یه قانون نا نوشته ای هست که میگه هر روز ماشینتو ببری کارواش و حالی بهش بدی ، خدام یه حالی بهت میده و بارون می فرسته برات !
همون قانون نانوشته میگه اگه یه روز حالت خوش باشه و بخوای یه حالی به خودت بدی و بشینی ناخوناتو با دقت تمام لاک بزنی ، مامانت یه حالی بهت میده و تو رو با کلی ظرف نشسته تنها می ذاره !
بگذریم که رنگ لاک اون انگشت اشاره بسیار نامربوط به بقیه بود و می خواستم رنگشو عوض کنم . نشون به اون نشون که یه تیکه ریز از لاک اون ناخن آسیب ندید:| :دی
و یکی از ناخن های مصدوم از نمای نزدیک :|
وقتی به اینجاش رسیدم ، رفتم تو فکر ...
هرگز دلم نخواست پسر می بودم ، دختر بودنم رو عمیقا دوس دارم و البته دختر داشتن رو ... اما اینم بی راهم نمی گه ها ...
چهار صبح چهارم سال نو و چهار ...
میگه مگهان تو باید یه دختر کوچولو داشته باشی !
گرچه پسر دار بودن بیشتر بهت میاد ... اما حیف این انگشترات نیست ؟باید دختری باشه که اینا رو دستش کنی و ذوقشو کنی !
حس می کنم این انگشترا مال یه دختر کوچولوعه که مگی یک سالی هست از قالبش خارج شده ... به دستام نگاه می کنم و حس می کنم بی راهم نمیگه ها ...
صبح با شادی خاصی بیدار شدم ، شاین بانو خونه رو تمیز می کنه چمدون با حجم زیادی از لباس های شسته و نو با در باز جلوی چشممه ، این یعنی باید دخترونگی به خرج بدم و به جون اتاقکم بیفتم ...
من لباس های نو رو وارد کمدم می کنم ، کشو پره از لباس های تا شده ، یکی یکی در میارم تا ببینم میشه از خیر هیچ کدومشون گذشت ؟ نه... جواب منفیه و من به همه ی اینایی که دارم حس دارم. 3 4 تا لباس استفاده نشده دارم ، شلوارک خواهرم که سایزش نبود و اصلا نیازی به پرو نبود . لباس خواب هایی که مامان نون دوست عزیزم برام از اون ورا آورده ، اون یکی لباس تور توری صورتی که نمی دونم دقیقا فلانی چی با خودش فکر کرد که برام خریدش ... و اون یکی که دختر عمه ی مامانم برام از دبی آورده !درشون میارم از کشو ، جاسازیشون می کنم تو ساک بالای کمد و این معنیش اینه که اون لباسا رو نمی خوام حالا حالاها ببینم .
کار اتاقم تموم میشه ، میرم تو تراس و به گل های کوچولوی حیاطمون نگاه می کنم . مامان میاد و بغلم می کنه ... روز دختره مگهان ... ازش یه اس ام اس بلند قشنگ دارم . تو این روزا همیشه ناهارمون رو با دعا طبخ می کنه ... بالا سر گاز می مونه و قرآن می خونه ... و شدیدا معتقده به غذاهای نذری کوچولوش...
به سفارش مامانم منم کیک هامو با بسم الله درست می کنم ، من فکر نمی کنم طعم غذا با صلوات و قرآن عوض میشه... ولی فکر می کنم انرژی مثبت و تمام دعاها و درودهای خوبش به کیکم اضافه میشه ... اصلا واسه همینه که غذاها تو خونه ی ما یه جور دیگه خوشمزه ن ... :)
اگه دوست داشتید امتحان کنید شمام ... :)
+ دو هفته فرصت دارم کمی آشپزی مامانانه یاد بگیرم . دخترونگی هام روز به روز بیشتر از دیروز میشه ؛)
+ تقریبا بیش از پیش وبلاگ می خونم ولی کامنت نمی ذارم. شرمنده...
خدای من ، خدای همین دونه دونه های انگوره ... قطعا صدامو می شنوه ... قطعا به زندگیم نظم میده ، اگه بخوام ... اگه بخواد ...
+ ارومیه ، انگور های بهشتی ... شیرین ترین انگورهای عمرم بود.
