مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

مادربزرگ های آرزو به دل مانده

بعد از انصراف بنده از بافتن چل تیکه ی قلاب بافی! به دلیل اصرار های مامانی مبنی بر اینکه دو نفره باشه و انکار های من که من یه نفرم پس یه نفره باشه این روزها هی مادربزرگهای گرام حماسه آفرینی می کنند. که در ذیل به یک مورد اشاره می کنم.


یه تاپ نیم تنه خریدم  برا باشگاه که بر حسب اتفاق به نظر خودم خیلی خفن و خوب بود تو تنم.وقتی پوشیدمش پرواز کنان رفتم از پله ها پایین و به مادرم که سمت راست خونه نشسته بود اشاره کردم که لباسمو تو تنم ببینه. چون دایی، بابا و برادر پشت به پله ها نشسته بودن و در حال تماشای تلویزیون بودن پایین نرفتم دیگه، رو همون پله ها یواشکی خودمو به مامان نشون دادم و با نگاهش تایید کرد که خوبه خوشگله، در کسری از ثانیه چشم مامانی به من افتاد و هنوز لب به مبارکه نگشوده بود که کتاب دعاش رو گذاشت کنار و ضرب گرفت رو میز، مبارک مبارک گویان فریاد الهی خونه ی آقات اینو بپوشی سر داد و همه آقایان منزل رو با چشمای گرد و گشاد متوجه من کرد، آقایان چند لحظه ای به من خیره شدن و آب دهن قورت دادن و برگشتن سرشونو به تماشای تلویزیون گرم کردن، مدل اینکه ما چیزی ندیدیم.

حالا مورد هیجان انگیز ماجرا دایی بود که تا چشمش خورد بهم پرسید مگی داری میری بیرون؟! 

نمی دونم تیپم به انسانهای بیرون رونده می خورد؟ هول کرد که همچو سوالی پرسید یا چی؟ فقط می دونم که آدم با نیم تنه بیرون نمیره:|

حالا ایناش هیچی، مادربزرگ گرامی آخه فازت چیه؟ نیم تنه ورزشی بپوشم براش ورزش کنم ذوق کنه؟! بعدم خونه ی آقات؟ این واژه ی آقا منو یاد رهبر میندازه!!! نه، آخه لباس ورزشی رو نگه دارم که بعدن های دور بپوشم براش؟ خدایا بیا منو بخور من آماده ام... اه 


+ مامانی و مادرجون خیلی حساس بودن خواهرمو زودتر از من شوور بدن، دیدن موفق نمیشن... دست از سر اوشون برداشتن و منو آماده ی تاهل می کنن! منم که هرگز قاعده ی اول خواهرم بعدا من رو زیر پا نمیذارم، خلاصه طفلیها آرزو به دل می مونن آخرشم


+ یه چیز جالب بگم، آیا می دانید مامان بزرگ های من خاله و خواهر زاده ان؟! و اینهمه صمیمیت و تفاهم بینشون بی دلیل نیست. دیده شده ساعت ها نشستن درباره ی آرزوی بزرگشون با هم حرف زدن، یکی از اون آرزوهای بزرگشون اینه نوه هاشون با شوهر برن خونشون بخوابن:| | | | | 

یعنی منم پیر شم از این آرزوهای خفن خواهم داشت؟(ایش غلیظ) حتی یکیشون رو تختی نو و تشک نو خریده برای آن روز میمون و مبارک که به نظر می رسه هیچ وقت از راه نرسه... :-" 

لازم به ذکر است خونه ی مامانی طبقه ی بالای خونه ی ماست. خونه ی مادرجون هم یه کوچه بالاتره، بعد ما چرا باید بریم خونه ی اینا بخوابیم وقتی خونه ی خودمون هست:|¿ با این آرزوهاشون...


آروم ندارم، یه نشونه می خوام واسه قلبم

تجربه ثابت کرده همیشه دنیا یه چیزایی  واسم داره، ینی همچین میذاره تو کاسه م که خودمم بمونم تو کارش... 

اگر ترم آخری بخاطر پایان نامه انصراف بدم خیلی  زشته، نه؟! 


+ وای چقدر از اساتیدمون متنفرم من اصلا... 

+ دانشگاه آزاد رشت چرت و پرت ترین دانشگاه تاریخ بشریت است. کجا برم اینو ثبتش کنم؟!

من پوست پرتقال را خیلی خوب می کنم!

من از تمام کارهای عالم فقط یک میوه پوست کندن را خوب بلدم، که از شانس خوبم پدرم نیز عاشق این کار است و هیچ وقت اجازه نمی دهد برایش میوه پوست بکنم/بگیرم. 

یک چیزی بگویم، از بدترین اتفاقات روزگار می تواند این باشد که روزی عاشق کسی بشوی که دلش بخواهد میوه هایش را خودش پوست بکند. 


+ هوس پرتقالم را دم صبحی با دهان روزه کجا بگذارم :(؟ 

از واقعه به حدید... از رازهای دلم...

برای من تو این صفحه یک راز نهفته ست. یک راز شیرین که با دیدن این صفحه یادش میفتم. اگر روزی به آرزوم رسیدم ازش خواهم نوشت و از ربطش به این صفحه و ... 

اگر روزی به صفحه 537 قرآن جان رسیدین، یاد دخترک پرتقالی وبلاگستان بیفتید. البته که احتمالا هرگز یادم نمیفتین، ولی اگر افتادین بدونین خیلی خوبین و من خیلی دوستون دارم. اه

اگه رفته اید لانیا پیده پنیر بخورید. اه :|

الکی مثلا ما غذا نذری خوردیم و داریم می ریم واسه مراسم احیا...

+ التماس دعا نگم دیگه، نه؟ :(

مثه بچگیا که همیشه دستام سمت بابا بالا بود و می گفتم بغل...بغل

یه نشونه می خوام واسه قلبم... 



+ :)

+ خدایا، بغل؟

آغاز تابستانمان را اینگونه گذراندیم.

خب، حالا دارم سعی می کنم با اینجا آشتی کنم. یه چیزی رو می خوام بهتون بگم، آویزه ی گوشتون کنید لطفا :دی 

در انتخاب آدمهای مجازی دور و برتون دقت کنید، یعنی قرار نیست هر کسی که تو دنیای مجازی بامزه ست در دنیای حقیقی هم باشه، ولی یک سری فاکتورها هست که نشون این فرد می تونه انتخاب درستی برای برقراری ارتباط باشه یا خیر... 

بگذریم که بنده ی حقیر اصولا شخصیت زننده ای داشتم برای دوستانی که الان خیلی نزدیک بهم هستند. شاید بهسا و اون دوست شماره ی یک(!) که در تهران مهمونشون بودن روشون نشده این رو بگن، اما چوپان جای همشون بارها و بارها گفته که شخصیت مجازیم رو چقدر دوست نداشته و سر یه جریانی فقط پیشنهاد آشنایی داده بهم... بگذریم که بعد اون دوست شدیم، هونصد بار بیرون رفتیم با هم و هونصد و ده بار خیابون های رشت، تهران و مشهد رو حتی تا نیمه شب متر کردیم. بارها مسجد رفتیم و زیارت، حتی 99درصد سینماهای سال 94مون رو با هم رفتیم. می بینید؟ یه آدم مجازی که هیچ از من خوشش نمی اومد تو دنیای واقعی تونست بسیار نزدیکم شه. 

اینا رو گفتم که بگم شما نمی تونید از روی شخصیت وبلاگی کسی دقیقا تشخیص بدید فرد مناسبی برای دوستی هست یا نه؟ ولی میشه بفهمید که آیا ارزش برقراری ارتباط داره براتون؟ 

انتخاب آدمهای مجازی مساله ی مهمیه، چون من تا شب قبل از رفتنم به شیراز ابدا فکر نمی کردم بهسای عزیز رو ببینم، حقیقتا خیلی هم مایل نبودم چون با خانواده بودم و فکر می کردم چطور به خونواده بگم من اینجا دوستی دارم و می خوام برم ببینمش؟ خب راه حل داشت البته، ما بهسا رو وارد روابط خونوادگی کردیم. می بینید چقدر مهمه انتخاب؟ ممکنه شما مجبور شید کسی رو با خانواده آشنا کنید، خصوصا اگه یکی مثل مگهان باشید و قصد داشته باشید دوستا و خونواده رو کنار هم داشته باشید:دی

مهمونی که چند روز پیش در هتل کادوس(!) اقامت داشت و دو روز اول منم همش در لابی هتل رویت می شدم و اصلا دل نداشتم ازش دل بکنم، خواننده ی یواشکی و بی وبلاگی هستن که من در عجبم از انتخاب ویژه ای ایشان برای برقراری ارتباط با خودم، خب ایشون خواننده ی خیلیها هستن و به نظرم میشد با خیلی های بهتر:)) ارتباط برقرار کنن و هیچ وقت دعوتم نکنن که مهمونشون باشم تو شهرشون و بعدشم که میان شهرم بهم نگن اصلا :دی 

این از این، یعنی بنده کلا در عجبم از چوپان و بهسا و سپیده مشهدی و این دوست گرام(!) که از چی این وبلاگ فکر کردن با من قرار بذارن آخه؟! :-" 

ایش... خودم بودم با همچو شخصیتی(مگی) ارتباط برقرار نمی کردم:دی اینو کاملا جدی میگم. هیچ از مگی خوشم نمیاد، تازه بابالنگ دراز هم انسان عجیبیست که بعد خوندن اینجا قصد کرد برام نامه بنویسه... 

این دوست شماره ی یک که من در تهران مهمونشون بودم، و این هفته ایشون اینجا تشریف داشتن، باز با خونواده ی بنده مواجه شدن و بانی خیر بودن که ما بریم و اولین دریای تابستونی 95مون رو ببینیم، جاتون خالی با خواهر و برادر و دوست هرهر کنان رفتیم سمت انزلی و غیبت آقایون رو کردیم و خیلی خوب بود، هیچ وقت یادم نمیره خاطره ش رو، وقتی می رفتیم سوار قایق موتوری شیم از این جلیقه نارنجیا داد بهمون آقاهه و ما شور گذاشتیم که آیا بپوشیم آیا نپوشیم؟ دوستم گفت تو سفر جنوبشون قایقرانه بهشون گفته ببینید بپوشید یا نپوشید فرقی نمی کنه، چون درهرحال اینجا کسی نیست که اگه غرق شید بیاد نجاتتون بده:))) تازه دریای ما نهنگم داره... 

خلاصه با سلام و صلوات جلیقه های زشت رو با ناامیدی تنمون کردیم و دیگه باورمون شده بود که اگر افتادیم تو آب تمومه و فاتحه مون رو بخونیم. ولی باور کنید احتمال غرق شدن بنده بود،اون هم نه بخاطر برگشتن قایق با همچو چیزی که دلیل معمول غرق شدنه، اینجا باید عرض کنم که بنده از شاپرک به غایت می ترسم، سوسک منو تا حد مرگ سکته میده، شاپرک 1درجه از اون کمتر، گفته شده شاپرکها سمت آدمایی میرن که ازشون می دونن ازشون میترسن و منم بهش ایمان دارم، بارها بهم ثابت شده تو جمع 30نفری فقط روی من میشینن:((( 

تو قایق که نشسته بودیم و آقاهه می رفت سمت یه جا کنار اسکله که با همون جلیقه های نارنجی مذکور عکس یادگاری بندازیم:دی اصرار داشت اون سمت میریم که عکس بگیرید.

یهو متوجه وجود یک شاپرک روی ساق پام شدم و شانس باهام یار بود که قایقران، خواهر و برادرم قبل از من دیدنش و من وقتی دیدم که از رو پام پریده بود. خدا شاهده اگر اطرافیان به آرامش دعوتم نمی کردن من الان اینجا نبودم، چقدر دوست داشتم قایقرانه نبود و دقایقی طولانی در دریای کاسپین جیغ و واویلا و آه و ناله راه مینداختم بعد از دیدن شاپرک(شما بخونید دیو! اندازه ی دیو بود خدا گواهه) ولی چون من خیلی موجود سنگینی هستم این کارو نکردم، الان که یادم اومد باز قلبم فشرده شد، بمیرم برای خودم... خلاصه کنار اسکله نگه داشت و یه کم عکس انداختیم که از بین شونصدتا عکس 2 3 تاش درست درمون شد، یعنی هر 4تامون چشم بازیم، البته من که عین پلیسای امنیتی عینک خرمگسی به چشممه و فقط یک لب بی رنگ و بی آرایش ازم توی عکسا معلومه، ولی سه نفر دیگه چشم بازن:دی از عکسای دو نفره ی من و دوست جان همه خراب شد جز یکی که دوستم با لبخند به دوربین نگاه کرده و من مشغول صحبت هستم و همزمان نگاهم به ساعتمه و دارم با تلاش تو دستم می چرخونمش که صفحه ش جای درستی قرار بگیره... این عکس محبوبمه که خب خیلی ابلهانه شبیه خودمه

این بود انشای من از آغاز تابستان خود را چگونه گذراندید. ایشالا پایانشم خوب باشه و اینا :دی 

مثل سلام و علیک عابرها توی خیابون

کامنتی که یکجور آرومی اومد و تو دلم نشست. خیلی دوست داشتم این کامنت رو، خیلی...حقیقت اینجاست که چیزی انرژی منو کم نکرده، فقط انرژیم رو می برم جایی جز اینجا، چون نگرانم مردم دلشون بخواد. چون بهم گفتن مواظب نوشته هات باش...

چون گفتن مردم دلشون می خواد، تو زیاد دوست داری مردم دلشون می خواد، تو پول داری و مردم دلشون می خواد... خلاصه دستم بسته شده برای نوشتن از روزانه هام


دروغ گناهه گل من :دی

گفته بودم خاطرات خیلی خوب تو ذهنم ثبت میشن،البته خاطرات خوب بیشتر... خاطرات بد انگار از ذهنم خیییلی زود پاک میشن.

ولی امروز یهو یاد 29 آگوست افتادم، فهمیدم من خیلی دروغگوی خری هستم، چون هیچ وقت یادم نرفت اون روز تو چه حرفی بهم زدی... با تمام قلبم ازت بدم اومد. بگذریم که خودم صد هزار باربدترشو بهت گفتم، ولی در کل ازت ناراحت شدم و از اون روز از تمام 29های ماه های میلادی بدم اومد. 



هوس می کنیم...

حدود نیم ساعت پیش یه عکس از یه بچه برام فرستادن، از همون لحظه تا الان دارم قربون دماغ گردش، چشمای درشت معصومش، هیکل کشیده و قد بلندش میرم.


بمیرم من برات آخه که خوردنی ترین موجود زنده ی دنیایی و حیف که من روزه م... 


دوستها ما رو بهتر از خودمون می بینن گاهی...

حرف از تولد شد، گفت تو وبلاگ شما تولد خیلی مساله ی مهم و پر رنگیه... من تا حالا بهش فکرم نکرده بودم، اصلا فکر نمی کردم اینطور باشه ولی وقتی فکر کردم دیدم بله تولد اتفاق مهمیه تو خونه ی ما. 


+ حقیقت امر اینه که برای من واقعا مهم نیست تولد بگیرن، نگیرن! فقط مهم شنیدن تبریک واقعی از چند نفر اول زندگیمه... همین

+ دوست خوب است، دوست شما را به خودتان می شناساند.