مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

من و خورشید برای دوست داشتنت بیدار می شویم، هر صبح!

صبحت به خیر خورشید

وقتی که می دمیدی

ماه مرا ندیدی؟

دستتونو بدین به من، بیاین بریم تو اتاق مگی...

فکر می کنم فقط خواجه حافظ شیرازی و سوپری محلمون نمیدونن که نامبرده! عاشق خواب  و هرگونه لباس و بالش و ملزومات مرتبط با خوابه، امسال هیچ لباسی، تاکید و تکرار می کنم هیچ گونه لباسی برای عیدم نخریدم و آخرین پوشیدنی خریداری شده مربوط میشد به تابستون... اگر فکر می کنید از خرید لباس برای تخت و تجهیزات خوابانه م گذشته م سخت در اشتباهید، چون تو تکاپوی خونه تکونی رفتم و از رو به روی کوچمون برای تختم لباس خریدم، به مامان گفته بودم برام تجهیزات خوابانه از سفر بیاره که آورد و متاسفانه به دبل بودن تختش دقت نکرده بود و اومد تو هتل زنگ زد که دو نفره خریدم مگی! ببخشید واقعا ولی بقیه قشنگ نبودن اصلا که برم عوض کنم و یه نفره بگیرم. صورتی ملایم ملایم هستن اوشون و امسال برخلاف هرسال تیره ترین رنگ ممکن رو برای ملافه، رو بالشی، رو تشکی، کاور لحاف انتخاب کردم. خیلی هم از انتخابم راضیم، گرچه مادربزرگم معتقده رنگش سنگینه و به درد تخت دو نفره می خوره:||| (اگر روشنم بود میگفت این مدل ترکیب رنگ شاد رو تخت دو نفره خودشو نشون میده!)ایشون در مجموع اعتقاد دارن که دختر 25 ساله ای که مجرده خودشو باید بریزه دور و فقط چیزای دو نفره بخره بذاره کنار برای روز مبادا... مبادایی که اصلا شاید نباشه!!! نه که خواستگار نباشه ها دوستان، ولی خب دیگه... (لطفا دعای ازدواجی برام می کنید تو دلتون باشه و نه تو کامنتها، سپاسمندم^-^)

+ نمی تونم بگم چقدر خواب راحتی دارم رو لحاف و تشک و ... تازه،تااازه، تصمیم داشتم برای عیدم لباس خواب نو هم بخرم که نشد دیگه! تازه می خوام برم یه دست لباس نوی تابستونی دیگه هم براش بخرم، بس که مطمینم از ادامه ی تجردم، آررره...


و این هم پشت لحافم و رو تشکی که ست هم هستن.

در آرزوی فروردینی که دل و دینم را ببرد...

صبح شده و آفتاب از لا به لای کتابهای کتابخونه م گذشته و به صورتم می تابه، من روی تختم و با خودم فکر می کنم هر کدوم از بچه ها الان کجان، در سفر و یا در حضر به قول "او"، به کتابی که هنوز موفق به شروعش نشدم، به کارهای نیمه تموم، کش و قوسی به بدنم میدم و شروع می کنم به مرتب کردن اتاقم و جا دادن هدیه هام و شروع می کنم به شمردن عیدیهام، با خودم فکر می کنم یعنی هیچ کس اندازه ی من اینقدرشرمنده میشه از گرفتن عیدی؟ با خودم فکر می کنم چه راهی وجود داره برای فرار از گرفتن عیدی... و خب از اونجایی که کسی از پول بدش نمیاد مثل آقای چرخنگ تو کارتون باب اسفنجی میشینم و پولهامو می شمرم. 

