مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

12ی که به در شد.

امسال طی یک اقدام انتخاری تصمیم گرفتیم جای 13، 12مون رو به در کنیم. این کارو کردیم و حاصل 12ی که به در شد، خوندن کتاب بود و خوردن و فکر کردن به حال! گذشته* و آینده... و حاصل 12 ی که به در شد، خیس شدن زیر بارون بود و یادآوری خاطرات بارونی... و حاصلش شد، برای دومین بار در عمرم نون زیر کباب خوردن

اگر گوشت و مرغ نمی خورید، اگر با اکراه و بی میلی کباب می خورید، اشتباه نکنید، نون زیر کباب رو امتحان کنید، مبادا 25 سال از عمرتون بگذره و یهو بفهمید چه چیزی! رو از دست دادید. آه... 

قلبم، چقدر خوشمزه بودی، نگرانم صنما، نگرانم که نون زیر کباب رو به پرتقالم بفروشم! دارم فکر می کنم لقب پرتقال رو ازش گرفته و لقب یاکریم رو هم ایضا... و لقب خوشمزه و چرب نون زیر کباب رو بهش بدم. 


+ امروز شکوفه های پرتقال روی شاخه ی درختمون رو بوسیدم. برای اولین بار در عمرم...

* حالا دیگه گذشته ی من محدود شده به یک ساله گذشته، هیچ خاطره ی خوب و بدی از گذشته ی دور ترم ندارم. ذهنم پاک پاک شده انگار و من مدیون خدامم برای این معجزه...

صندلی گرم! یا شاید کمی داغ!

هیچ وقت فکر نمی کردم کسی تو وبلاگم سوالی ازم داشته باشه، همیشه هم فکر می کردم خیلی بی مزه ست پست صندلی داغانه گذاشتن... اما حالا از سر کنجکاوی هم که شده دوست دارم سوالاتون رو بشنوم، در صورت امکان جواب میدم. شاید جواب ها رو خصوصی بدم و شاید هم نتونم جواب بدم، اما خیلی دوس دارم سوال هاتون رو بشنوم.

به دلیل عدم دسترسی به اینترنت پر سرعت، نمیتونم به کامنتهام جواب بدم، پیشاپیش از صبوری و همراهی همیشگیتون ممنونم و تمام قد می ایستم در برابر خوبیهاتون :) 


+ این صندلی شاید داغ نباشه، اما اقلا گرم که میتونه باشه، هوم؟

دختری با نیش باز و چشمهای خوشحال

هر خونواده ای نیاز به یه آدم الکی خوش داره، آدمی که شب تا صبح تلاش می کنه فصل رو وصل کنه، لبهای منحنی به پایین رو تبدیل به لبهای منحنی رو به بالا کنه... آدمی که حتی وقتی کلی درس انبار شده و کلی کار نکرده و کلی جاهای نرفته داره، بشینه تو خونه و تلاش کنه برای خوب کردن حال اطرافیانش... اگه همچو کسی تو خونواده تون دارید، لطفا جدی بگیریدش، لطفا بدونید اگر مدام می خنده، اگر ادای بچه ها رو در میاره، اگه با بچه ی کوچیک خونه بازی می کنه، با آدم بزرگ خونه میشینه ساعت ها و به درد دلهاش گوش میده و هیییچ درد دلی نمی کنه، دلیلش این نیست که دردی نداره... باور کنید یه دختر بیست و پنج ساله ی بیکار که هنوز پول تو جیبی می گیره، که اگه روزی باباش نباشه پشتش که خالی میشه هیچ، جیبشم خالی میشه، که هنوز از هیچ کجای این دنیا حس مفید بودن نگرفته خیلی درد داره، خیلی خیلی هم درد داره... بیاین گاهی آدمای همیشه خندون رو درک کنیم، بیاین باور کنیم گاهی اونا خیلی درداشون بیشتر از ماست و اگر صبح بخیرشون با شوق و ذوقه، اگر تو خونه مدام در حال پریدن و سر و صدا کردنن دلیل به خوب بودن حالشون نیست، دل مرده شون نکنیم، یه کاری نکنیم که وقتی خودشون صاحب زندگی میشن انرژی و حس و حالی برای همراهشون و بچه هاشون نداشته باشن. تو رو خدا بیایم این موجودات هرگز درک نشده رو درک کنیم، حتی برای یک بار... 


مامان برای مگی

دستای ظریفی داشتم، همیشه وقتی می رفتیم بیرون انگشت کوچیکش رو سفت می گرفتم به نمایندگی از کل دستش... می گرفتم؟ چرا دروغ بگم؟ هنوز هم وقتی با هم قدم می زنیم من انگشت کوچیکش رو می گیرم تو دستم، هرچند که حالا دستای من بزرگتر از دستای مامانه... 

