مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

فیلم های جورواجور در پرده ی سینما

پس از روزها برنامه یهو یهو جور شد که ببینیم همو !

کمر درد شدید داشتم و بی حال تو خونه بودم که یهو بر تنبلی غلبه کردم و گفتم بریم !رفتیم به تیر تاتر ولی سر از نمایشگاه پوسترها در آوردیم و بعدتر سینما ... 

تو سینما که نشستیم ، یه سری پسر بچه توجهمون رو جلب کردن که دوتا یکی یه دختر همراهشون بود! چند ساله ؟! فوووق فوقش 13 ساله :)) به چوپان گفتم اونا رو ببین !!! یاد بگیر ... !!!:)))))

پرسید تو که تو اون سن بودی از این کارا می کردی ؟گفتم نه!!! 13 ساله بودم نکردم ، 24 سالم شد نکردم و همیشه عیب بوده برام و از اون کارهای نوچ نوچ نوچ نوچ بوده که ما کجا و این کارای جلف و چیپ کجا؟؟؟!!!گفت مگی ولی 10 سال دیگه چی؟! دیگه فکر نکنم این چیزا برامون عیب باشه ! گفتم دختر ما به اون سن که برسیم میگیم واا ما تو نوجوونی و اول جوونی از این کارا نکردیم . اون وقت تو سی و چهارسالگی :)) ؟!عمرااااا" ... این کارا برامون عاره :))))) عااار همچنان نوچ نوچ نوچ نوووچ

خلاصه کنم در یک کلمه حسمون دیروز تماما این بود بعد از دیدن اون فنچ ها ... عررررررر

 خدایا شکر نوجوونی رو تر و تمیز از سر گذروندیم از این جوات بازی ها نداشتیم :دی جوونی رو هم خودت کمک کن دیگه :)) عاقبت به خیر شیم !!!:))

--- 

دیروز رسما در اقلیت بودیم ما ... فک کنم تنها حضار روزه دار خودمون بودیم . از اول ب بسم الله که فیلم شروع نشده بود تا تهش دوستان خوردن:دی نوش جونشون البته !!! :دی 

اون وقت یه آقایی اومد تنها و جلوی ما نشست ، تیپ پسر بسیجی، دانشجوی خط امام(بر تو درود ؛ بر تو سلام :دی!)  و این حرفها ... حقیقتا یه کمی هم حس کردم از جبهه مستقیم اومده به سینما ، تازه من و چوپان فکر کرده بودیم اینم با ما تو یه تیمه و روزه دااار :))) ! که نذاشت فکرمون به زبون جاری شه ،  پاپ کورنش رو باز کرد و شروع کرد به خوردن ، اون هم با چه وضعی؟! مشت مشت بر می داشت از بالا می ریخت تو حلقش و خیلی تصویر باحالی بود ، سوژه ی خنده مون شده بود:دی :)) نگران بودیم خفه شه ولی سالم موند :))) یکی دو بارم می خواستم برم براش آب بخرم طفلی خفه نشه حتی :دی

چوپان می گفت  مگی می خواد تمام تلاششو بکنه ،  که نکنه خدای نکرده یکی نبینه  داره می خوره:))

+ تو سالن که منتظر بودیم آقای چراغی !!! (از اون پلیسای سینما رو میگم دیگه:| اسمشون چیه خب؟!) اومد اصرار اصرااار که برید بوفه خرید کنید ،پسر رو به روییمون به طنز گفت هنوز که اذون نشده و هارهاررر با همراهش خندیدن ! اون وقت رفتیم داخل وسط فیلم  همون آقای چراغی! اومده بود داد می زد خواهرا برادرا خوردن تا قبل از اذان ممنوعه!!!:))) خب بنده خدا انقد اصرارت مال چی بود ؟هی برید بوفه خرید کنید و اینا :دی فیلمم قبل از اذان مغرب تموم شد تازه !!! انگار نگران خونمون بود که بی چیپس و پفک نمونیم :)))))


شکرگزار باشیم نه شکر گذار! ؛)

اتفاق خوب امروز می تونست این باشه که بعد از چند شب یه پیاده روی حسابی داشتم ، همراه پیاده رویم یه عالم فکرای خوب بود که مدتها ازش دور بودم . 

اوم ... خدایا چطو شکرت کنم برای همه  چیز ؟ 


+ انقدر چیزای خوب تو زندگی هست که وقت کم میارم برای شکرگزاری ... 

+ شکر گذار برای من یعنی شکر رو کنار گذاشتن ؛) 

+ پنج شنبه ، عید ، حضور آدمای خوب دور و برم .......

ساعت به وقت عاشقی ...

بابالنگ درازم میگه ، فقط باید زمانش برسه ...

این چند خط تقدیم به بابالنگ درازم که احتمالا اینجا را نمی خواند.