باز فکر می کنم، از این همه اتلاف وقت شاکی میشم، بیشتر فکر می کنم، چرا اینقدر شبیهش شدم؟ چرا اینقدر نوشته هامون روی هم تاثیر میذاره؟

"او" همیشه شاکی و متاسفه برای خودش که به کارهاش نرسیده و عمدتا کارهای علمی هستن اون کارها... بگذریم که مدتی استرس درس رو بهم میداد، ولی حالا دارم تاثیر مثبتش رو به وضوح میبینم و خیلی با برنامه تر درسامو پیش میبرم و اگه نبرم از خودم شاکی و ناراضیم... بهش فکر می کنم، ممکنه با شلوارک و دم پایی(لا) انگشتی! کنار ساحل قدم بزنه؟! همیشه بهش میگم بهش نمیاد خیلی چیزها، مثلا بهش گفته بودم عاشق بودن بهش نمیاد، یا بهش گفته بودم بهش نمیاد که بیاد و تبریک ولنتاین بگه و چقدر هم به من نمیاد که یه روزی هدیه ی ولنتاین به کسی بدم و اون گفته بود اتفاقا به ما همه کار میاد و همه کار، ما هم عین همه ی آدمهای دیگه ایم، همه کارهایی که از همه ی آدمها بر میاد، از ما هم بر میاد... 

من امروز از دیدن آفتاب انرژی گرفتم و حال دلم خوشه، شماهام خوب باشید، خب؟! 


+ از پنجره اتاقم میبینم که مهمونای تهرانی همسایه مون دارن بر میگردن خونه هاشون، دست تو کیفم می کنم و براشون صدقه کنار میذارم، نه فقط به نیت سلامتی اینها، برای همه ی مسافرهای شهرم، استانم، کشورم...

+ عنوان"فروردین" آرزوی منه، برای همه... که عاشق شن، عاشق پرنده های پشت پنجره ی اتاقشون، عاشق ماهی های توی تنگ خونه هاشون، عاشق نگاه های پدرشون، دستهای مادرشون، ایمان برادرشون، هنر خواهرشون و عاشق کتابهاشون، عاشق نامه هاشون و عاشق نامه هاشون و عاشق نامه هاشون...

بدون شرح

از دل همه را تکانده ام

.

.

.

.

.

الا تو!

روزمرگیم را پس بده رفیق...

سالهاست که فروردین یه کرمی برای ریختن داره، امسال با دید مثبت وارد سال جدید شدم، سرم رو به شیرینی پزی گرم کردم، فکر کردم خیلی خوب و خوش داره می گذره... که دیدم نه، فروردین ماهیست کذایی برای من، حداقل روزای تعطیلش اینطوره، اگر مادر و پدر آرومی دارید، اگر شرایط مالی نرمالی دارید، اگر در مجموع خانواده ی درست حسابی دارید از هر نظر، خیلی خوشحال نباشید، بالاخره یه عامل خارجی هست که گند بزنه به آرامشتون، پس درهرحال زندگی همین جدال ها و تنش ها و ناآرامیهاست...سعی نکنید باهاش بجنگید، فقط تحملش کنید، مشکلات حل شدنی نیستن وقتی شما توشون دست نداشتید، باید به انتظار معجزه بشینید که خب انتظار زیادیه اگر خدا بخواد برای تک تک بنده هاش معجزه کنه.


+ همین پریروز بود که تو نوت گوشیم نوشتم: "خدایا ممنونم برای این زندگی روزمره ی بی هیچ اتفاق خوشی، خدا هم پوزخندی در جواب تحویلم داد و گفت بگیر که از روزمرگی در بیای" 

+ خدایا ممنونم که حواست به دعاهای اشتباهم و حتی تشکرهای گاه گاه نیش دارم هست و این یعنی باید امید داشته باشم که دعاهای دیگه م رو هم می شنوی... بی هیچ نیش و کنایه ای ازت سخت ممنونم برای تک تک نعمتهات، برای تک تک دقایق دیشب و عشقی که از اهل فامیل گرفتم، برای اینکه شبها بی ترس می خوابم و برای خیلی چیزها که عادی شدن و نباید بشن، چرا که می تونستن نباشن و حالا هستن. میشد نگران نون شبم باشم، میشد بابا جای عمل چشمش عمل بدتر دیگه ای براش پیش بیاد... و خیلی میشدهای دیگه که باید سجده به جای آورد برای نشدنشون

مگی هستم، مورد مناسب ازدواجی!!!