+ ما سه تا هیچ کدوم جواب خوبیهای مامان و بابام نیستیم، هیچ کدوم اونقدری که باید خوب نیستیم، چی میشه که بعضی بچه ها از خونواده هاشون بهتر میشن؟ چرا ما نشدیم؟ همیشه احساس شرمندگی بدی پیشش دارم.

+ برای مامانهای بهشتی ساکن دنیا و ساکن خود خود بهشت دعا کنیم:) برای هر دو دسته زیاد دعا کنیم، اونا محتاج هدایامون نیستن.

 

ادامه مطلب ...

و خنده هایش مرا کند مدهوش...

آدمها خودشان را خوب می شناسند، مثلا فلانی روزی عاشق چهره ی پر جذبه ی کسی خواهد شد، یا کسی عاشق مردی ثروتمند خواهد شد که با گوشه چشمش برایش ساعت های آنچنانی و خانه ی این چنینی و چه و چه بخرد. اما من، روزی اگر عاشق شوم، عاشق خنده هایش می شوم، صدای خنده هایش را در گوشیم خواهم داشت و هزار هزار بار طنین صدای خنده ش را گوش خواهم کرد و از نو عاشق خواهم شد، خنده برایم اتفاق مهمیست انگار، دلبر است، دلم را سخت می برد. سخت... 

می شود یک جای دنیا که هم را دیدیم، ساعت ها برایم بخندی؟ اصلا می شود تا تمام دنیا برایم بخندی؟


+ بیا و ثابت کن آنی را که می خواستی ثابت کنی... زود است حالا، کمی دیر تر بیا :).....




برای آنکه نمی داند.

تو از تبار بهاری تو باز می گردی... :)


عطر خاطره...

یک آهنگ سرحالانه ی دیگه از علی زند و یه روز خوب دیگه و ... 

+ تمام دیروزم با تم این آهنگ گذشت :) 

+ عید دیدنی دیروز بهترین عید دیدنی تمام سال 95 بود!

+http://dl.nex1music.ir/1395/01/02/Ali%20Zand%20Vakili%20-%20Atre%20Khatereh.mp3

قبرستون

این قبرستونی که راستین توش خوابیده، یکی از دلباز ترین قبرستونایی هست که به عمرم دیدم:) همبازی و فامیلم شش فروردین 26ساله میشه...


+ این پست به عکس مزین خواهد گردید!!! به زودی... عکس اهل قبور

قبر هم بازی و فامیل عزیزم، که احتمالا کسی دیگه نشناسه، اما بگم که بشناسین، پدرشون فوتبالیست بودن... بسیار زیاد دوسشون داشتم.


سه چهار سال پیش عموی مادرم تماس گرفت و اجازه گرفت که سنگ قبر برادرش رو عوض کنه، سفارش کردن ساده باشه و اسم داشته باشه فقط... وقتی رفتیم با این صحنه مواجه شدیم، مهندس نادر ... :| 

برای خودم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و معجزه ی کلمات...

باز کردن نامه ها همیشه برایم حال خوشی داشت، نامه های دوستم از آلمان و حتی نامه های تبریک از برندی که لباسهایمان را ازش می خریم که تنها قصدشان تبلیغات شرکتشان است و وفادار نگه داشتن مشتریان که ما باشیم، حالا فکرش را کنید بخواهید نامه هایی را که حال و هوای عجیبی هم دارند باز کنید، یک وقتهایی تا بخواهم بازشان کنم قلبم در دهانم می زند... لبخندم به پهنای صورتم می شود و چشمهایم از ذوق فریاد می زند. کودکانه چشمهایم را می بندم و بعد از شکر کردن خدا شروع می کنم به خواندن... خواندن تک تک کلماتش حالم را خوش می کند، کلماتی که ذره ای رنگ و بوی عاشقانه ندارند. آخر چه کسی باورش می شود نامه هایی با محتوای غیر عاشقانه بتواند حال یک دختر را انقدر خوب کند؟

داشتم با خودم فکر می کردم ای کاش پرنده ی نامه رسان می رساندشان به دستم، فکر کن که چه حال خوش تری می داشت، نه؟ 


+ چیچینی صدا کردنش قبول، کر(ک با ضمه) جان گفتنهایش را کجای دلم بگذارم؟!

چیچینی را باید بشناسید گنجشک جنگلیمان را چیچینی می خوانیم، کر با ضمه هم به معنای دخترک است.پیش تر بلبلش بودم و حالا خیلی وقت است که چیچینی صدایم می کند، مثل مادربزرگم، چیچینی کنایه از ریز نقش بودن است. 