اینجا درست جلوی خونه ای که هستیم یه ایستگاه سلامتی هست که توش دوچرخه گذاشته شده ! دلم داره در میاد که برم و باهاش دور بزنم ...
راستی این هم عکسی از آرمان شهر من!!! جایی که بشه با دوچرخه ایمن تردد کرد . اینجا مشهده !همون جا که هی طفلی مشدی ها از اعلم الهدی می نالن ، یه چیز خوبی هم داره شهرشون لطفا بهش بنازن:دی (لغو کنسرت ها تو شهر مشهد از شاهکارهای بزرگ اوشون بوده!!!)
صبح پاشدم مامانم یه صبحونه ی خیلی مشتی آماده کرده بودم. یه جور پنکیک که توش مغز داشت ، گردو ، شکر قهوه ای و دارچین! اصلا نمی تونم بگم این چه معجوووونی شده بود . شیره ی زعفرونی همبراش درست کرده بود. یادم باشه یه روزی ازدواج کردم از اینا درست کنم :)))
دیگه صبحونه رو زدم و گفت برا راهمون کیک درست کن مگی! بدو بدو رفتم یه کم میوه و هویج و هله هوله خریدم برای راه...
تو میوه فروشی که بودم یه لحظه ذهنم رفت به دو سال پیش یا یه سال پیش حتی... که به ندرت پیش می اومد دستی به کیک پزی ببرم ، جارو کردن خونه تنها کاری بود که هفته ای یه بارش با من بود . حالا مگهان امساله میوه جمع می کنه ، عاشق بازار تره باره! میوه ها رو که می بینه زنده میشه ... بادمجون خوب رو از بد تشخیص میده. خیلی خوب بادمجون سرخ میکنه. سالادهاشو خیلی ها دوس دارن ... و مگی امساله با پارساله کلی فاصله بینشونه...از مگی 94 خیلی راضی ترم. آرامشم بیشتره و در عین حال خیلی هیجان دارم و کلی کار و بار هست که رو دوش منه :)
میوه جمع کردم برای راه و با سرعت برگشتم خونه... هویجا رو شستم و مواد کیک رو آماده کردم. باز رفتم تو فکر ، که ای کاااش یکی بود که کمکم می کرد. خب ، یکی از نادر زمان هایی که دلم می خواد پارتنر آقا داشته باشم وقتاییه که آشپزی می کنم. دوست دارم کیک پختن و باقلوا پختن دو نفره رو ...
بگذریم. مگهان 24 ساله اونقدر بچه ست که اگه ازدواج کنه یکی از دلیل هاش همین آشپزی دو نفره ست! غذا خوردن دو نفره ست! چقدر بده که من 24 ساله انقدر بچه ام ...
همه منتظرن ، من اینجا دارم آپ می کنم به بهونه ی ریختن آهنگ تو گوشیم :)
اینم یه عکس از مواد پیش از مخلوط شدن ...
زودتر از بقیه میرسم. سردرد. با نگاهی درگیر دوبینی و مات، حاصل دو روز بیخوابی. بعد فکر میکنم چرا زیر پیراهنم تیشرتِ سفید پوشیدهام هوای به این گرمی. کنار ورودی محتشم از تاکسی پیاده میشوم و از دکهی سر پارک آبمعدنی میخرم. محتشم شلوغ است. صدای اسپیکرهای دورتادور پارک بلند، تازه اینجاست که یادم میافتد سرم درد میکند. یک فستیوالی برقرار است و مجری دقیقه به دقیقه غرفهها را معرفی میکند. آفتاب هرجایی که گیر آورده خودش را پهن کرده. گوشیام را به سختی از جیب شلوار جینام در میآورم و مینویسم: «کی میرسی؟» بعدش یادم میافتد دو نفرند. هفت، هشت نخ سیگار بیشتر توی پاکت نمانده. فکر میکنم: این سیگار را امروز صبح خریدم. چقدر زیاد شده مصرفم... بیهوا یاد سریال The Strainمیافتم و ربطش میدهم به سرطان سینه. گوشیام دینگی زنگ میخورد: «میتوانید از محتشم لذت ببرید. ما احتمالا با تاخیر میرسیم.» نمیدانم چرا دوست دارم خودم یک اموشن لبخند بگذارم ته اساماساش. یعنی کلا به این آدم نمیآید اخم، و هرچیز منفی دیگری. اما گرم است هوا. تاخیر! میخواهم بنویسم: «من فقط میتوانم نیم ساعت محتشم را تحمل کنم. تازه حالا که شلوغ است، نیم ساعت هم زیاد است.» بعدش فکر میکنم میشود چرخی توی پارک زد. گوشهای نشست و سیگار کشید. و درهرحال اگر این دونفر نبودند، حالا گوشهی اتاقم احتمالا خوابیده بودم و یا توی یک فاز عجیب تنهایی. میشود کسی را برای حس خوبی که درونت ایجاد میکند ستایش کرد، اما نکوهش آدمهایی که ندیدهای، کاری عجیب و غریبست، نه؟
پیادهروی حاشیهی محتشم را تا انتها قدم میزنم. بعدش میروم سمت غرفههای رنگوارنگی که چشمم میبیند و نمیبیندشان. اصلا نمیدانم موضوعشان چیست. تمام صندلیها پر است. گوشهی جدول مینشینم. بعد فکرم میرود به روزها قبل. ماهها قبل. متاسفانه محتشم خیلی شبیه پارک لاله است، و نوستالژی برای آدمهای مازوخیست یک چیزیست شبیه اعتیاد به تیک تیک سوزن دستگاه تتو.
روی جدول مینشینم و کولهپشتیام را پرت میکنم گوشهی پایم. سه سیگار پشت هم میکشم. دو نفر از دوستانم زنگ میزنند. نگاه میکنم به اسم و شمارهشان. فکر میکنم چرا هنوز شمارهام توی گوشی بعضیها هست، و خلاصه ته نمیکشد موجودیتت؟ همانطور نگاه میکنم تا زنگها تمام شوند. بعدش اساماساش را میبینم: «رسیدیم.» پا میشوم. پاهایم گرفته. انگار دارم خودم را دنبال خودم میکشم و وزنم چند برابر شده. کنار ورودی پارک سرم گیج میرود، و همینطور لنگر میاندازم تا آنطرف سازمان آب. دلم میخواهد جایی پیدا کنم و آب بپاشم روی صورتم. اگر راه داشت توی سرم هم خالیاش میکردم. روبروی کافه رشت میایستم و سیگار میکشم. بعدش عرض خیابان را طی میکنم و میروم داخل.
وقتی با دو نفر قرارداری که هیچکدامشان را نمیشناسی. یعنی نمیدانی کدام یکی مخاطب خاصات بوده این چند روز، و تمام لطف بازیاش به این ناشناس بودنش است، مجبوری جملههایت را با دوم شخص جمع آغاز کنی، و این هم سخت است و عجیب، هم متفاوت و جالب.
این اولین باریست که میروم کافه رشت. کلا کافههای این شهر را غیر یکی دو مورد، نمیشناسم. محیطاش آرام است. به الوارهای روی سقف حس خوبی پیدا میکنم. همه چیزش دنج است. خلوت. آرام. باید اعتراف کنم همان اول شناختمات. نه برای آن دلیلی که بعدش وقتی پرسیدی/پرسیدید، گفتم. نه برای اینکه انگشتهای کشیده و بلندی داری. نه چون یکجورهایی میدانم رنگ مورد علاقهات سرمهایست. اما نگاهت با آدم حرف میزند. بیشتر از تمام جملههایی که خیلی محکم و مصمم ادا میکنی و انحنای کلمات کامل توی صدایت پیداست. اینجا میخواهم از اسامی مستعار استفاده کنم. (البته مگهان تاکید داشت که از اسامی مستعارتر! استفاده کنم. ولی زیر بار نرفتم. میگویم: یعنی مثلا چوپان را بنویسم آدریانا و مگهان را کایرا نایتلی! میخندد!) چوپان آرام است. این آرامش احتمالا یک ژن ناشناختهست توی سلولهای خوناش. نگاهش، صدایش، حرفهایش، نحوهای که وارد خاطرات میشود، و بعدش شروع میکند به تعریف چیزهایی که میشود دورِ یک میز، که آدمهایش اولین باریست که همدیگر را ملاقات میکنند، ازشان گفت.
میگویم: «قرارمان ساعت هفت بود.» حالا هفت و نیم است. دلم میخواهد بگویم راحت نیستم با آدمهایی که آنتایم نیستند. اما بعدش یاد میثم میافتم، و اینکه خودم هیچوقت توی زندگیام آنتایم نبودهام، و تازه برای هیچ چیز هم از قبل برنامهریزی نکردهام و یلخی وارد شدهام توی همهچیزِ این زندگی.
محیط کافه زرد است. بوی داستانهای کارور را میدهد. یا شاید بشود نمونهاش را تویخورشید همچنان میدمد همینگوی پیدا کرد. یکبار گفته بودم، خلاصه نمونهی هر کافهای توی جشن بیزمان همینگوی وجود دارد. حالا اما ذهنم آرام نیست. وگرنه خیلی دلم میخواهد یکی از ماجراهای پل استر را برایشان تعریف کنم. ماجرای قرصهای نانی که رویاش کره مالیده شده، و وقتهایی که میرفت مینشست توی کافهای، و به بهانهی تاخیر دوستش، خودش را با نانهای کرهای آنجا سیر میکرد، و توی آخرین روز که گند قضیهی در آمد، به بیستوپنج قرص نان هم رسیده بود. اما یادم نمیآید توی کدام کتاباش بود. شاید خاطرات زمستان، یا دست به دهان، و تازه فکر نمیکنم برایشان جالب باشد این حرفها.
بحث پخش میشود میپاشد روی میز. کافیمن که منو را میآورد، درست روبروی چوپان، بیجهت چشم میاندازم روی فهرستاش، هرچند قبلش میدانم من همیشه یا چای سفارش میدهم یا نسکافه بدون شیر. این عادتهای مسخره و قدیمی را، بعد کمکم دوستانم از بر میشوند و کسی دیگر از من نمیپرسد چه میخوری؟ یا خیلی راحت: «بدون شیر باشد دیگر؟» اما چوپان و مگهان، اولینباریست که من را میبینند. ما شاید بارها از کنار هم گذشته باشیم. توی خیابانهای محتشم چرخ زده باشیم. سنگفرشی که آنها رویاش پای گذاشتهاند، شاید درست همانی باشد که یکربع بعدش، من و میثم از آن مسیر گذشته باشیم. چیزهاییست که من را به فکر فرو میبرد. اینکه اولین بار کسی را میبینی، و میدانی بیستوهفت سال گذشته، او هم توی این شهر بوده، توی دنیایی به این کوچکی، اما این فقط اولین باریست که همدیگر را دیدهاید. اما آیا واقعا اولینبار است؟ یعنی نشده بین ردیف قفسههای شهرکتاب، بارها به هم برخورد کرده باشید؟ یا جایی روی خط عابر، منتظر قرمز شدن چراغ ایستاده باشید؟ همزمان از یک دکه سیگار و آدامس خریده باشید؟
هیچکدامشان هیچ شباهتی به پیشفرض ذهنیام ندارند. توی اولین نگاه فکر میکنی سالهاست همدیگر را میشناسند. جملههای هم را تمام میکنند. گوشه چشم به خاطراتی دارند که تو نمیدانی. حرفهایشان نوستالژیهای ناپیدایی دارد. ناپیدا برای نفر سوم. گاهی حتا حرف هم نمیزنند با هم. توی همان چند دقیقهی اول میفهمی با چه تیپ آدمهایی طرف هستی. نمیتوانی با دیالکتیک جویس و کارور با آنها حرف بزنی. باید ظاهری محترم به خودت بگیری. کلماتت را دقیق انتخاب کنی. مگهان، ذهناش روی تمام کلمات دقیق میشود، هر دویشان آمادهاند با کلماتت بازی کنند. باید یکی دو ثانیه قبل حرفت، دقیق روی کلماتش فکر کنی، نمیشود حرفی زد و بعد پساش گرفت. درست مثل همان وقتی، که گفتم: «از کجا میدانی من همان اول نفهمیدم، مگهان کدامتان است؟» و چند دقیقهی بعدش مگهان گفت: «تو همین حالا گفتی همان اول فهمیدی، اما من فکر میکنم کاملا گیج شدی!» گفتم: «من نگفتم همان اول فهمید...» نگذاشت حرفم تمام شود: «چرا همین حالا گفتی.» و با انگشتهایش اشاره کرد به چوپان: «نگفت؟» طوریکه خودم افتادم توی شک. بعد یکدفعه یادم آمد: «نه! من نگفتم همان اول فهمیدم! گفتم، از کجا میدانی همان اول حدس نزدم کدامتان کدامید! این دو تا خیلی با هم فرق میکند.»
