سر شلوغى تا این حد که پشت چراغ قرمز کامنت تایید کنى... :دی
+ آقا من عجیب روزاى شلوغمو مفید می بینم!
روز ٥م اینجورى شروع شد که من به خودم گفتم از اول تیر فکر مىکنم با اندک پولاى باقى مونده از پس اندازم چیکار کنم!
و خیلى زود هم عملیش مى کنم
مى دونى؟ بستن کامنتدونى یعنى منتظر نبودن... منتظرِ هیچ کس نبودن...
من انتظار رو دوس دارم، اصلا به نظرم امید و انتظار کنار هم قشنگ ترین بخش هاى زندگى هستن.
لا به لاى کتاب خوندن به دوستى پی ام دادم و پیشنهادی دادم، وقتی نه شنیدم اشکم رو صورتم سر خورد.
امروز از سر صبح دارم عبادت مى کنم...
خواب بودم تا لنگ ظهر که خُب خودش بهترین عبادته:دی
پاشدم نماز ظهر رو با مامان رفتم مسجد محل خوندم و آخرش دیدم نماز قضاى یک روز رو مى خونه مسجدمون موندم براى اولین بار به عمرم همراهیشون کردم و باز برگشتم خونه ولو کتاب به دست دارم عبادت! مى کنم... (کتاب مى خونم و چرت میزنم:دی) جاتونم خالى
یه روزى هم بود که گوشى داغونم به سختى به اینترنت وصل میشد، یادمه یه شارژ ٥ تومنى خریده بودم، اگر اشتباه نکنم حوالى سال ٨٥ بود... وبلاگ مادر جوانى رو مى خوندم که ساکن ژاپن بودن و اسمشون بیتا بود، اسم پسرکشون رو به یاد ندارم، اسم باباش اما نادر بود به گمونم...
مى گفتم، یه شب وقتى گوشى به دست خوابم برد تا صبح همه ى شارژم تموم شده بود و من خیلى غصه خورده بودم براش... خیلى
ادامه مطلب ...