او قول داده است، به قولش وفا کند.

روی نوک پاهایم ایستاده ام، نه که دستم به کتابها نرسد، نه، دستهای بلندی دارم ... اما انگار دارم تمرین می کنم روی نوک پاها ایستادن را،روی نوک پاها ایستادن برای رسیدن به خواستنی ها را ... همانطور که ایستاده ام و دو عدد آلبوم " در شب گیسوان تو" را به قفسه ی سینه ام چسباندم، دستم می رود سمت کتاب "خوبی خدا" نفس عمیقی می کشم و کتاب را هم کنار آلبومها در آغوش می کشم.این کتاب را به دوستی دادم که بخواندش، پس نداده، می دانم پس خواهد داد، اما انگار دلم خواسته برای "کسی" بخرمش، برای همان کسی که گفته به احتمال زیاد یک روزی می خواندش برایم... با خودم فکر می کنم چرا کتاب خودم را ندهم بهش که برایم بخواند؟! مگر لازم است که تو هم"خوبی خدا" را داشته باشی؟

به آن روز فکر می کنم، که بهت گفته بودم در فکرم و تو پرسیده بودی چه فکری و گفته بودم در هیجانم و تو پرسیده بودی هیجان؟ ناشی از چیست این هیجان؟! و من گفته بودم منتظرم که صبح شود و پسر بعد از سالها، حسش را به دختر بگوید... و گفته بودم خوش بحال دختر و تو مثل همیشه با همان حالت جدی و مرموز گفته بودی "جالبه"! و اسم کتاب را پرسیده بودی و من بهت نگفته بودمش...

کتاب را از قفسه ی سینه به قفسه ی کتابخانه بر می گردانم و در دلم آرزو می کنم که یک روزی... و یکی از فروشنده ها می پرد وسط آرزویم و می پرسد آیا کمکی از من ساخته است؟خلوتتان را به هم زدم؟ با لبخند می فهمانمش که ناراحتم نکرده، می گویم 10 12 تا کتاب می خواهم برای هدیه، برای آدمهایی که نمی دانم سلیقه ی خواندنیشان را، می گوید کار سختیست انتخاب برای کسانی که نمیدانی اصلا کتاب می خوانند یا نه؟! 

چند کلمه ای با هم صحبت می کنیم و بالاخره کتابهای شعر "شاملو" و "سید علی صالحی" و چند کتاب رمان خارجی را با هم انتخاب می کنیم، آقای کتاب فروش نگاهی به من و نگاهی به کتابها می اندازد و می گوید کسی می خواندشان حالا؟ می خندم و می گویم شاید بخواند، نه؟ همین شایدش هم خوب است دیگر...

کارت ملی ها را بهش میدهم و تخفیف 20 درصدی را می گیرم و با خودم فکر می کنم یعنی امسال چند کتاب هدیه می گیرم؟ و امیدوارم که چند کتاب به کتابخانه ی کوچکم اضافه شود. و باز یادش میفتم که این همه کتاب خریدنم را دوست ندارد و همیشه یکجور عجیبی می پرسد پس کتابخانه ها را برای چه ساخته اند؟ و من همیشه بهش می گویم اینجا کتابخانه ی درست درمانی دور و برم نیست... درحالیکه میدانم هست...


+ حالا 8روز از فروردین گذشته و من فهمیدم هیچ کتابی به کتابخانه ام اضافه نمی شود، خدا را شکر که مادرم "سلاخ خانه" را برایم خرید.

+ می گوید قول نمی دهم، اما احتمالا این اتفاق خواهد افتاد و من دلم می خواهد مثل بچه های دو ساله شروع کنم به کوبیدن پا به زمین و جیغ جیغ کردن که باید باید باید قول بدهی، آخر شما چه میدانید که این بشر خوش قول ترین آدم تمام زندگی من است؟ آخر چه می دانید که از آنهاست که سرش برود قولش نمی رود... 

+ نظرات این پست را بستم، با احترام و تشکر از دوستانی که کامنت گذاشتند و کامنتهایشان پاک شد.

دغدغه امروزمونم اینه مثلا

یکی از بزرگترین مشکلات کارگاه آشپزی خواهر، نداشتن اینترنت پر سرعته که من رو به مرز جنون می رسونه، اینکه ساعت ها حین کار نتونم وبلاگ بخونم و نتونم کامنتهای وبلاگم رو جواب بدم حوصله م رو سر می بره...

معلومه الان تنها تنها تو کارگاهم؟