مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا

اینقدر از این دخترای لوس و همیشه دلتنگ بدم میاد.

یعنی بهم نمیاد این رفتارا... ابدا نمیاد و حالم داره از این وضعیت دلتنگیم به هم می خوره:| آخه آدم اینقدر خز؟

تا بیکار میشم دلم تنگ میشه و می خوام از شدت دلتنگی سر به کوه و بیابون بذارم که البته چون کوه و بیابون دوره، سر به وبلاگ و دری وری نوشتن میذارم.



+ آیکون اه اه اه... از همون اه اه اه هایی که تو دوس داری

+ آره... و از همون آره گفتن هایی که من دوس دارم

دلم شیطنتهای کودکانه می خواد...

الان که موهام کوتاهه خیلی شبیه این عکسمم :دی

دوس داشتنی فراموش کار

بهش گفتم قراره منو ببری یه جایی یادت هست؟

گفت یادم هست که قرار بود ببرمت یه جایی ولی اونجا کجا بود رو نه!!!

خرید سهام یه جایی مثلا

دوستان شما اگه یه مبلغی پول داشتین، چی کارش می کردین که هم خرج نشه؟ هم پس انداز باشه و هم سود داشته باشه؟

به چرخه اقتصاد کشورم کمک کنه حتی همون یه ذره:دی


+ کسی تو خرید سهام میتونه کمکم کنه؟ چجوریاس اصلا؟!

+ لطفا اگر کسی میدونه بگه، اگر نه هم نیاید بگید ما نمی دونیم. سپاسمندم؛)

حاشا مکن دل را...

اینکه پرتقال قابلیت دیوونه کردن من رو داره بر همگان واضح و مبرهنه...

ساعت 4صبح از خواب پریده و دلم آب پرتقال طبیعی خواسته بود و قصد کردم اینجوری! آب پرتقال طبیعی داشته باشم. ضیق امکانات آدم رو هنرمند می کنه:|

من سالمم، طوریم نیست، فقط عاشق پرتقالم... همین.

دارم یاد می گیرم برای خودمم دعا کنم...

ای کاش قبل اینکه برم امام زاده باهات درباره ش صحبت کرده بودم...


+ دلم می خواد این بار تو هوای تاریک و شب برم، باورتون نمیشه اگه بگم یکی از حاجتامو یک روزه از امامزاده صالح گرفتم. ولی لازم بود بگم بهتون... اون هم من بی اعتقاد به دعا و اثراتش... 

+ میگه امامزاده صالح امامزاده عاشقهاست، راس میگه؟

+ ما که عاشق نیستیم، واسه خاطر دیگرون می پرسم...

+ کامنت ها تایید نشدن:( تاییدشون می کنم بالاخره

کنسرت بهمن ماه و ماهی - حجت اشرف زاده

کنسرت خوب بود، جای همگی خالی اینکه استاد پشت می کردن به ما ازشون عکس می گرفتم یعنی اینقدر مشکل دارم کسی بفهمه دارم بهش توجه می کنما، همینه که هرچقدرم بازیگرا و مشاهیر کشورم دور و برم باشن من نمی کنم یه کم نگاهشون کنم با دقت حتی:|چه برسه به گرفتن امضا و...

از خدا که پنهون نیست از خلق خدا چه پنهون، من تو عمرم این همه سلبریتی!  یکجا ندیده بودم...

مثلا جلومون که سید علی ضیا نشسته بود، این ور ترش علیرضا بدیع و پشتشون پرستو صالحی، این ور تر محمد رضا فروتن حتی، نیما کرمی مجری و شهرام حقیقت دوست مثلا، محمد علی بهمنی دوس داشتنی که تو سالن انتظار کنار خودمون ایستاده بود حتی، معلم اون طرف ترش، آقااا اصلا همه ی اینا یه طرف ضابطیان یه طرف... اصلا اون کله ی کچلش به جمع انرژی بخشیده بود حتی...


+ خیلی عیبه که من الهام پاوه نژاد و چند نفر دیگه رو از لیست سلبریتی های دیشب حذف کردم چون هیچ حسی بهشون نداشتم:|¿ چند نفر دیگه بودن که در مجموع حواسم نیست کیا بودن فقط میدونم اهمیتی که باید رو نداشتن:دی

باز مرا تا به کجا می کشی؟

5صبح باز خواب از سرم پرید...

دارم فکر می کنم چه حس جالبیه که دوستای تهرانیم از نزدیکیهام کم کم هفته ی کاریشون رو شروع می کنن، حس خوبی دارم به این نزدیکی به خیلی ها... 


+ دیروز چند جا رفتیم، یکیش امامزاده صالح بود، گرچه شلوغ و آلوده بود اون هم برای من رشتی خاک ندیده و خاک نخورده، اما حس خوبی داشتم. اینکه فکر می کردم یه روزی ممکنه خیلی هاتون اینجا بوده باشین...

