقم هنوز

سیمای 1393/10/09 ساعت 10:45

چه خوبه که همچین احساسی داری نسبت به خانوادت
امیدوارم همیشه کنار هم شاد و سلامت باشین
دل تنگ نباش عزیز خب کارشونه دیگه باید برن نمیشه که نرن!!!
اون تیکه آخرم نکنه پیش او! هست؟؟!!!!!!

: ) قبول دارم کارشونه و این دوری ها خیلی هم شیرینه گاهی ...
خدا رو چه دیدی شاید یه روزی منم به شهر دیگه مهاجرت کردم مثلاً : )

نه عزیزم پیشِ کسی هست که باید در آینده باشه و نمی دونم کیه اصلاً ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد