مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

چشمامو می بندم، به اتفاقایی که تو این یک سال اخیر افتاده نگاه کردم. به دوستی ها، به دل شکستنها، به آدمایی که بی دلیل دوستم داشتن تو این وبلاگ... به آدمایی که بی دلیل و با دلیل ازم متنفر بودن

مدتهاست با خودم فکر می کنم باید شنید، باید کنار مردم بود و دید. باید نظرشون رو دونست حتی باید توهین شنید... ولی انگار ناخواسته دل شکستم، ناخواسته مردم رو به حسادت دعوت کردم و ... و... و... 


+ کامنتدونی بسته ست، چون باید تصمیم جدی و قاطعی بگیرم. 

+ تصمیم سختیه، اینکه می دونی خیلیها رو با نوشته هات ناراحت کردی و می کنی، اینکه عاشق وبلاگتی و نمی تونی بذاری بری... یا باید بری و یا بمونی بنویسی و بدونی که آزارشون میدی. انتخاب سختیه بخدا خیلی سخته برای من... 


جت اسکی

گفت دختر داییم گفته سوار جت اسکی شو و من تا چند لحظه دیگه هیچی نشنیدم، به جت اسکی فکر کردم به افتادنش توی آب... به اون روز، به اون حرفها


+ امروز روز شیرینی بود. انزلی و هوای شرجی و مسافرا


قدر را قدر بدانیم.

التماس دعا و دیگر هیچ :) 


+ آرزوی امسال من زمین تا آسمون با آرزوی سال گذشته م فرق داره. 



خونگی یعنی چیزی که من نیستم و اون هست.

امروز کاربرد جدیدی از واژه ی خونگی رو یاد گرفتم. چقدر پر کاربرده این واژه ی خونگی و من نمی دونستم، با تشکر از دوست عزیزم




...

Davazdah rooz 

+ neveshtehaye fingilish ra doost daram dobare

از نوستالژیهای زنده...

یادش داده بودم وقتای بی قراری بره حموم و غسل صبر کنه. 


+ میرم دوش بگیرم. 


برای خودم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خبر مهم

گیسو به باد دادم. 


+ امضا مگی مو کوتاه


آخرش همانی می شود که آرزویش را داشتیم:)

مهمان دارم، یک مهمان سید که نیامده دلم را با خودش برده ،خدایا به برکت حضورش دلم را روشن کن...مهمانم در هتل و من در خانه کنار هم خواهیم بود. هیجان انگیز است، چقدر دوست داشتم هیجاناتم را شرح دهم، حیف که بعضی احساسات در قالب واژه ها نمی گنجند. چالش جالبیست برایم، یک بار تمام این اتفاقات را دوره کرده بودم پیشتر، در تصورم مهمانم کس دیگری بود... حالا واقعی شدن این اتفاق دارد قند در دلم آب می کند، می توانم یک بار دیگر صحنه های دوست داشتنیم را به شکل واقعی ببینم. حالا دیگر رویا نیست...

یکی دو ماه پیش بود که از خدا خواسته بودم یک اتفاق ساده را، یک آرزوی کوچک بعد از افتادن مژه ام، همان لحظه که برادرک نگاهش را ازم دزدید و مگی مگی گویان از من خواست تا حدس بزنم مژه از کدام چشمم افتاده؟ حدسم درست از آب در آمد، خنده ام گرفت. گفتم پسر آرزویم برآورده شدنی نیست، اما خیالی نیست ما امیدواریم، پرسید آرزویت چه بوده و گفتم یک آرزوی کودکانه که خیلی یواشکیست. حالا خدا آرزویم را برآورده کرده... البته در قالبی دیگر:) خدای من مهربان است، به قول چاووشی که می خواند "حلوای قند است" اصلا

 

ادامه مطلب ...

تو آرزوهاتو یادت میره، دوستات نه...

تیری که اینجوری شروع می شه...

به هیچ عنوان انتظار دریافت هیچ بسته ای رو نداشتم. ولی آقای پست چی اینو تحویل کسی داده بود، بعد دو روز رسید به دستم(!) 

نمی تونم بگم چه حس و حالی داشت باز کردنش، اولین نشونه کتابم رو تو برام خریدی جانا، من یادم رفت که شروع کنم و کلکسیونم رو جمع کنم، ولی تو یادت بود... و این اتفاق و این شروع تابستونی رو به فال نیک می گیرم. 

آرزو می کنم خدا آرزوهای ریز و درشتت رو همین قدر غیر منتظره مستجاب کنه عارفه ی عزیزم، از راه دور می بوسمت.

@روزنامه چی  (متاسفانه نمی تونم لینک بذارم، وبلاگ دخترک روزنامه نگارم رو بخونید^-^)

:|

اینجور موقع ها خدا نشسته آرزو بر آورده می کنه، آرایشگر خودم آمریکاست. آرایشگاهی که همیشه سرش خلوته و کارشم خوبه، فقط بیخودی گرون می گیره  گفت نیستم امروز و فردا، اون یکی آرایشگاه گفت ساعت 9.5 شب بیا... درست وقت افطار

اینه که من دست زیر چونه نشستم و به برآورده شدن آرزوم فکر می کنم. فک کنم بد دعا کردم، خب خدا جونم ببین، من نمی خواستم جلوی آرایشگاه رفتنم گرفته شه که، توسط چه کسیش برام مهم بود، خب؟ آم... :( آیکون آه کشیدن و خجالت کشیدن...


برای خودم: وقتی اومدم پستم رو بخونم از نو، متوجه شدم ساعتی که تو عنوان نوشتم تمام رقم هاش ربط به دلتنگی پستم داره، ساعت، دقیقه و ثانیه... کاملا اتفاقی بوده... کاملا