میگویم: «من توی زندگیام دختر چوپان ندیدهام.» چوپان دارد توضیح میدهد چرا هستند و چوپانهای نصف فلان موقعیت جغرافیایی که حالا هیچ توی خاطرم نیست همه زناند، و من فقط به این فکر میکنم: که یعنی تابهحال چوپانِ زن ندیدهام؟ یا همینطوری یلخی یک چیزی انداختهام؟ تصاویری، از دخترانی که به درخت تکیه دادهاند و کلی گوسفند دوروبرشان است. اصلا چرا یک آدمی باید اسم خودش را بگذارد چوپان؟ بعد حس میکنم شدیدا به یک اسم مستعار نیازمندم. چیزی مثل "فرانسیس" تویIronweed مثلا...
سعی میکنم از نگاه به بیرون کافه خودداری کنم، به خیابانِ خاکستری، که فوتونهای نورش یکی یکی جمع میشود تا روز به انتهایش برسد. میدانم خیابانها معمولا حس خوبی روی من نمیگذارند. حتا اگر خیابانی باشد که اولین بار از آن رد میشوم، میتواند کلی خاطرهی مُرده را توی ذهنم تداعی کند. مدتها، از چنین روزی، که کسی را برای اولین بار ملاقات میکنم گذشته، چیزی حدود یکسال. حالا دارم به خاطراتِعلیرضا قربانی گوش میدهم. حالا که اینها را مینویسم. این یک توضیح حشو بود نه؟ همان اولیاش زمانِ حال را میفهماند و جدایش میکرد از کل این خاطره. حالا همینطور کلمات حشو ردیف میشوند. داشتم میگفتم، بیرون کافه، خیابان و درختهایش، تداعی کشاورز بود و کافههای آن دوروبَر، و حس میکردم آدمهایی که با من دورِ یک میز نشستهاند زیادی خوباَند. حداقلش با من، و خیلی صمیمی برخورد میکنند، و دلم نمیخواست هالههای زیبای دور نگاهشان را، موازی کنم با کلی خاطرهی مُرده و آدمهایی که پشت سر گذاشته شده.
چای با لیمو، نبات، چای سبز، کیک شکلاتی، میز ما پُر میشود با دو کیفِ زنانه و یک کولهپشتیِ مندرس و کهنه که سالهاست با من است. از همین واژهی "کولهپشتی"، چیزی تداعی میشود توی ذهنم، روزی در کافهای دوروبرِ گیشا، میخواهم با اشتیاق برایشان تعریف کنم. اما نه. من امروز خیلی از حرفهایم را نصفه قطع میکنم. نمیخواهم امروز را پیوند دهم به هیچ چیزِ خاصی. من با چوپان و مگهان قرار دارم. دو آدم جدید. دو پرسوناژ خاص. لطیف. آرام. همین. و فقط باید با همینها باشم و ذهنم معطوف به دایرهی میز و خودمان. نه هیچ آدمِ دیگری. این دوتا مثل دو خواهر دوقلواَند که یک سری خصوصیات کوچکِ مشترک با هم دارند و یک دنیا اختلاف سلیقه. یکی عقاید یک دلقک را دوست دارد. دیگری متنفر است. یکی میگوید اپرای شناور کتاب خوبی بوده. آن یکی نکشیده حتا تا یک سوماش جلو رود. چوپان میگوید: «آدمهایی که خودکشی میکنند، اصلا ضعیف نیستند و هرکسی توی برههای از زندگیاش میتواند به این مرز برسد.» مگهان نظر دیگری دارد. من با چوپان موافقام. اما سعی میکنم نظرم را توی هیچ زمینهی خاصی بیان نکنم. من یک ناظر بیصدا هستم، که لطف دو دوست نصیباش شده، و آمده تا روزهایش را از یک نواختی درآورد. بعد سه ماه، این دونفر تنها آدمهای خاصی هستند که میبینم. غیر از بارها تکرار مازوخیستی کلی چهرههای کهنه و مُرده توی ذهنم برای سه ماه، توی زندانی به وسعت مغزم، و فضایی اندازهی چهاردیواری اتاقم.
