متنفر از بوى تزریقات...
+ تا صبح با پدر در بیمارستان...
همه قبل اومدن مهمون خونه و اتاقشون رو تمیز می کنن، من بعد رفتن مهمون...
یه روزى هم بود که من بى هویت و بی نشون وبلاگ مى نوشتم، اگه ازم می پرسیدن رشتى هستى؟! فکر مى کردم به راز بزرگ زندگیم دست یافتن و دممو میذاشتم رو کولمو وبلاگمو می بستم.
ادامه مطلب ...
عجیب اما واقعى...