امامزاده که بودم، واقعا مونده بودم دقیقا چه دعایی کنم و اینقدر فکر کردم به اینکه چه دعایی کنم، وقت تموم شد و زمان رفتن رسیده بود. وقتی بر میگشتم تند تند با فاصله از خونواده یه خانمی اومد و نمک گذاشت تو دستم... من رسم نمک نذر کردن و از دوست تهرانیم دیده بودم، اما تو رشت کمتر دیدم-حقیقتا ندیدم- کسی بسته های نمک نذری بده، و اینکه اون بین بدون اینکه قصد داشته باشم نذری بگیرم کسی بیاد و وسط جمعیت بذاردش تو دستم حس خوبی بهم داد. 

داشتیم از خیابونی رد می شدیم، رستورانی رو دیدم که کسی ازش حرف زده بود برام...

به بابا گفته بودم بابا من از پل کردستان اونی که روبروی پژوهشگاه علوم انسانیه حس خوبی می گیرم. اون وقت دیروز عصر قبل رفتن بیرون از هتل در حالیکه لیوان چای دستش بود و تو تراس ایستاده بود و تو فکر بود یهو بهم گفت مرمر می خوای تا اون ور بریم یه سر؟ سمت کردستان که بری رو اون پل؟ منم شوکه و سردرگم گفتم معلومه که نه! اونقدرا هم خوشم نمیاد بابا...

چطور یادش مونده بود اصلا؟



و همین سه تابلوی کوچک...

صبح قبل از 5 بیدار شدم، درست رو به روی این تابلو ها نشستم و تو خیالم براشون داستان ساختم.

فکر کنم بیشترین جذابیت اتاق این هتل همین سه عکس باشه...

+ امروز وقت صبحونه آقای مسول اومدن و های گرمی گفتن و بعدتر روم نامبر پلیز گفتن! منم به فارسی گفتم 202 و آقا خندید و گفت شبیه ایرانیا* نبودید آخه...


* 3مورد ایرانی بود همزمان با ما تو سالن صبحونه هر سه موها سفید کاهی و آرایش آنچنانی و ناخونهای کاشته شده و بینی های عملی... خب واقعا حق داشت من شبیه آمازونیا بودم اصلا:| خودمم واقفم بهش...

خوابمه:|

از این عکس خزا که بیشتر لوس بازی اینستاگرامیه ولی من وبلاگیشو به راه کردم اینجا:|

جا داشت خز تر کنم و عکس غذا مذا بذارم که خدا رو شکر از سرم افتاده این کارا :)))

اولین روز از ماه های 94ی...

1شهریور، 1مهر و حالا هم 1بهمنه و من تو این سه تا اولی ها، سه تا حس کاملا متفاوت رو به تهران تجربه می کنم.

اول شهریور یه احساس مرموزی داشتم که بیانش پیچیده ست، حس دلتنگی واسه مامان بابا و دلشوره هم باید ضمیمه ش کنم، حس بودن با دوستای وبلاگیم تو یک شهر گرچه دیدنشون میسر نبود، ماه مهر هم یه انتظار شیرینی داشتم که تهران این امکان رو برام فراهم کرده و تونستم اینجا دوست قدیمیم رو ببینم، بهم امکان بودن تو فضایی رو داده که همه از رشته ی دوست داشتنیم حرف می زنن و نه از رشته ای که در حال حاضر توش تحصیل می کنم. حسای خوب و مهربونی بود، گرچه تاسوعا بود و گرچه من مدام چشم به راه بودم و نمی دونم دقیقا چشم به راه چی و کی...

حالا اولین روز از ماه بهمنه، احساس دلتنگی هنوز چاشنیشه، دو دلی و کمی اضطراب رو نباید نادیده گرفت. حس خوب بودن با خانواده و بعد مدتها که قراره پدرمم تو کنسرت همراهیمون کنه و حس خوشی رو بهمون هدیه بده، تجربه های جدید، حالا دیگه به بابالنگ درازی که برام می نوشت و براش می نوشتم مثل قبل فکر نمی کنم. اون هست و منم هستم و قرار نیست این من هستم و اون هست کنار هم قرار بگیره، بلکه قراره همینقدر بدونیم که اون تو تهران نفس می کشه درحال حاضر و من هم...


+ از تفاوت های بزرگ مگهان هم اگر بخوام بگم، گوشیش دو روزه شارژش تموم نشده، همچنان 40درصد از شارژ باطری قدیمیم باقی مونده...

+ احساس می کنم خیلی بزرگتر شدم یهو، خیلی...

اینجا تهران...

اینجا دو تا نکته ی مثبت داره، اینترنتش خیلی خوب و عالیه!

تراس بزرگی هم داره که رو به حیاطه!


+ چقدر هوای تهران خوشگله با تمام کثیفیش :) عاشق هواهای خشکم من!