مثل همهی لحظههای دیگری که دوست داری زمان همینطور کش بیاید، خیلی زود همه چیز تمام میشود. میز یکبار دیگر پُر میشود و ماگها خالی. وقتی میخواهیم وسایلمان را از روی میز جمع کنیم، میفهمیم میهمانِ مگهان بودهایم. میگوید: «شما فعلا مهمانی توی شهرِ ما...»
آسمان تاریک است و خیابان شلوغ. فکر میکنم: چقدر آدم زیاد شده. بیرونِ در، مثل سه ضلع یک مثلث میایستیم توی پیادهرو. تعارفات همیشگی شروع میشود و هماهنگی برای دیدارهای بعدی. لحظههای طولانیِ ایرانیِ خداحافظی، و بعدش هرکداممان به یک مسیر میرویم. برگشتنی، وقتی روبروی ورودی محتشم منتظر تاکسی هستم تا بروم سبزهمیدان پیش رفیقام میثم (و بعدش یکی از رانندهها میگوید لاکانی را بستهاند –راست و دروغاش باخودش- و مجبورم تا سر ضیابری با تاکسی بروم و باقیاش را پیاده) حس میکنم به یک چنین دیداری نیاز داشتم تا کمی روحیهام بهتر شود، و به این نتیجه میرسم، دلم میخواهد باز هم ببینمشان...
صابخونه ای که عاشق کوزه و کتابه ! کتاب دوست بودن اصلا خاص و عجیب نیست. اما کوزه دوست بودن چرا ... چند تا کوزه تو جاهای مختلف این حیاط باشه خوبه :) ؟
+ عکس حذف گردید. با تشکر از منتقد گرامی.
و مامان جانم که هیچ جا دست خالی نمیره اینا رو برای خانومای جمع خریده بود . البته آقایون جمع هم بی نصیب نموندن و دعوت شدن به رشت و یه رستوران خوب یا باغچه مهمون مامان خانومم ؛)
+ پسرها نصف شبی دلشون هیجان می خواست. می خواستم بپرم تو آب بیان نجاتم بدن هیجانشون ساخته شه که دیدیم اسلام دستامون رو بسته ؛) پسرا ناجیان غریق و مدال دارای شنا هستن ! بعله :دی
+ گفتم که مامانم اینا ماه دیگه میرن و یه ماهی نیستن و خونه در اختیار من ،خواهر و برادرمه ! بی هیچ بزرگتری :)) حالا دیشب هرررچی می شد میگفتم به میزبان می گفتم بذارید مامان اینا برن بعد بیاید پیش ما خوش بگذرونیم !!! فامیلا هم میگفتن مگی خلاف سنگینت دعوت فامیل به خونتونه هااا ... :))
+ من دیروز یه موجود عجیب ژله ای دیدم تو آب های دریای خزر که پسرا برام گفتن چیه و هرچی تلاش کردن برام بگیرن یکیشونو پیدا نشد. یه موجود ژله ای که برق میزد تو آب و رنگشم آبی بود. خیلییی عجیب و خوش رنگ بود لعنتی ...
+ دیروز بحث این بود که مگهان انزلی چی ها رو دوس داره!!! باید اینجا شوهرش بدیم ، یه شوهر خیلی خفن و همه چی تموووم ... :| خب من دیگه حرفی ندارم . در نهایت مطمینشون کردم اون موجود لایق همه چی تموم!!! نمی تونه انزلی چی باشه :)) اصلا حالا حالاها عمرا پیدا بشه ؛) بس که من خوبم و همه چی تموم ... !!!
مگی عزیزم بهتره امشب بیای پیش بابا* بخوابی !
+ چرا دادا جانم ؟!
آخه ممکنه شب خواب ترسناک ببینی ، در هرحال امشب من مرد خونه ام !!! باید ازت محافظت کنم !
+ مکالمه ی من و برادرک 13 ساله ...
+ بابا : خودش رو میگه ... وقتایی که می خواد دلبری کنه میگه مگی دختر کوچولومه !!!
+ بابا جانکم مجبور شد باز بره و با 4 ساعت تاخیر به مقصد رسیده و خیلی دلش گرفته که نرفتیم باهاش ، متاسفانه نمیشد .