از متن کتاب دلتنگی های ساعت 7:35:24


"به هر حال من که خیلی به تو مدیونم . واقعیت اومدن تو باعث شد که زمان بگذره وگرنه من هنوز تو واقعیت رفتن فلانی و گم شدن کوچه ی چهل و دوم سردرگم بودم . حالا وقتشه که من واقعیت خودمو رقم بزنم . باید برگردم پیش اونایی که دوسشون دارم . من می رم ؛ اما نه به خاطر اینکه رفتنو دوست دارم ؛ به خاطر اینکه برگشتنو دوست دارم ... " 


اهداف معنوی


اونقدر زود ماه رمضون و روزهاش به آخر رسیدن که من فرصت نکردم خوب شم ، حتی یه قدم به بهتر بودن نزدیک شم ... 

نمی دونم ، شاید شدم . در خوش بینانه ترین حالت سه روز فرصت دارم که هدف هام رو روی کاغذ بیارم . مهم ترینش حجاب کاملتر هست که انگار اخیرا نادیده گرفتمش ... 


مکان جلوی آبمیوه فروشی !

جلوم پسر جوونی ایستاده ، خودمو می کشم سمتی که بتونم پوستر تیاتر رو ببینم . فکر می کنم بهتره فردا برم دو تا بلیت بخرم و دوستم رو دعوت کنم که همراهیم کنه . 

یهو میرم تو فکر... اگه الان دو سال پیش بود ، یا حتی یک سال پیش ، دلم می خواست اون یک نفر یه آقای جذاب باشه . چی شد که من انقدر بی آرزو شدم ؟ انقدر بی رویا ؟ انقدر خالی از حس ؟ 


+ همش سعی می کردم سرکوب کنم حس نیازم به هرگونه جنس مذکری رو ... و گویا موفق شدم . دیگه اصلا فکر نکنم دلم بخواد با کسی برای دیدن فیلمی ، نمایشی همراه شم. 

+ بی رویا بودن اصلا قشنگ نیست . کاش بتونم همون مگهان سابق بشم ، کاش باز رویای بودن کنار مردی رو تجربه کنم . 

+ بدتر از همه اینه که روزی آرزوی کسی بوده باشی و ... دیگه نباشی. حتی اگه به دلخواه خودت بوده باشه این تصمیم . انگار دوست داشته شدن رو به مراتب بیشتر از دوست داشتن ، دوست دارم . 

+ خدایا هوامو داشته باش که یادم بیاد رویاهامو ، حس های خوبمو ... 

پسورد همگانی

اصلا شما بیایید به من بگویید پسوردی که همه از بر باشندش چگونه پسوردی ست ؟ 

برای گوشیمان یه پترن باحال گذاشته بودیم مدت مدیدی که بسیار طول کشید تا همه ی اعضای خانواده و دوستان از برش کنند . دلم به حالشان سوخت و تغییر دادمش و حرف بسیار خز M را برایش برگزیدم . 

خب این پسورد اولین چیزی بود که به ذهن هر کس می رسید ، خب مگهان نام بی خلاقیت باید رمز ورودش همان حرف اول نامش باشد دیگر ... 

بعدتر دیدم یک سری عکس ها هستند که کمی شخصی هستند و دلم نمیاید پاکشان کنم .عکس شخص خاصی نبود البته... بگذریم.

برای گالری گوشیم یک پسورد 4 رقمی انتخاب کردم که به عقل جن نرسد! یکی بار با چوپان فرزند نابالغم که بودم پرسید مگهان رمز گالریت چه بود ؟ خودت وارد کن ! وارد کردم 1112 بعد از دقایقی دوباره قفل شد و گفتم خب خودت وارد کن 1112 رمز گالریست.

سری بعد نشسته بودیم کنار هم که نفهمیدم چه شد گفت مگی بده گوشیت را تجدید خاطره کنیم!عکس های فلان روزمان را می خواهم ببینم . گوشی را دادم دستش که در صدم ثانیه دیدم پترن M وارد شد و پیش به سوی گالری عکس های مگهان و رمز 1112 در کسری از ثانیه وارد شد ... :))

مدت مدیدی این رمز روی گالری ما بود که دیگه تک تک دوستان آشنایان خانواده از برش کردند.مدام فراموش می کردند و مدام تکرار می کردم !!! نشستم فکر کردم اصلا مگهانی که هرچه رمز و رموز دارد را می گذارد وسط و با رفقا شر می کند! چرا باید برای گوشی و گالریش رمز انتخاب کند ؟! 

تازه بدتر از همه کلی هم باید هی رمز را تکرار کند بلکه همگانی شود ، خب اصلا یکی بیاید به من بگوید رمز هم همگانی می شود مگر ؟ اگر رمز است که چرا همگانی ست ؟ اگر قرار است همگانیش کنم آن هم به آن سختی پس چرا رمز ؟! :دی


+ فکر ها نتیجه داده گوشی مگهان بی در و پیکر شده دیگر هیچ خبری از رمز و رموز نیست ، دیگر کسی هم به گوشیش دست نمی زند. عجیب نیست ؟ انگار قفل یعنی که مثلا وارد شو و در باز هم یعنی نیا داخل ! :دی

+ دوست دارم یواشکی نداشتن هایم را ... اینکه رفقا و فامیل رمز گوشیم را داشته باشند و هروقت حوصله شان سر رفت گالریم را شخم بزنند . 

+ اما داشتم فکر می کردم اصلا چه شد که چوپان شد جزیی از زندگی حقیقی من ؟ جوابش کجاست ؟! سخت ذهنم را درگیر کرده این روزها ...

روزانه و اینها ...

سر صبحی پاشدم و برادرک رو راهی کلاس کردم ، برگشتم تو نارنجی یه لمی دادم و شروع کردم به کتاب خوندن ... یه کم نشستم به حرفای بابام فک کردم ! ننشستم البته همونجوری درازکش!!! 

بعد حالم خوب شد ، بعد به حرفای مامانم حالم بهتر تر شد و به کتاب خونیم ادامه دادم . دوستم زنگ زد که بیام دنبالت بریم بیرون و ماسک مو و از این جور خرت و پرتا بخریم ؟ گفتم نمی دونم و پنج دقه بعدش دیدم دارم از تشنگی هلاک میشم و اگه برم باید روزه م رو بشکنم ! پریدم تو هال و دیدم یه عاالم لباس شسته شده رو ایوونه اونا رو جمع کردم و اومدم یه کم فک کردم دیدم دلم بیسکوییت درست کنم . شروع کردم و مواد رو گذاشتم استراحت کنه تو یخچال و دوباره اومدم بالا و یه کم میز آرایشمو تمیز کردم ، ادکلنامو مرتب کردم و کتاب خونه م رو خاک گیری کردم . کلا همه جای بالا رو جز اتاقای دیگرون رو مرتب کردم و یه سری لباس روشن جدا کردم انداختم تو ماشین و عذاب وجدان گرفتم که هی وای چرا نذاشتم شب ؟! ما که تا دیروقت بیداریم و فلان ... دیگه دیر بود ولی ! :دی 

اومدم یه کم بیسکوییت قالب زدم تا لباسا شسته شد ، پهن کردم لباسا رو ... و این وسط اومدم یه پست گذاشتم و دیگه گشنه و تشنه بودم حسابی و در حال جون دادن :(( ! 


+ فردا مهمون داریم می خوام رولت نون پنیر درست کنم . شام نمیدیم برای افطار ما ! فقط آش و هلیم + یه کم نون پنیر و حلوا و این قبیل چیزها ؛) 

+ دختر روسمون ساعت 3 بلیط داشته ، خدا بخواد 4 خونه ست:دی

+ انقد دوس دارم این فاصله ی خیلی بلند رشت به تهرانو ؛)

نگرانشم واقعا!

رفتم براش نوشیدنی و یه سری چیزا خریدم دادم دستش ، از بغل دستیم تشکر می کنه ! 

هی بغل دستیم میگه من نخریدم مگی خریده ... میگه بالاخره تو هم زحمت کشیدی !!! حالا من هرچی فکر می کنم نمی فهمم بغل دستیم چه زحمتی کشیده بود ؟! :|  


+ کافیه دستت نمک نداشته باشه . 

+ پیرها از مرگ نمی ترسن ؟! من می ترسم خیلی براش ... :(

بلاگ اسکای نو شده:دی


چرا اینجا انقدر تغییر کرده ؟ حس می کنم تو بیانم الان ... 


:دی 


+ بلاگ اسکای خودتی ؟

پسر پسر قند عسل!


کادو براش یه کلاه ست کیکش خریدم ! 

حالا از اون روز هی میگه مگهان کی می ریم بیرون :دی ؟ 

گفتم خب امشب می ریم. نفهمیدم می خواد کلاهشو سرش کنه.

شب تو مراسم احیا دیدم یا ابرفرض ساعت 2ی شب کلاه آفتابی سرشه !!! 



+ پسر احمق 13 ساله ! تو خوشمزه ترین میوه ی تابستونی دنیایی ... 

+ برادرک با موهای آشفته ...


آغوش و بوسه های ما اینجا ؛ چهارچوب در ...


غروب جمعه کم دلگیر نیست ، میشه با رفتن هر هفته ت دلگیر ترش نکنی ؟ 


+ ... 

+ خدا رو شکر که پی رفتن هات ، برگشتی هم هست . همیشه برگرد ، من انتظارو دوس ندارم ...

24مین روز ماه رمضون 24 سالگیم !

حسی که در چنین روزی دارم ایناست 


گشنمه ، تشنمه و کلافه ام ... 


+ کتاب دیدن دختر صد در صد دلخواه! می خونم .