اینقدر بدی از خودمون گفتیم و هی متاسف شدیم برای آن مفلوک مزدوج بشو با مگی، یه تعریفی هم بکنیم از خودمون و دل دوست داران آن حضرت مزدوج بشو! رو بالا بیاریم، مگی با تمام بدیهاش و با تمام شرایط زندگی نرمال رو به خوبش(از نظر رفاهی!) هم موجودیست نسبتا قانع و هم موجودیست بس سااازگار... شما بخونید کرگدن یا مودبانه تر بگم سیب زمینی

سازگار کا میگم ینی سازگارها، ابدا دنبال بحث نیستم، چون احساس می کنم آرامشم با بحث کردن به هم می خوره، به راحتی نرم میشم و کوتاه میام، اصلا از حرفای دور و برم برداشتهای بد نمی کنم-کمااینکه منظور بدی هم داشته طرف- و در نتیجه از این حیث میتونم یکی از بی دردسرترین دخترایی باشم که هر آدمی میتونه روش دست بذاره. 


+ گفتم نسبتا قانع، چون درهرحال من تو شرایط خیلی سخت دووم نمیارم، چرا که خب درک نکردم سختی های بزرگ رو

+ البته که اگر همسر خوبی بتونم باشم، دوست دختر مزخرفی هستم، ابدا نمیتونم معاشرت دور با آقایون داشته باشم، و در این دوران هیییچ انتظاری رو برآورده نخواهم کرد. درود بر تمام شماهایی که پارتنر دارید! خیلی صبورید، خیلی ها :دی

ما شمااالیم!


+ :-" آررره

+ من از اول عید تا حالا از فرط ذوق صدای جیر جیر نداده بودم، جیر جیر صدای ذوقمه، بله ذوق من صدای جیر جیر داره!(مثل جولیک!!!احساسات صدادار دارم منم!) ولی امروز از این رو که داریم میریم انزلی و فامیلای محبوبمو میبینم و کلی کادو میدم و کادو می گیرم صدای ذوقم بلند شده! 

+ بابالنگ دراز همین نزدیکیهاست:| 

گاهی باید صرفه جو باشیم...

من یک موجود ولخرج همه چیز را تنها برای خودش بخواه هستم، هیچ تمایلی برای تقسیم داشته هایم ندارم انگار... اما خوب می دانم که هنوز راهی برای صرفه جو شدنم هست، امیدم ناامید شدنی نیست به این راحتیها...

+http://meghan.blogsky.com/1394/02/27/post-746/%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D9%BE%D8%B1%D8%AA%D9%82%D8%A7%D9%84%DB%8C-

از طرف من همیشه ناتمام

هیچ کاری رو نصفه نیمه انجام ندید، یا شروعش نکنید یا تا تهش برید، حالا اون کار می خواد دوست داشتن کسی باشه یا حتی می خواد از بین بردن موهای زاید بخشی از بدن باشه یا هم مثلا یاد گرفتن یه حرفه باشه... تاکید می کنم یا شروع نکنید یا هر جوری که هست اون کارو تموم کنید.


از اینجا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه...

یادم باشه که هنوز سه روز از سال 95 نگذشته بود که برای 94م دلتنگ شدم، وقتی کتاب تازه م رو از کتابخونه بیرون کشیدم، وقتی پاک کن مدادی پرتقالیم* رو، آب نباتهای پرتقالیم رو روی میز کنار هم گذاشتم و شروع کردم به خوندن آهنگ پرتقال من، چشمهام تر شد و مجال عکس گرفتن نشد. بالاخره عکس گرفتم برای اینجا که بگم کتاب درخت پرتقال اولین کتابی هست که تو سال 95 شروعش کردم.

+ دلم برای پرتقالم عجیب تنگ شده... پرتقالم بهترین شنونده ی دنیاست، از آنها که هم گوشش با من است و هم حواسش و هم همیشه حرفهای خوب خوب برای گفتن دارد.

رضا یزدانی می خونه...

من، تو، خدا هر سه... 


+ دلم نوشتن می خواد، نوشتن برای پرتقالم... اما یک من خوددار همیشه جلودارمه...:(